Advertisement

Select Page

تی ان تی و تیاتر و آب نبات چوبی

تی ان تی و تیاتر و آب نبات چوبی

 

صحنه ای به اندازه تمام سرزمین های شناخته شده، دیالوگ هایی به تفصیل از گفته و ناگفته آدم هایی که هر کدام تاریخ ساز بودند و هستند، لعاب عاشقانه های مینیاتور، بیداری تلنگرهای کمونیسم، سوسیالیسم و یا دموکراسی در ارتباط با جامعه و احیانا آنارشیسم در لفافه،  رقص های فولکلوریک و اپرا، هجو و طنزهای سیاسی و اجتماعی تنها مقاله ای از شروع اجرای یک نمایش است. ناگهان با روشن شدن پروژکتورهای صحنه هجوم چالش های سیاه و سفید دقایق تماشاگر را به بازی می گیرند. از بین تمام پرده های سیاه پشت صحنه پرچم حزب نازی ظاهر می شود که برتولت برشت ( نمایشنامه نویس، کارگردان و شاعر آلمانی ۱۹۵۶ – ۱۸۹۸) با قیچی بزرگی در حال بریدن آن به صورت موج های طولانی است. برشی به تفصیل از متن هجوی که هر روز سپیده دم مخبران سحرخیز با جغدهای ماده در شکم آن را با صدای آرام دکلمه می کنند و سپس پرچم سیاه و سفید نژادپرستی را بر فراز کوه آلپ شرقی درون سوراخ ترکش خورده یک کلاه آهنی به اهتزاز در می آورند.

پرده اول؛ خطهای ممتد و منقطع سفید روی آسفالت جاده است.

در یکی از صحنه های پرده دوم، دست های برتولت برشت با صورتی خونی به صندلی چوبی لهستانی بسته شده است آنهم در کلبه چوبی در دانتزیگ (یکی از شهرهای بندری لهستان) که هر از گاهی صدای انفجار و رگبار مسلسل ها به گوش می رسد. افسر رایش سوم که به تازگی با ارتقاء درجه توسط پیشوا عقل خویش را پیشکش آب دهان او کرده بود شتابان به داخل کلبه وارد شد و فریاد زد: متفقین… متفقین اومدن. برشت ناتوان و به زور سرخود را بلند کرد و با چشم های کبود و گونه پاره شده به او نگاه می کند؛ پوز خندی می زند. چشمان افسر خشمگین به صورت برتولت؛ در کمتر از ثانیه اسلحه کمری را به طرف پیشانی برشت نشانه می رود اما صدای تیربار نفس او را می گیرد و در کمال ناباوری به روی زمین می افتد. خونی که از دهان افسر به روی کف کلبه جاری شده سبز است نه قرمز. رنگی که صدای پچ پچ شعارهایی را درون خود دارد که نشان از التماس برای آزادی و عدالت است؛ همه جا را سکوت فرا می گیرد و تنها صدای نفس نفس زدن های برشت به گوش می رسد.

پرده سوم؛ احمد کسروی (تاریخ نگار و زبان شناس ۱۹۴۶ – ۱۸۹۰) با کت و شلوار مشکی، کروات و کلاه شاپوی قرمز در میان انبوهی از صفحه روزنامه های قدیمی لمیده و درحال جویدن آنهاست. پیشخدمتی با سبیل های از بناگوش در رفته هر از گاهی با سینی پر از سس قرمز و خردل پیش او می رود. کسروی سس قرمز را بر روی روزنامه های مچاله شده می ریزد و سپس لای صفحه روزنامه دیگری آن را قاضی می کند و با ولع تمام می بلعد. پیشخدمت هم با آن عبای بلند مدام کلاه شاپوی کسروی را از سر او برمی دارد و بر روی موهای شانه زده او سس خردل خالی می کند و ورز می دهد. کسروی با حرکت دست او را مرخص می کند و دوباره به خوردن کاغذها ادامه می دهد غافل از آنکه چاقوی دسته زنجان روی سینی کنار سس ها را ندیده که پیشخدمت آن را کش می رود و داخل عبای قهوه ای رنگ خود مخفی می کند. دهان کسروی از جویدن کاغذها خسته شده؛ چشم ها را به یک جا زل زده و آرام آرام دندان هایش را خلال می کند. سس خردل از زیر کلاه شاپوی او به روی چشم ها و بینی او سرازیر می شود و آرام آرام تمام صورت او را فرا می گیرد. صدای زمخت پیشوا در فضا پیچیده؛ لمپن گویی را از سرگرفته و شعار پوپولیسم در غالب امپریالیسم را همراه با ضرب سنج های بزرگ پشت میکروفون های کوچک و بزرگ کاغذی فریاد می زند. در همین حین سایه افسرانی که در حال سلام نظامی هستند تمام فضای سالن تیاتر را در بر می گیرد. اسکناس های بی ارزش پاره را مشت مشت بر سر افسران می ریزد و مقداری هم به رعیت خویش می فروشد اما شب هنگام اسکناس های طلایی را از زیر عبای سیاه خود بیرون آورده و در گیلاس شراب که مملو از خون است خیس می کند و آنها را می مکد. سپیده دم، سکوت است جز زمزمه گویشی جدید: ترکیبی از زبان های اردو، عربی و لاتین.

