حریر پاره
تقدیم به رومن پولانسکی
یکم
با چشمانی نیمه باز، در حالی میان خواب و بیداری، روی تخت دراز کشیده بودم و به عکس تقویم دیواری نگاه میکردم. عکس متعلق به مرداد ماه بود؛ دشت وسیعی را نشان میداد با چمنی سبزرنگ که قسمتهاییاش را درختان پراکنده از نور خورشید سایه کرده بودند.
آن روز را به تمیزکاری خانه گذرانده بودم. پیشتر خانمی برای این کار میآمد، اما برای صرفهجویی در هزینهها گفته بودم دیگر نیاید. خسته بودم. صدای مسواک و قرقره کردن خسرو را از دستشویی، از پشت در بسته، میشنیدم. همان روتین آشنا، اول خشخش مسواک روی دندانهای جلو، بعد صدای خفه حرکتش روی دندانهای پشتی چپ و راست، بعد قرقره اول که باید اضافات دهان را بیرون میداد و آخر سر قرقره دوم و باطمانینه که برای تمیزکاریهای آخر بود.
از دستشویی درآمد. خودش هنوز لباس بیرون به تن داشت، اما به شلوارک جین که پایم بود اشاره کرد،
«میخوای اینجوری بخوابی؟»
دهانش را که باز کرد، بوی خمیردندان در اتاقخواب پیچید.
«منتظر بودم بیای بیرون.»
در فاصلهای که من به دستشویی رفتم و بیرون آمدم، لباسخوابش را پوشیده بود و به حالتی نیمخیز روی تخت روزنامه میخواند. دستان نیمهخیسم را به بلوزم مالیدم. بیآنکه موقعیت خودش را تغییر دهد از گوشه چشم وراندازم کرد. از داخل کمد، لباسخوابم را بیرون آوردم.
«چه خبر از دنیا؟»
نگاه خسرو به روزنامه بازگشت گویی که بخواهد جواب سوال را در آن بیابد.
«همون چیزای همیشگی. تحریم و گرونی و قیمت دلار و …»
بلوز و شلوارک را درآوردم و لباس خواب یکدست قدیمیام را به تن کردم. سرم را هنوز از لباسخواب بیرون نیاورده بودم که جواب دادم،
«ماشالله خوش خبر هستیا!»
خسرو با بیحوصلگی روزنامه را روی نیمه خالی تخت انداخت،
«بیا خودت ببین!»
چراغ را خاموش کردم، روزنامه را هم روی میز کنار تخت گذاشتم و دراز کشیدم،
«لازم نیس. داریم همین اخبار رو زندگی میکنیم.»
خسرو ابروانش را بالا کشید و با صدای بلندی بازدمش را بیرون داد،
«امروز همهش مشغول تسویه حساب با بهرنگ بودیم. داره جدی جدی همه پولشو از کارخونه بیرون میکشه. حتی بلیط هواپیماشون رو هم خریدن.»
با گفتن این حرف، طاقباز دراز کشید و آرنج یک دستش را روی چشمانش گذاشت. بازویش را فشردم،
«شاید ما هم باید بریم.»
این حرف جدیدی نبود. از زمان بارداریام سر آرمین بارها از خسرو خواسته بودم که برای رفتن اقدام کنیم. خسرو زیر بار نمیرفت. میگفت که کارخانه را تازه راه انداختهاند و از لحاظ اخلاقی درست نیست که سه شریکش را تنها بگذارد. کوران سالهای اول راهاندازی که گذشت کارخانه به تدریج به سوددهی رسید. اما با شدت گرفتن رکود و تحریمهای سیاسی و اقتصادی اوضاع سختتر شد. یک سال قبل فهمیدم که یکی از شرکای خسرو، بهرنگ، قصد مهاجرت به استرالیا را دارد. اما مطمئن بودم که خسرو زودتر از اینها میدانست و از من مخفی کرده بود. چند ماه پیش هم از همسران دو شریک دیگر شنیده بودم که برای مهاجرت به کانادا اقدام کردهاند. هیچوقت در این مورد با خسرو حرفی نزده بودم اما حدس میزدم دلیل بیحوصلگیها و خستگیهای مزمن او فقط مهاجرت بهرنگ نبود. به زودی همه شرکا و سرمایهشان را از دست میداد.
سکوت خسرو همان معنای همیشگی را میداد. اگر اصرار بیشتری میکردم، لحنش را عوض میکرد و با تحکمی که دیگر جای بحث نمیگذاشت جواب میداد، “خانه ما اینجاست. هرجا که بریم دربدریست.”
«اسم خودم رو کلاس حسابداری نوشتم. آرمین که بره مدرسه، منم میتونم برم سر کار.»
«لازم نبود خودت رو خسته کنی. اوضاع شرکت دوباره درست میشه.»
این بحثها را قبلا هم کرده بودیم. ضرورتی نداشت باز تکرارش کنیم. ترجیح میدادم راجع به آرمین صحبت کنیم و اتفاقی که تازه افتاده بود.
«امروز داشتم خونه رو جارو میکشیدم. یه لحظه که جارو از برق دراومد و خاموش شد، صدای آرمین رو از اتاقش شنیدم. داشت با یکی حرف میزد.»
«با کی؟»
«کسی توی اتاق نبود.»
«خب داشته بازی میکرده؟»
«من هم اول همین فکر رو کردم. اما کنجکاو شدم. حرفهایی که میزد، بین اسباببازیهاش نبود. بین خودش بود و یه موجود خیالی.»
«دوست خیالی؟»
مکثی کردم. بعد سرم را به نشانه تایید جنباندم. میدانستم که در فکر جواب بود؛ که چطور رفتار کند تا بر نگرانیهای منِ مادر نیفزاید.
«اکثر بچهها توی این سن دارن، مگه نه؟ خود تو هم انگار داشتی، نداشتی؟ اسمش چی بود؟»
«رویا!»
زیر لب گفت،
«مدرسه که بره درست میشه. این فقط یه دوره کوتاهه که…»
نگذاشتم ادامه دهد،
«باهاش حرف زدم.»
«چرا به روش آوردی لیلا؟ ما نباید تحریکش کنیم.»
چشمانم را بستم و با حالتی سرزنشآمیز گفتم،
«بذار حرفم رو تموم کنم.»
با سکوت خسرو، چشمانم را باز کردم و ادامه دادم،
«اسم دوست خیالیش سیناست. ظاهرا خانواده سینا توی بحران مالی هستند. باباش کارخونه داره اما بخاطر تحریمها کارشون گره خورده. حتی شاید مجبور بشن خونهشون رو عوض کنن.»
خسرو با حرکتی سریع به سمت من برگشت.
«اینا رو از کجا یاد گرفته؟»
«خودت که میدونی آرمین همیشه با بقیه بچهها فرق داشته. به حرفهای ما گوش میده. تجزیه و تحلیل میکنه. تو هم که این روزها همهش توی دنیای خودتی.»
با تکیه بر ساعدهایش خود را بالا کشید و به حالت نیمهنشسته درآمد.
«روحیهش چطوره؟ از قبل که بهتره نه؟»
«آره میگه و میخنده. با بچههای دیگه راحت جوش میخوره. اما من نگرانشم. میترسم این قضیه دوست خیالی جدیتر از چیزی باشه که فکر میکنیم. چند ماه دیگه میره کلاس اول. باید تا اون موقع این قضیه حل شده باشه.»
«فردا دوباره براش از دکتر کیانی وقت میگیرم.»
«نمیخوای یه دکتر جدید رو امتحان کنی؟»
«کیانی دفعه قبل خوب جواب داد. خودت الان داری میگی آرمین رو از اون حال تنها و افسرده بیرون آورد. آرمین هم میشناسدش، باهاش راحتتره.»
دست راستم را خم کردم و زیر سرم، روی بالش، گذاشتم.
«هرجور صلاح میدونی. تو هم سعی کن بیشتر باهاش وقت بگذرونی. تا هوا خوبه ببرش پارک. ببرش پیکنیک. توی دار و درخت…»
جوابی نداد، انگار که از او یک تقاضای غیرممکن کرده باشم. نگاه خستهاش را از چشمانم برگرفت و بیآنکه گردنش را حرکتی بدهد به بدنم خیره شد. پتو را پایین داده بودم و لبه لباسخوابم بالا آمده بود. مدتی بیحرکت ماند. انگار تردید داشت چه باید بکند. شببخیری زیر لب گفت.
«پتو بنداز سرما نخوری.»
این را که گفت دراز کشید، پتو را روی خودش انداخت و به من پشت کرد. هنوز چراغ مطالعه روشن بود. خودم را آهسته به او نزدیک کردم. بدنش مثل میّت بیحرکت بود. حجم پتو دم و بازدمش را میبلعید. دستم را زیر پتو بردم و روی کمرش گذاشتم. وقتی واکنشی ندیدم، فشار دستم را بیشتر کردم و آرام روی شکمش بردم. منتظر جواب ماندم. چند ثانیهای گذشت تا اینکه دستم را بلند کرد و به عقب راند،
«خستهام لیلا!»
فرو رفتن دهان خسرو در بالش صدایش را خفه کرده بود. به سمت دیگر تخت غلت خوردم. زیر پتو رفتم و دمر دراز کشیدم. سرم را به سمت تقویم دیواری گرداندم و با نگاه به تقویم سعی کردم روزها را از زمان آخرین عشقبازی با خسرو بشمرم. چنین روزی را در صفحه تقویم پیدا نکردم. با شنیدن صدای نفسهای سنگین خسرو، چراغ مطالعه را خاموش کردم.
دوم
داشتم قلابهای آخرین پرده سالن را از میلپرده درمیآوردم که خسرو کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. آرمین تا صدای در را شنید لگوهایش را رها کرد و به سمت پدرش دوید. در هر دو دست خسرو کیسهای مشکی بود. یکی از کیسهها را جلوی آرمین گرفت و با لحنی پرهیجان که معمولا برای حرف زدن با آرمین استفاده میکرد از او خواست محتوای کیسه را حدس بزند. آرمین سعی کرد دستش را در کیسه کند و بسته داخلش را دربیاورد. خسرو مانعش شد و او را وادار کرد چشمانش را ببندد. جعبه بزرگی از کیسه درآورد و جلوی چشمان آرمین گرفت. آرمین چشمانش را باز کرد و هیجانزده بسته را از پدرش گرفت و بدون تشکر دوان دوان کنار لگوهایش رفت تا اسباببازی جدیدش را باز کند.
این صحنه را از بالای صندلی، کنار پنجره نظاره میکردم. تازه خسرو متوجه من و پنجرههای بیپرده شد.
«چرا داری لباسهای خونه رو درمیاری؟ سردش نشه؟»
از صندلی پایین آمدم و به سمت خسرو رفتم. بند کفشهایش را باز کرد و وقتی رسیدم گونههایم را بوسید و بسته کادوپیچیشدهای را از کیسه دوم خارج کرد.
«اینم مال مادر بچه!»
مدتها بود که دیگر خسرو از این کارها نمیکرد. بسته را گرفتم و بازش کردم. یک پیراهن حریر داخلش بود. بیرون آوردمش. واقعا زیبا بود!
«به چه مناسبتی؟»
«به مناسبت وجود داشتنت! دوستش داری؟»
«یادم رفته بود که چقدر خوشسلیقه هستی!»
در جواب فقط خندید. خندهاش از ته دل بود. دلم میخواست فکر کنم که آن شب شاد خط پایانی بود بر مرارتهای چند ماه اخیر. خسرو دیگر با من از کار بیرون حرف نمیزد. نمیدانستم که آیا هنوز شرکایش هستند یا نه. نمیخواستم بپرسم. میترسیدم! همواره در هول و ولای آن بودم که یک روز بیاید و بگوید شرکت ورشکست شده. اما حالا… حتما خبر خوشی داشت.
سر شام، خسرو همچنان روحیه شاد و بذلهگویش را حفظ کرد. وقتی آرمین خوابید، یک فیلم سینمایی را بعد از مدتها کامل دیدیم. زیرچشمی نگاهش میکردم که چطور با دقت در فیلم عمیق شده است. در لحظههای خندهدار میخندید و در قسمتهای تلخ درگیر میشد. گهگاه به شوخی از طنازی هنرپیشه زن فیلم تعریف میکرد. من هم پابهپای او میآمدم، اما بیشتر حواسم به خودش بود. خوشحال بودم که هم آرمین مدرسه را به راحتی پذیرفته و هم خسرو حال و روز بهتری دارد. بهبود آرمین را مدیون دکتر کیانی بودیم. خسرو میگفت “دکتر کیانی حرف نداره!” و در تایید حرفش اضافه میکرد که مطبش از پارسال خیلی شلوغتر شده است.
فیلم که تمام شد دیروقت بود. خسرو زودتر به اتاقخواب رفت. به روال عادت، سالن را کمی مرتب کردم. وقتی میخواستم چراغهای سالن را خاموش کنم لگوهای آرمین هنوز داخل سالن پخش بودند. کادوی آن شبش یک بسته لگوی جدید بود. از روی تلالوی قطعهها میشد تشخیص داد که کدام نو و کدام کهنه هستند. آرمین به کمک قطعههای جدید، خانه و حیاطش را بزرگتر از همیشه ساخته بود. در حیاط خانهاش چهار آدمک لگویی بودند: یک زن، یک مرد، و دو پسر بچه با رنگهای یکسان.
قبلا دیده بودم که آرمین سه آدمک لگویی درست میکند به نشانه من و خسرو و خودش. اضافه شدن چهارمی، افکار پریشان را در من زنده کرد. آیا دوست خیالی برگشته بود؟ شتابان رفتم تا با خسرو حرف بزنم.
در اتاقخواب، خسرو بدون اینکه پتو را کنار بزند، رویش دراز کشیده بود و لباس حریر صورتی رنگ را سمتی که من میخوابیدم پهن کرده بود. لباس را به کل فراموش کرده بودم. نمیخواستم توی ذوق خسرو بزنم. باید قبل از اینکه موضوع ناخوشایندم را مطرح کنم، کادوی خسرو را امتحان میکردم.
«به جان خسرو الان میخواستم بپوشمش!»
خسرو با سکوتش نشان داد که منتظر است. جلوی آینه ایستادم و لباسهایم را درآوردم. از داخل آینه خسرو را میدیدم که خیره نگاهم میکند. دلم برای این نگاهش تنگ شده بود؛ مشتاق و شهوانی. خجالت میکشیدم. شاید چون مدتها بود که آن نگاه از من دریغ شده بود. مرا برهنه زیاد میدید، اما نگاه نمیکرد. سریع لباس را به تن کردم و قبل از اینکه خودم را با دقت در آینه بررسی کنم، به سمت او برگشتم. نگاه تحسینآمیزش گویای رضایتش بود. سرم را دوباره به آینه چرخاندم. لباس واقعا خوشطرح بود اما جسورانهتر از سایر لباسهایی که در مهمانیها میپوشیدم. از بالا بند نداشت و از پایین، گرچه بلند بود، اما چاک جلویش تا بالای ران رسیده بود.
خسرو از جایش بلند شد و درحالیکه به سمتم میآمد، سوال اول شب را تکرار کرد،
«دوستش داری؟»
«خیلی قشنگه! خیلی! ولی واسه مهمونی… نمیدونم! شاید فقط واسه مهمونیهای زنونه. جلوی مردها نمیتونم…»
«شاید فقط باید واسه من بپوشی.»
خواستم چیزی بگویم اما فرصت نکردم. لبهای خسرو روی لبانم قفل شده بودند. به محض اینکه سرش را عقب برد، به در اشاره کردم، اما باز هم عطش خسرو اجازه نداد دهان باز کنم. خودم را در بازوانش یافتم و بعد روی تخت.
«خسرو در بازه! آرمین…»
«به جهنم!»
گردن و شقیقهام را با حدت و شهوت میبوسید. هنوز باورم نمیشد. داشت سعی میکرد لباس را پایین بیاورد. سینهام را بالا آوردم تا زیپ لباس را از پشت باز کند. اما انگار با این کارم بیشتر تحریک شده بود که از همان جلو، لباس را دربیاورد. با صدای پارگی سرم را بالا آوردم. لباس از بالا شکاف برداشته بود. خسرو بیاعتنا به این اتفاق، به جویندگان گنجی میماند که سرانجام به هدف رسیدهاند. یک لحظه سرش را بالا گرفت. دهانش باز و مردمک چشمانش زیر پلک نیمهپنهان بود. آن شکاف آشنای بین دندانهای جلویش را میدیدم. اما خیلی زود دندانها پایین رفتند و فقط تماسشان را با پوست سینهام احساس کردم. نحوه معاشقه خسرو تغییر کرده بود. این خسرو را نمیشناختم. خودش نبود. حتی آرمین هم خودش نبود. کی باید قضیه اسباببازی را با خسرو مطرح میکردم؟ دیگر از فکر کردن و نگران بودن خسته بودم. همهاش فکر و فکر و فکر. شستن پردهها! دوست خیالی آرمین! مشکل مالی خسرو! دلم میخواست به هیچی فکر نکنم. تسلیم شدم، سرم را عقب دادم و دستانم را بالا گرفتم. خسرو دو سر لباس را از پایین گرفت و با فشار، چاک را تا بالا ادامه داد. لباس از جلو باز شد. چشمها را بستم و لبها را بههم فشردم. میخواستم لذت ببرم. میخواستم خسرو تمام این حریر را و هرآنچه بینمان بود را ریزریز کند. میخواستم جیغ بکشم اما حس مادرانهام، هراسم از بیداری آرمین، اجازه نمیداد. وزن خسرو را روی خودم احساس کردم. چشمهایم را که گشودم با چشمهای بسته خسرو مواجه شدم که در فاصله چند سانتیمتریام بودند. دستهایم همراه با تکانها روی نرمی حریر بالا و پایین میشدند. در یکی از رفت و برگشتها دست راستم به چیزی برخورد کرد. برچسب قیمت بود. نگاهش کردم. در آن وضعیت درست نمیدیدم. چندین صفر روی مقوا میرقصیدند. هیچوقت لباسی با آنهمه صفر نخریده بودم. برچسب از دستم رها شد. فکرم درست کار نمیکرد. دیگر لازم نبود نالههای خودم را خفه کنم. جیغهایم را فریادهای خسرو میبلعید.
چند ثانیهای در سکوت گذشت. صورت خسرو روی گونهام لیز خورد و سردی عرقش را احساس کردم. دستم را به پشت خسرو کشیدم و به تقویم روی دیوار که برگهای زرد خزان را نشان میداد خیره ماندم.
سوم
روزهایی که کلاس حسابداری داشتم، بعد از کلاس با عجله تاکسی میگرفتم و برای بردن آرمین به مدرسهاش میرفتم. یادش داده بودم که اگر دیر میکنم دم در مدرسه صبر کند تا من برسم. آن روز چند دقیقهای دیر رسیدم. هنوز مادرانی بودند که در کنار پسرهاشان به حرف زدن ایستاده بودند. هرچه گشتم آرمین را در جای همیشگی ندیدم. فکر کردم شاید به دستشویی رفته باشد. مادرها داشتند از تورم و بیکاری مینالیدند. حوصله نداشتم به جمعشان ملحق شوم. اما یکیشان من را از دور شناخت و لبخندزنان جلو آمد،
«سلام لیلا خانوم! بابای آرمین جون چند دقیقه پیش اومدن عقبش.»
«خسرو؟»
«بله آقای دوستدار!»
تا آن روز پیش نیامده بود که خسرو از کار روزانه بزند و به مدرسه آرمین برود. قراری هم نداشتیم. سعی کردم نگرانیام را بروز ندهم، اما ظاهرا چهرهام گویای احوالم بود.
زن نگاهی به مادران دیگر انداخت گویی که دنبال همدست میگردد. ترسان و لرزان ادامه داد،
«خودشون رو پدر آرمین معرفی کردن. آرمین جون هم مخالفتی نکرد.»
تشکر نیمهکارهای کردم و اولین تاکسی را دربست گرفتم. تماسهایم با موبایل خسرو بیجواب ماند. محل کارش هم کسی گوشی را برنمیداشت. این اتفاق به ندرت میافتاد. حتی اگر منشی دم دست نبود بالاخره یک نفر بود که جواب تلفن را بدهد.
سعی میکردم بیقراریام را انکار کنم. اما نمیشد. رفتار عجیب خسرو در شب قبل، هدیههایش و معاشقهاش و اینکه وسط روز و بدون هماهنگی با من دنبال آرمین رفته بود، همه و همه نگرانم میکرد. نمیدانستم عرق روی صورتم از گرماست یا اضطراب. موهایم زیر روسری بههم چسبیده بودند. از تاکسی پیاده شدم و پلهها را دو تا یکی بالا آمدم. پیاده رفتن از آسانسور گرفتن سریعتر بود. در خانه را باز کردم. صدای حرف زدن خسرو را که شنیدم خیالم کمی راحت شد. انگار داشت پای تلفن با کسی بحث کاری میکرد. روسری و مانتویم را درآوردم و وارد هال شدم.
خسرو روی کاناپه نشسته بود و تلفن سه چهار متر آنسوتر روی میز نهارخوری بود. اما خسرو بدون اینکه کسی روبرویش باشد هنوز مشغول حرف زدن بود. آرمین هم بیتوجه به او گوشه سالن بازی میکرد و گهگاه جملهای به زبان میآورد. چند قدم لرزان برداشتم. مانده بودم چه بگویم. خسرو با دیدن من از جایش برخاست. فریاد زدم،
«با کی حرف میزدی؟»
صدایم ملتهب و بیقرار بود. خسرو به نشانه کمحواسی، آرام به پیشانیاش زد.
«ببخشید یادم رفت که بگم. مسعود اینا همین امروز ورشکست شدن. بیچارهها حساب بانکیشون رو توی آلمان بستهن. این دو سه روزه طلبکارا ریختن توی شرکت.»
«مسعود؟»
هیچ مسعودی حتی در فامیلهای دور بهخاطرم نمیآمد. خسرو جلوتر آمد.
«چقدر خستهای.»
گونهام را بوسید و ادامه داد،
«از این صمیمیتر جلوی بچهها صلاح نیس.»
«بچهها؟»
آرمین به سمت ما دوید و خود را از من آویزان کرد. حواس من، اما، بیشتر به خسرو بود. هاج و واج نگاهش میکردم.
«مامان! مامان!»
آرمین را هل میدادم که از من جدا شود. دیگر در آن لحظه دوست خیالی و رویاپردازی کودکانه او مهم نبود. نگران خسرو بودم. اما آرمین با تمام زورش من را گرفته بود و تکان میداد،
«مامان به کسی نگیها! بابای سینا لباس مامانش رو دیشب توی تخت پاره کرده.»
دستانم را جلوی دهانم گرفته بودم. یک قدم عقب رفتم. منتظر واکنش خسرو ماندم. اما او دستش را دور شانه آرمین انداخته بود و میخندید. مثل دو همدست! انگار مصیبتها همانقدر موهوم بودند که مسعود و سینا. به ستون هال تکیه دادم و بیهدف اطراف را نگاه کردم. در نبود پردهها، خانه باز و روشن شده بود. آدمهای خیابان خیلی نزدیک بهنظر میرسیدند انگار که درون خانه ما امتدادی از خیابان باشد. سراسیمه مانتویم را پوشیدم و روسریام را سر کردم. خسرو به دنبالم آمد.
«کجا میری؟ میخوایم ناهار بخوریم. مهمون داریم.»
خسرو به میز نهارخوری اشاره کرد. پنج دست بشقاب به همراه قاشق و چنگال رویش چیده شده بودند. بدون معطلی از خانه خارج شدم.
مطب دکتر کیانی در ساختمان پزشکان خیابان فرمانیه بود. تاکسی دربست گرفتم و با پرداخت پول بیشتر از راننده خواستم من را سریعتر به مقصد برساند. وقتی پیاده شدم بدون مکث از پلهها بالا رفتم. یک سالی میشد که به مطب دکتر کیانی نرفته بودم. درِ ورودی مطب را در انتهای راهرو دیدم و باهیجان به قدمهایم شتاب دادم. در را که باز کردم با جمعیت انبوهی روبرو شدم. اکثرا نشسته بودند و چند نفری هم به حالت ایستاده انتظار میکشیدند. تعجبی نداشت که خسرو آنقدر به سختی توانسته بود برای آرمین وقت بگیرد. همهمه بیماران فضا را پر کرده بود. کسی متوجه ورودم نشد. خانم منشی هم مشغول حرف زدن با تلفن بود. طاقت نداشتم در نوبت بمانم. با قدمهای استوار و بدون اینکه به اطراف نگاه کنم در اتاق دکتر را باز کردم و داخل شدم.
دکتر داشت با خودش حرف میزد.
با دیدن صحنه از وحشت دستم را روی دهان گشودهام گرفتم و در عین استیصال، با چشمان گردشده دنبال مخاطب حرفهای دکتر در اتاق گشتم. به هرکسی یا هرچیزی راضی بودم؛ بچه، سگ، گربه، پرنده، عروسک، هرچیز ملموس در عالم ماده. اما نبود، نه کسی و نه چیزی. تا دکتر به سمت من برگشت، چند قدم عقب رفتم و در نهایت چرخیدم و از مطب بیرون آمدم.
داخل اتاق انتظار دوباره به بیماران نگاه کردم. بینشان از همه سنی و هر قشری بودند. با ورودم همهمهشان قطع نشد. همزمان پچپچ میکردند، اما نه با یکدیگر! مخاطبشان برای من نامرئی بود. کمکم وقتی حالت آشفته من را دیدند یکی بعد از دیگری ساکت شدند. تنها صدایی که سکوت اتاق را میشکست بوق ممتدی بود که از گوشی تلفن خانم منشی میآمد. دهانش را به گوشی نزدیک کرد و آرام گفت، “چند لحظه گوشی رو نگه دار.” و بعد با تعجب به من زل زد.
تماس چیزی را با شانهام احساس کردم. از جا پریدم و رویم را برگرداندم. دکتر کیانی بود. بیاختیار صدایش کردم،
«دکتر؟»
«خانم دوستدار! زودتر از اینا منتظر شما بودم.»
چند بار تکرار کردم، “دکتر”.
«دنبال من تشریف بیارید مطب.»
دکتر کیانی چرخید که به مطب برود اما وقتی که دید همچنان خشکم زده دستم را گرفت.
«خانم دوستدار! خانم دوستدار! با من بیایید.»
مثل یک خوابگرد در پی دکتر به راه افتادم. وقتی هر دو داخل مطب شدیم، دکتر در اتاقش را بست.
«حال آقای دوستدار چطوره؟ خسرو خان! خوشحاله؟ میخنده؟ شبها راحت میخوابه؟ وقت کافی برای شما و آرمین میذاره؟»
جواب همه این سوالها مثبت بود اما نمیتوانستم نتیجه بگیرم که حال خسرو خوب است. درحالیکه دکتر کیانی داشت با قدمهای آهسته من را به سمت کاناپه میبرد، شروع به صحبت کرد،
«خانم دوستدار! چرا اینقدر استرس؟ چرا اینقدر فکر و خیال؟ قدر این عمر کوتاه رو بدونید. همیشه آدمهای ضعیفتر و بدبختتر از ما هم هستند. مگه نه؟ بشینید لطفا.»
نشستم. هنوز نفس نفس میزدم. دهانم را باز کردم اما نمیدانستم چه میخواهم بگویم. دکتر متوجه شد.
«خانم دوستدار هیچی نمیخواد بگید. روی مبل تکیه بدید. پاهاتون رو کنار هم بذارید. عضلههاتون رو شل کنید. حالا چند تا نفس عمیق بکشید.»
وقتی دکتر مچ دستم را گرفت و با مهربانی فشار داد، سعی خودم را کردم که هوا را وارد ریههایم کنم.
«آفرین! آفرین! حالا سرتون رو عقب ببرید. سعی کنید که موقعیت ریلکس خودتون رو روی مبل پیدا کنید… آها… چشماتون رو ببندید… حالا به جایی که دوست دارید باشید فکر کنید… سعی کنید با چشم خیالتون مجسمش کنید. مثلا یک دشت وسیع، سبز با چمن ساقهبلند. درختهای عظیمالجثهای هم اون اطراف هستن که با شاخههای پربرگشون شدت تابش خورشید رو میگیرن. نسیم ملایمی میوزه. مانتو و روسری ندارید، فقط یه لباس راحت و سبک. چند متر اونورتر آرمین داره با باباش بازی میکنه. صدای خنده هردوشون میاد. تو به اونا لبخندی میزنی و شروع به قدم زدن میکنی. در حین راه رفتن نوک انگشتات چمن رو نوازش میکنه… حس خوبی داره نه؟ تو هیچ دغدغهای، هیچ نگرانیای نداری. همینطور که راه میری صدای گریه میشنوی. زنی رو میبینی که زیر یکی از درختها نشسته و داره زار میزنه. طرفش میری. احساس میکنی میشناسیش اما نمیدونی از کِی و از کجا. خم میشی و نگاهش میکنی. تو هیچ دغدغهای نداری. همه دغدغههای تو مال اونه. میخوای باهاش حرف بزنی. میخوای دلداریش بدی. ازش میپرسی اسمش چیه. اولش صدات رو نمیشنوه. تکرار میکنی. ایندفعه سرش رو بالا میگیره، توی چشمات خیره میشه و اسمش رو بهت میگه. اسمش چیه لیلا؟… لیلا؟ اسمش چی بود؟»
مرداد ۱۳۹۱
بازنویسی در خرداد ۱۳۹۲
خوشم آمد. جدا که رومن پولانسکی با خواندن ای ن داستان چه حال خوبی پیدا می کنه. مرسی