تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

در ستایش نمایش «شاعر نقره‌ای»

در ستایش نمایش «شاعر نقره‌ای»

احمد کریمی حکاک

در بعدازظهر داغ روز ششم اوت سال ۱۹۹۲ فریدون فرخزاد برای استقبال از دو شخصی که به تازگی با او طرح دوستی ریخته بودند و دوست دیگری که از سال‌ها پیش او را می‌شناخت به ایستگاه قطار شهر بن رفت، آن‌ها را، همراه با فرد سومی که او را نمی‌شناخت تحویل گرفت، در راه برایشان نان و پنیر و هندوانه خرید، و آن‌ها را به خانه‌ی خود برد. در همان‌جا بود که آن مرد به دست میهمانان خود کشته شد.  نزدیک به بیست و هفت سال بعد، در شباهنگام روز بیست و سوم ژوئن سال ۲۰۱۹ در تئاتر «ابل» بولوار ویلشایر واقع در شهر لس انجلس نمایشی با عنوان «شاعر نقره‌ای» به روی صحنه آمد که بازگو کننده‌ی بخش‌هائی از واپسین سال‌های زندگی این هنرمند و شومن شهیر پنجاه و چهار ساله‌ی ایرانی در اروپا و آمریکا بود. و پایان تلخ و غم‌انگیزی که آن مرد را از جامعه‌ی ایرانیان گرفت.  در ربع قرنی که میان این دو رویداد گذشت، بودند کسانی که تصویر و تصوری از ژرفای جنایتی چنین در ذهن داشتند، و نیز اندک‌تر کسانی که، با توجه به دگر‌اندیشی و دگرباشی آن مرد، معنای اجتماعی سکوت سنگین بسیارانی را در ذهن مرور می‌کردند‌، و اگر دست‌ می‌داد سخنی درباره‌ی این جنایت وحشتناک بر زبان می‌آوردند، اما بسیاری از ایرانیان، به هر دلیل، نمی‌خواستند یا نمی‌توانستند زبانی برای بیان درست این جنایت بیابند. چند نفری، به‌ویژه شاعرانی همچون اسماعیل خوئی یا میرزا آقا عسکری شعری در تقبیح آن جنایت سرودند یا کتابی درباره‌ی آن تدوین کردند، ولی در برابر سکوت کرکننده‌ی اکثریت قاطع ایرانیان، شاید بتوان نمایش «شاعر نقره‌ای» و استقبال حرمت‌گزارانه‌ی تماشاگران از آن را نقطه‌ی عطفی در برابر کم توجهی عظیمی دانست که در این موضوع این دوران از تاریخ فرهنگی ایرانیان را دربر می‌گیرد. از سوی دیگر، اما، این واقعیت تاریخی را نیز ناگفته نباید گذاشت که در همین دوران بود که چشم جهان و جهانیان به روی حقیقت دگرباشی بعضی آدمیان گشوده شد، و انسانیت را در برابر بودوباشی از نوعی دیگر قرار داد. در همین دوران بود که در اروپا و آمریکا رفته رفته حقیقت وجودی دگرباشی جنسی، دست کم در سطح درک حقوق انسانی، درک و پذیرفته شد و ستمی که روزگاران بر گروهی می‌رفت، رو به کاستی نهاد. از این رو می‌توان نابردباری‌هائی را نمایش «شاعر نقره‌ای» گوشه‌هائی از آن را نشان می‌دهد محصول زمانه‌ی زندگی فریدون فرخزاد دانست و امیدوار بود که جامعه و فرهنگ امروز ایران نیز آن را پشت سر گذاشته باشد. 

فریدون فرخزاد تنها یک شومن طراز اول نبود، در شعر هم دستی داشت؛ تنها یکی از خیل مخالفان حکومت اسلامی ایران نبود، تاریخ و فلسفه هم خوانده بود و بی تردید مبادی مخالفت سیاسی را می‌دانست؛ تنها شاعری از شاعران فارسی زبان هم نبود، به زبان آلمانی هم شعر می‌سرود. اما همه‌ی این برجستگی‌ها به‌کنار، او دگرباشی بود – شاید در میان نخستین افراد در تاریخ حضور این گرایش و گروه در میان ایرانیان – که به شیوه‌ی خود می‌خواست توجه همدلانه‌‌ی هم‌میهنان خود را به آن جلب کند، و نه تنها این که توجه مردم را به این موضوع و معضل پذیرفتن روانی این آدمیان را در جامعه جلب کند بلکه چشمان مخاطبان خود را به زیبائی انسانی پس پشت آن هم بگشاید. شاید او تصور می‌کرد جامعه‌ی ایران در سال‌های پیش از انقلاب آماده‌ی پذیرش چنین جهشی شده، و شاید به همین دلیل بود که امن و عیش زیستن در اروپا را رها کرد و در سال ۱۹۷۰ به وطن بازگشت، در دستگاه رادیو و تلویزیون آن سالها برنامه ساخت، و شاهکاری همچون شو بدیع «میخک نقره‌ای» را آفرید، که خود موجبات شکوفائی استعدادهای فراوانی در هنرهای اجرائی شد و آشنائی بینندگان تلویزیون آن روزگار را با آنان فراهم آورد.  شاید اگر او هم مانند دوستش سیروس آتابای در آلمان می‌ماند و همچنان کار شاعری را پی می‌گرفت سرنوشتی دیگر می‌داشت. اما فرخزاد به ایران برگشت و سخن گفتن با عامه‌ی مردم و کشاندن هنر به میان مردم، یعنی کاری را که بیش از همه دوست می‌داشت، پی گرفت و چند سالی درخشید تا در ایران انقلاب شد.

فرخزاد نه انقلابی بود و نه با راهی که انقلاب ایران، حتی در همان سال‌های نخست، در پیش گرفت همسوئی فکری داشت. بنابراین، او دوباره به آلمان بازگشت، ولی هرگز از یاد ایام خوش ایران نبرید. به‌غایت مهرطلب بود، شیفته‌ی محبت دیدن و تشویق شنیدن بود، و نیز این همه را در برابر چشمان دیگران چشیدن. او با کاری در جمع و کار دیگری در خلوت کردن میانه‌ای نداشت؛ و این درست در جهت مخالف عرف حاکم بر ایران عصر انقلاب بود. شاید فرهنگ ایران در سال‌های پیش از انقلاب پاورچین پاورچین گام‌هائی در راه یکی کردن دو مفهوم ظاهر و باطن برداشته بود، و نیز گام‌هائی به‌غایت محتاطانه در راه پذیرفتن دیگری و دیگرانی از هرگونه، ولی انقلاب در فرایند فاصله گرفتن از هر آن راهی که جامعه‌ی ایران پیش از انقلاب برداشته بود یا می‌رفت بردارد، فضائی جز فضای سنتی مذهبی مآنوس روزگاران گذشته در پیش نداشت. فرهنگ سالوس و ریای زاهدانه‌ای که متفکران و آزادگان پیشین – و بیش از همه بزرگ اندیشانی نظیر حافظ – از آن شکوه کرده بودند، در حکومت اسلامی می‌رفت تا نه فقط روش معمول انقلابیون بشود، بلکه به سرعت به تنها روش متعارف زیستن در جامعه نیز بدل می‌شد. نمایش «شاعر نقره‌ای» با تیزبینی همین دوره از زندگی فرخزاد را تصویر می‌کند، دوره‌ای که افرادی چون او را پس می‌راند و وادار می‌کرد یا به رنگ جماعت درآیند یا، نه تنها انگشت نما، که رسوای خاص و عام بشوند.

نمایش «شاعر نقره‌ای» به همت «بنیاد هنر» میسر شده بود، و در آغاز هما سرشار از سوی این بنیاد به حاضران خوش‌آمد گفت و از غفلت اسفباری سخن گفت که فاصله‌ی میان مرگ فرخزاد و زنده کردن یاد او را در بر می‌گیرد، به‌ویژه در جمع نسل جدیدی از ایرانیان که یا آن دوران را به یاد ندارند یا اصلآ ندیده بودند. او گفت: «چقدر سخت است که من و تو به خود اجازه می‌دهیم که آن دیگری زنده را آزار دهیم، خوار کنیم، به انتقاد بنشینیم، مورد ایراد قرار دهیم، به او انگ و برچسب روا و ناروا بزنیم – و داوری کنیم، داوری کنیم و داوری کنیم.» ولی وقتی که از میان ما می‌رود «یک شبه قهرمان می‌شود، خوب می‌شود، نازنین می‌شود و شهید می‌شود.» او گفت: «امروز می‌خواهم از همه خواهش کنم که به خود و دیگران رخصت مهربانی دهیم، برای اهالی قلم و هنر مأمور تفتیش عقیده نباشیم، و آنان را مستوجب فرجامی سنگین ندانیم.» و گفت: «به ما فرصت بدهید، به ما رخصت بدهید تا با توان اندک خود در گود پر شور زندگی حرفه ای بهترین خود را به کار گیریم. در این میدان رقابت نابرابر پشت ما را بر خاک نمالید تا هنگامی که زمانه ما را بر خاک افکند با حسرت و تآثر به گلریزان پیکر بی‌جانمان ننشینید.» سرشار در پایان از هوشنگ توزیع سخن گفت، و این که او هشت سال با فکر شناخت بهتر فرخزاد و معرفی او با هم میهنان خویش زندگی کرده، و بیش از سه سال عمر خود را وقف کاری کرده است که امشب به نمایش گذاشته خواهد شد.