پرده اول؛ هنوز خطهای ممتد و منقطع سفید روی آسفالت جاده است.

پرده چهارم؛ پروژکتورهای متعدد با فیلتر زرد تمام سالن را روشن کرده است. تمام سیم های مرتبط با پروژکتورها به طور نامنظم از سقف آویزان شده و صلیب های شکسته طلا و نقره هم با نخ تسبیح به این سیم ها گره خورده اند. حجم عظیمی از کلاغ به ردیف روی سیم ها و کنار پروژکتورها نشسته اند. یک چشم به رنگ زرد و چشم دیگر آنها به رنگ قرمز است. انگار منتظر خبر و یا اتفاقی هستند. روی صندلی ها و کف سالن و روی دست و پای تمام تماشاچیان بی حرکت در سالن، ملخ های ریز و درشتی نشسته است که هر از گاهی جای خود را با هم عوض می کنند. بعضی از آنها از دهان و سوراخ های بینی حضار به داخل بدنشان نفوذ می کنند تا تخم گذاری فصلی خود را به سرانجام برسانند. صدای قهقه هایی که از روی مستی بلند می شود در بیرون از سالن و پشت درهای بسته پرده گوش هر کسی را آزار می دهد. نور زرد سالن کمتر شده و دود غلیظ سیگار از زیر درهای خروجی به درون نفوذ کرده اما کسی سرفه نمی کند. هر ۴۰ ثانیه یک بار صدای قهقه ها قطع می شود و ۵۷ بار صدای بلند ملخ های در حال تخم گذاری تمام نور پروژکتورها را کم سوتر می کند اما کلاغ ها بیدارند. ۸۰ میلیون بار ملخ های زیر دندان حضار له و بلعیده می شوند اما باز هم کلاغ ها بیدارند.   

پرده اول؛ هنوز و باز هم خطهای ممتد و منقطع سفید روی آسفالت جاده است با این تفاوت که فریدون فرخزاد بر روی یکی از خطهای منقطع چمباتمه زده و ریسه لامپ های روشن رنگی به دور گردن و دست و بدن او پیچیده شده؛ گرچه مرتب بعضی از لامپ ها ویز ویز می کنند و پس از مدتی می سوزند و خاموش می شوند. او در حال مطالعه یک کتاب ۲۰۰ صفحه ای به نام Blood – Soaked Secrets است که یا آرام برای خود می خواند و یا بعضی از جمله ها را با صدای رسا مونولوگ می گوید:

  • به زندانیان هرگز گفته نشده بود که پاسخ هایشان می تواند به مرگ منتهی شود.  بعضی از آنان تصور می کردند که به “کمیته عفو” احضار شده اند. اغلب قربانیان تنها دقایقی قبل از این که در برابر جوخه ی مرگ بایستند یا طناب دار به گردن شان آویخته شود متوجه می شدند که قرار است اعدام شوند.
  • اکثر قربانیان در حال گذراندن احکام حبسی بودند که سالها قبل صادر شده بود. برخی از قربانیان سال ها بدون برگزاری محاکمه در حبس به سر برده بودند و بعضی دیگر دوره ی محکومیت شان را سپری کرده و قرار بود به زودی از زندان آزاد شوند. اکثریت قریب به اتفاق قربانیان به دلیل عقاید سیاسی و فعالیتهای صلح آمیزی چون پخش کردن نشریه و شرکت در تظاهرات به زندان افتاده بودند.

 

در خروجی های سالن باز می شود و وانت های تبلیغاتی با بلندگویی بر روی سقف وارد می شوند. صدای شعارهای انتخاباتی کلاغ ها را به پرواز در می آورد. سالن پر شده است از دود سیاه وانت ها.

 

   

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights