تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

بهمنت بی زمستان است

بی‌تا ملکوتی (شاعر و داستان‌نویس)

بهمنت بی زمستان است

                                                            

 

چقدر این زمستان به من می‌آید

این شاخه‌های خشک گل سرخ

 روییده بر گردن

این کریستال‌های شفاف دو دست

این برگ بلورآجین لب

و برفی که شبانه از دو سینه‌ام می‌بارد

بر زمین بایر لباس مهمانی

 

کولاک جاری چشمم

و یخچال‌های قطبی جای پاها

که شهر را به شمالی‌ترین عرض جغرافیایی کوچ داده‌اند

گلویم بی ماه حامله است

و روباه‌های همسایه

 اسب‌های خونی را از یاد برده‌اند

 

چقدر این زمستان به من می‌آید

هر قصه در سرم می‌ماسد

و هر کلمه در دهانم مه می‌شود

 با مه نمی‌شود کلمه نجات را نوشت

روی نافت

و آیین شهادتین را

روی شانه‌هایت

و‌ متن مقدس بوسه را

بر زمین مثله

بر ساعتی که از زمان سرپیچی می‌کند

و بر راهی که قانون را قاچاق

و بر دهانت که آواز را دزدی

و مرگ را لالایی

 

می‌خواهم

این زمستان

زمستانم را دربیاورم

این چشم و لب و دست و سر را

بگذارم روی طاقچه برزخ

پرت شوم قعر جهنم

آب شوم

تکه تکه

و تکه‌هایم

آزاد مهاجرت کنند

این بار بی بهت

به سوی بهمنت

که بی زمستان است

 

تبلیغات

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights