در این روز بی امتیاز، مگر تنها یکی کودک بودن!
یادداشتی پیرامون سالگرد ازدواج دو زوج روزنامهنگار؛ مهسا امرآبادی و مسعود مرادی باستانی
چیز غریبی است خاطره. به خاطر آوردن و در خاطره مغروق شدن. به خصوص آن که خاطره مربوط باشد به دوستیِ دیرینه سالی که حالا شمارهی سالهاش به بیش از یک دهه میگذرد. و همین طورهاست به خاطر آوردن مسعود مرادی باستانی و مهسا امرآبادی برای من. دوستی که بین ما رفته است حالا خاطرهاش از یک دهه افزون است و همین نوشتن را به غایت مشکل میکند. اگرچه در نگاه اول سهل و ممتنع است. این که فکر کنی که چه بنویسی که حق مطلب را در مورد دوستی ادا کرده باشی، خودش خوره ای است برای روح بی قرار یک دوست.
به هر رو امشب سالگرد ازدواج دونفر از دوستان من است، دوستانی قدیمی، رفقای گرمابه و گلستان، مراهانی یکرنگ و هم قدم که از قضا هردوی شان دور از دسترس اند. یکی در بند زنان ۳۵۰ اوین، به گذراندن حبس خود مشغول است و حالا سومین روزی است که در اعتراض به بازرسی بدنی انجام شده در بند، دست به اعتصاب غذا زده است. و آن دیگری در بند سیاسیون رجایی شهر بعد سه سال حبس بی مرخصی تازه دوران زندان اش را به نیمه رسانده است. چه اتفاق عجیبی، چه روز عجیبتری ست. ۱۲ آبان ماه ۱۳۹۱ است و روزی که باید زوجی بیایند و سالگرد با هم بودنشان را جشن بگیرند. اما هر کدام در جایی و هر کدام به شکلی دارند جریمه عقایدشان را پس میدهند و آن هم با چه وزنی. چه باک، که آن چه دیدم و شنیدم و به تجربه زیستم در کنار این دو، به غیر از رویای ایرانی آباد و آزاد چیزی نبوده است و مگر مسعود همیشه نمیگفت که هر چیزی تاوان و قیمتی دارد و عمدهی تاوان آزادی سهم روزنامه نگاران است و مگر مسعود و مهسا غیر روزنامه نگار بودن چه کردهاند.
هفده، هجده ساله بودم اولین باری که مسعود باستانی را از نزدیک دیدم تازه دانشجو بودم و جنبش اصلاحات هم تازه به بار نشسته بود. محمد خاتمی بر مسند ریاست جمهوری تکیه داشت و جهان برای من تازه جوان در جیب بغلم بود. با مسعود باستانی در جلسه تحریریه یک نشریه دانشجویی آشنا شدم که قرار کرده بودیم سردبیری آن را به عهده بگیرم، مسعود دو سه سالی از من بزرگتر بود و از قدیمتر عضو تحریریه همان نشریه کذا. با هم و با بقیه نشستیم و حرف زدیم. کار سخن مثل همیشه از ادبیات و مسایل نشریه به سیاست و دهکده جهانی کشید و به گفتگوی تمدنها که عجیب اصطلاح پرطمطراق و دهان پر کنی بود. با مسعود در همان جلسه اول طرح دوستی ریختم. مسعود را از همان وقتها که میشناختم کمی عجول بود. میخواست تکلیف همه چیز روشن و مشخص باشد. از حوزهی مسئولیتهای ماهنامه دانشگاه گرفته تا تکلیف مدرنیسم و پست مدرنیسم. کار دوستی تازه پا گرفتهی ما از نشریه دانشگاه به کانون فارغالتحصیلان کشید. بعدتر تحصنی هم در دانشگاه شکل گرفت به دلیل خودکشی یکی از دوستان دانشجو به اوج خود رسید و همین زمان بود که «ندای اصلاحات» به سردبیری مسعود در اراک منتشر شد. قرار شد من در صفحه فرهنگی بنویسم و همکاری کنم. که بنا به دلایلی نشد. من از اراک رفته بودم و فارغالتحصیل شده بودم. و مسعود با تعدادی دیگر از دوستان مشغول انتشار روزنامه شد که خبر بزرگ اولین بار منتشر شد. «ندای اصلاحات» توقیف شد. مسعود باستانی را به زندان منتقل کردند و از حالا به بعدش مسعود همه جا و همیشه با همین واژه در خاطرهی من بازتولید میشود. «زندان».
مهسا همسر مسعود هم اولین بار یادم هست در همان «ندای اصلاحات» دیدم. دانشجوی روزنامه نگاری بود و از آن دانشجوهای پر شروشور. اگر چه دوسه سالی بعد از من وارد دانشگاه شده بود و وقتی اصلاحات برای نسل من از اوج اش فاصله گرفته بود و دور دوم آقای خاتمی ما را از سر وظیفه به سر صندوقهای رای کشاند. برای مهسا و هم نسلانش اصلاحات تازه شروع شده بود و آنها با شور و شوق همه جا حاضر میشدند. و چه قدر اصلاحات به این انرژی و شور نیاز داشت.
مهسا از همان اول هم روزنامه نگار بود درسُت مثل مسعود از همان روزنامه های کوچک شهرستانی تا اعتماد ملی و اعتماد روزنامه نگار بود. همان طور که مسعود بود از ندای اصلاحات گرفته تا ایلنا تا اعتماد ملی تا عصر آزادگان تا شرق و این بزرگترین وجه مشخصه این دو نفر و البته بزرگترین وجه مشترکشان هم بود.
خیلی از سر این اتفاقات نگذشت. من رفتم سربازی و همان دوران هم ازدواج کردم. وقتی برگشتم بنا به دلایلی تصمیم گرفتم روزنامه نگار حرفه ای باقی نمانم. پول ام را از جای دیگری دربیاورم. شاید هم جنم و جرئت اش را نداشتم. ولی یادم هست که خیلی نگذشت که خبر ازدواج مسعود را با مهسا شنیدم. آن روزها هم مثل همین روزها مسعود در زندان بود و آن بار البته به بهانه ای دیگر. البته به قول شاملو مرثیه همان بود نام صاحب مرثیه فرق داشت. یک بار سردبیری روزنامه ای محلی بود. یک بار مصاحبه با اکبر گنجی یک بار نوشتن برای نشریات خارج از کشور. خیلی فرقی هم نمیکرد. اصل بر نبودن و کار نکردن روزنامه نگاران بود و مسعود هم که روزنامه نگار. به هر حال مسعود از زندان اش به مرخصی آمد و در چنین روزی با مهسا امرآبادی پیمان زناشویی بست. بعد هم برگشت باقی زندان اش را بگذراند. خوب خیلی هم عجیب نیست کسی که روز ازدواج اش زندانی بوده در سالگردش هم باشد.
به هر رو آن دوره شش ماهه زندان تمام شد. بعد هم یادم هست که یک عده از دوستان برای خاطر این که این دو نفر جشن عروسی نداشتند برایشان یک مهمانی گرفتند. خوب البته که معلوم است. در همان شب مهمانی هم مسعود و هم مهسا دستگیر شدند. چیز تازه ای هم نبود. دیگر عادت مان بود رفتن و برگشتنهای مسعود و البته حالا مهسا هم به این سیاهه اضافه شده بود.
بعد آن هرچه خاطره هست. یعنی بین سالهای ۸۵ تا ۸۸ خاطرهی مهربان خانهی دونفرهی کوچکی در نظام آباد تهران بود. خانه ای که اگر چه کوچک بود اما به بزرگ دلیِ صاحبشان خانهی امن همه دوستان به شمار میآمد. از همه که خسته بودی و هر وقت و هر جا که میبریدی و حوصله نداشتی. دلت که گرفته بود و شانه ای میخواستی برای تکیه کردن و گوشی برای شنیدن. خانه مسعود و مهسا بود که نجات میداد و رهایی میبخشید. خانهی پر از مهمان نوازی و مهربانی مسعود و خانهی پر از گرمی و شور و البته دست پخت درجه یک مهسا.
این مسعود بود که علیرغم همهی گرفتاریهای شخصی حواسش به همه بود که حالشان خوب باشد مشکلی نداشته باشند. مسعود همیشه پر بود از اسامی، هر وقت که تماس میگرفت و میگرفتی یک دوجین اسم ردیف میکرد که خبر داری از اینها مثلاً یا فلانی دنبال کار است. اگر سراغ کردی خبرم کن. و خوب علیرغم همهی این حرفها روزنامه نگار بودن و روزنامه نگار ماندن که اصل هرچه بود همین بود.
اینها همه آمد و ادامه پیدا کرد تا سال ۸۸ تا هفته های پر اتفاق و شور پیش از انتخابات. هفته های قرارهای خیابانی برای شرکت در تجمع و سخنرانی کسی. از زنجیره انسانی سبز گرفته در خیابان ولی عصر تا سخنرانی ورزشگاه حیدرنیا. از مناظرهی انتخاباتی میرحسین و احمدی نژاد در خانهی ما گرفته تا راهپیماییهای شبانه حد فاصل خانه ما تا خانه مسعود و مهسا که البته بیش از دو سه کوچه نبود. مسعود را آخرین بار پیش از انتخابات در ورزشگاه حیدرنیا دیدم. آن بالا و در کنار میرحسین موسوی ایستاده بود و به دوربین لبخند میزد. دستانش را بالا گرفته بود و چشمان اش با آن برق منحصر به فرد ناشی از شیطنت کودکانهاش میدرخشید.
بعد، دو سه روز آخر مانده به انتخابات ما و مسعود هر کدام درگیریهای خودمان را داشتیم. من و همسرم در ستاد میرحسین موسوی و در کمیته صیانت از آرا مشغول انجام وظیفه و مسعود هم در سنگر روزنامه. تا ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ از راه رسید و مثل بمبی میان ما منفجر شد. شنبه بعد از انتخابات که به بهت و بی خبری گذشت. یکشنبه شب مهسا را از خانهشان بردند و مسعود مثل پیکر بی جان مرغی سر کنده به هر کجا که امکان داشت سرک میکشید که مگر جفت اش را بیابد. سرعت اتفاقات آن قدر زیاد شده بود که نمیشد هیچ چیزی را پیش بینی کرد. دو هفته از آن ماجرا هم گذشت. مهسا را خبر از اوین و بند ۲۰۹ آمد و مسعود به ناگهان ناپدید شد. نه تلفن اش را جواب میداد، نه دوستان و نه خانواده از او خبری میرساندند. فضا آن قدر وحشت آور و متوحش بود که هر احتمالی میرفت. ولی از ترس به واقعیت پیوستن اش به زبان نمیآمد. اوایل تیرماه ماه بود که آخر شبی تلفنی ناشناس به گوشی موبایل من زنگ زد. گوشی را برداشتم. خودش بود گفت که در راه خانه است و چند دقیقه بعد در را برایش باز کردم. آشفته بود. دست اش در گچ سفید رنگی بسته بندی شده بود. گرفتمش در آغوش. گریه هم کردم. او هم. گفتم چه خبر. گفت میخواستی چه خبر باشد. میدانی دیگر و بعد هم حرفهایی که آن روزها همه جا زده میشد. گفتم چه میکنی، میخواهی بروی، از کشور خارج شوی؟ نگاهم کرد. از آن نگاههایی که یک وقتهایی برادر بزرگم در کودکی نثارم میکرد. زیر لب و آهسته گفت : جگرگوشهام این جاست در زندان است، کجا برم. گفتم خوب؟ گفت صبح میروم و خودم را معرفی میکنم. این طوری مهسا را آزاد میکنند. و صبح رفت و خودش را معرفی کرد. البته مهسا هم آزاد نشد.
آن روز هم که مسعود رفت روز تولد مهسا بود. چه عجیب که این همه اتفاق غریب برای مسعود و مهسا یا روز تولد مسعود افتاده یا روز تولد مهسا یا روز ازدواجشان یا سالگرد ازدواج. مثل همین امسال و وقتی مهسا را یک روز قبل از تولد مسعود به زندان بردند. حالا که فکر میکنم میبینم چه حیرت انگیز و عجیب. آن روز سال ۸۸ وقتی مسعود از خانه مان میرفت گفت که تولد مهساست و گفت که برایش چیزی بنویسم. آن قدر بدحال و بی حوصله بودم که نتوانستم. شاید هم تنبلی کردم. بعد هم که مهسا را روز تولد مسعود بردند باز چیزی ننوشتم. به گمانم بی هیچ توجیهی تنبلی کردهام. اما حالا که هر دو در زندان هستند و امروز هم که سالگرد ازدواجشان است. باید چیزی مینوشتم. چیزی میگفتم. اگر نمیگفتم و نمینوشتم دق میکردم. حالا که مینویسم اینها را هفت سال از ازدواج مسعود و مهسا میگذرد و من دارم فکر میکنم که چند سال از این هفت سال را این دو در کنار هم جشن گرفتهاند. دارم به مهسا فکر میکنم که امروز در هفتمین سالگرد ازدواج اش، دارد وارد سومین روز اعتصاب غذایش میشود و ششمین ماه زندان اش را بی حتا یک روز مرخصی از سر میگذراند و به مسعود فکر میکنم. به آن پسر پر شر و شوری که لحظه ای آرام نداشت اما حال بی قرصهایش شبها نیمی از بدن اش دچار کرختی میشود. لمس میشود و از کار میافتاد. به موهایش که سفید شده در این مدت فکر میکنم. به عشق اش به مهسا و به این فاصله به این فاصلهی لعنتی اوین تا رجایی شهر. و فکر می کم نمیخواهد تمام شود. واقعاً نمیخواهد ؟!
۱۲ آبان ۱۳۹۱ – تهران
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید