داستان کوتاه «پاسخش فریاد است»
پایش را روی پایم گذاشته بود. فشار میداد و همه حواسش به من بود که ببیند کی صدایم در میآید و از درد ناله میکشم! گویا از کودکی تحمل درد را این چنین آزموده بودیم که نهایتش ناله و گریه و گاه التماس بود!
چشمهایم پر از خواب بود. در جایم جابهجا شدم تا آن لحظهی شگفتانگیز سُر خوردن به خواب را دوباره تجربه کنم که بیاختیار در یک آن اتفاق میافتد اما آن تصویر که در فاصله جابهجا شدن در نگاهم ظاهر شد همه چیز را تغییر داد و من به سرعت کشیده شدم به در خانهی کودکی که نه میدانستم شروع یک رویاست یا پایان یک کابوس. بارها و بارها این صحنه برایم تکرار شده بود. اما در این لحظه یادم نمیآمد شروع و پایان بودنش، یا حتا رویا و کابوس بودنش!اما حس کردم عصر یک تابستان بی درس و مشق است. فارغ از هر دردی. اما سعی کردم خودم را بیدار کنم! اگر رویا بود چرا این تقلای بیداری! و اگر کابوس، هنوز اتفاقی نیفتاده بود. از بعدش ترسیده بودم. این که چیزی که قرار بود اتفاق بیفتد.
آنهایی که در نوشتههاشان از فعل امری و یا توصیهای استفاده میکنند یا تازه شروع به نوشتن کردهاند و یا تازه از عهد شبانی پرتاب شدهاند به امروز. مثل همانی که پایش روی پای من بود و فشار میداد؛ در اوج لذتِ قدرت، مردمکانش قرار نداشت و در میان چشمهایم میدوید تا آن لحظه شکست من را ببیند به ناله، گریه و یا التماس!
صدای جیغی شنیدم. چشمانم بیاختیار باز شد. داشتم حساب میکردم که همهی این اتفاقات چقدر طول کشیده! میخواستم ساعت را نگاه کنم. فکر کردم شاید زمان بلندی گذشته اما عادت بدم مانعام شد. کافی بود که ساعت را نگاه کنم و کلا خواببیخواب! بخصوص اگر از چهار گذشته باشد. و بعد بخورد به صدای قلمموی سوپر محل روی تابلو کوچه و یا صدای اذان از بلندگویی که سر کوچه و در خیابان روی میلهی دراز بیخاصیت بلوار بستهاند.
صدای جیغ ادامه نداشت. پس نمیتوانسته از بیداری باشد! از همسایهی نزدیک و یا دور. این شبها صدای جیغ زیاد میشنوم.تا تابستان سال پیش بیشتر صدای گریه میشنیدم ، زاری حتا. اما حالا بیشتر جیغ و فریاد است. خب پا را روی پا که زیاد فشار دهند فریاد است پاسخش!
کشیده شده بودم. داشتم به در بستهی خانه نگاه میکردم از بالای شاخه درخت روبرویی! که زیاد آنجا لانه میکردم. برای دور از چشم بودن و دیدن رهگذران و شنیدن حرفهایی که هرگز با وجود یک آدم غیر حتا کودک زده نمیشد! یادم افتاد که این خواب تبدیل به کابوسی میشد آزاردهنده که با عرق و تپش میپریدی و تا آب نمیخوردی دقایقی بیدار نمیماندی قطعا ادامهاش را میدیدی!
به خودم آمدم دیدم حالا کنار پنجره ایستادهام و دارم حساب میکنم کدامیک از همسایهها بیدارند. فقط دو چراغ روشن بود. پنجره را باز کردم. یکی هم سمت ما بود. شدند سه تا و با من چهار تا! به سوپور محله دستی تکان دادم ندید. صدای اذان آمد! تکرار بیخوابی دیگر! این روزها عادتم شده است! یاد این توصیههای زرد افتادم که خواب اصلی فقط بین ساعت ۱۲ تا ۴ صبح.
پایش را باز فشار داد انگار که میخواست پایم را له کند! تصمیمم را گرفته بودم. گریه هرگز! نشان دادن درد هرگز! التماس را که هیچوقت یاد نگرفته بودم. برعکس مردمکان بی قرار او، من زل زده بودم میان دو چشمش! دندانهایم را به هم میفشردم، تا نفهمد که چه دردی میکشم. شاید هم فهمیده بود و بخاطر همین بیشتر فشار میداد!
« بیحسی». درد که از حدش بگذرد به بیحسی مبدل میشود. دیگر دردی احساس نمیکردم. مردمکانش از حرکت ایستاد. عقب رفت. حالا او هم زل زده بود. انگار داشتم از بالای درخت روبروی خانه نگاهش میکردم که سرگردان و بیتاب جلوی خانه ما بالا و پایین میرفت! تا اینکه صدای جیغ آمد، خیلی بلند بود. نزدیکتر از من به او. لحظاتی اینپا و آنپا کرد و در تاریکی گم شد. رفت. دیگر هرگز ندیدمش!
هوا داشت روشن میشد. کلاغها زودتر از همه بیدار شده بودند. صدای غارغارشان کار خروسهای روستا را میکند.پنجره را بستم. آمدم در جایم دراز کشیدم. از در خانهی کودکی دیگر خبری نبود. هر چند حالا بیحسی رفته بود و درد خودش را داشت نشان میداد. اما با این همه باورم نمیشد که حس آرامش داشتم!« درد جسم تمام میشود.» با خودم دوبار تکرار کردم.
بیدار که شدم نزدیک ظهر شده بود. مثل همیشه نفهمیده بودم کی خوابیده بودم. بیرون صدای زندگی جاری بود. مردم در رفتوآمد بودند. هیچ دردی در پایم حس نمیکردم. گلویم آماده بود. آماده…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
ناصر پویش نویسنده، فیلمساز و عکاس، متولد تبریز است. او فعالیتهایش را اواخر دهه شصت با نقد سینما و همکاری با نشریاتی همچون دنیای سخن ، گردون و آدینه آغاز کرد. فعالیتهای مطبوعاتیاش به مدت ۱۰ سال ادامه داشت.
او از سال ۱۳۷۹ وارد عرصه مستندسازی شد که تا به امروز نزدیک به دهها فیلم مستند کار کرده و آخرین فیلم او با نام «شهر سوخته» در بسیاری از جشنوارههای داخلی و خارجی مورد استقبال مردم و منتقدین قرار گرفته است. پویش در زمینه فیلمنامه نویسی هم بسیار فعال است اما بسیاری از آنها به قول خودش:«راهی کشو شدهاند» همچون همکاریاش در نگارش فیلمنامهی «زنان به اضافه مردان » با عباس کیارستمی که هرگز ساخته نشد.
علاوه بر این تا به امروز دو نمایشگاه عکس با نامهای« نزدیک دریا» و « شباهت من به من» داشته و در چندین اکسپو هنرهای تجسمی داخلی و جهانی شرکت داشته که موفق به دریافت دیپلم افتخار از اکسپو هنرهای مدرن اروپا در ۲۰۲۳ در زمینه عکاسی شده است.
اولین کتاب ناصر پویش که حاوی ۳ فیلمنامه با نام «رویاهای رویایی رویا» بود در سال ۱۳۷۵ چاپ شد. کتاب دوم او با نام « فقط یک چشم است» که شامل داستانهای کوتاه و جستارنویسی است در سال ۲۰۲۳
و آخرین کتاب او با نام «شباهت من به من» که شامل ۱۴۴ عکس- نوشته است، در ماه می ۲۰۲۴ منتشر شد.