در این میان برای من در مقام یک تماشاگر، رقص ققنوس جلوه ای دیگر داشت، چرا که ققنوس پرنده ای جهانی ست، چنان که فرخزاد – شاید بی آن که خود بداند – انسانی جهانی بود.

نمایش «شاعر نقره‌ای»، نوشته‌ی هوشنگ توزیع و با بازیگری خیره کننده‌ی او در نقش فرخزاد، نیز همین واقعیت اجتماعی را به زبان رسای هنر باز و بیان می‌کرد. نخستین صدائی که با بالا رفتن پرده به گوش تماشاگران می‌رسید، صدای وزش باد بود، باد ویرانگر، همراه با فرازی متناسب با آن از شعر فروغ فرخزاد: «در کوچه باد می‌آید / این ابتدای ویرانی است / آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد‌ می‌آمد». و به دنبال آن، گفت و گوی مردی و زنی در ابراز نگرانی از غیاب کسی که بزودی معلوم می‌شود فریدون فرخزاد است.  زن‌ می‌پرسد: «حالا ازش خبر داری» و مرد پاسخ می‌دهد که «هیچکس ازش خبر نداره»، و رفته رفته معلوم می‌شود که زن نگران است، ولی مرد نه. او می‌گوید: «نترس، بادمجون بم آفت نداره». زن دلشوره دارد و آرام نمی شود، و بیننده‌ می‌بیند که هردو در این برداشت هم‌نظرند که فرخزاد همه را از خود می‌رنجاند، رنجانده است. آرش می‌گوید: «ھمه یه جورایی ازش دلخورن». و مھناز‌ می‌گوید: «من نمیدونم چرا با اصرار ھمه رو از خودش دلخور می‌کنه»، و در پی مکثی اضافه‌ می‌کند: «انگار مسابقه گذاشته». این گفت و گوی دقیق با ایجازی کارآیند دریچه‌ای را‌ می‌گشاید به شناخت بیننده از وضعیت روحی مردی که به‌شدت نگران محبوبیت خود در چشم کسانی است که این روزها، در نمایش‌هائی که در شهرهای گوناگون اروپا اجرا می‌کند به دیدن او می‌آیند؛ اکثریت بزرگی در چهره و کار او همان فریدون آشنای سال‌های «میخک نقره‌ای» را در ایران‌ می‌بینند، ولی در این میان کسانی هم هستند که به گفته‌ی فرخزاد «در تاریکی می‌نشسته‌اند» و از او، که در زیر نور تند توجهی متوقع گرم اجرای برنامه است، انتظار دارند در اینجا هم همان برنامه‌ای را ارائه دهد که در دوران پیشین در ایران می‌دیده‌اند.  گروهی اندک هم، شاید همان‌ها که در ایران هم کار او را نه می‌فهمیدند و نه‌ می‌پسندیدند، امروز او را به سخره می‌گیرند، و معصومانه یا از روی اغراض ویژه‌ای، از او می‌خواهند آوازش را بخواند و حرف‌های بودار نزند.

فریدون فرخزاد

و فرخزاد نمی‌تواند، دلش پر است، می‌خواهد از ستمی که فکر می‌کند بر وطنش رفته سخن بگوید، می‌خواهد حاکمان امروز ایران را قاطعانه بکوبد، ولی راهش را بلد نیست و اینجا هم جایش نیست. پس آنها را غیر ایرانی و رفتارشان را ضد انسانی می‌خواند.  نه ایران این روزها ایران آن روزهاست، و نه او همان مرد شوخ وشنگ آن سال‌هاست؛ دیگر نیست و نمی‌تواند تظاهر کند. چهره‌ی ظاهر ایران و چهره‌ی پنهان مرد یکسره دگرگون شده است و او نمی‌تواند بپذیرد که هم افراد انسانی و هم اقلیم‌ها و سرزمین‌ها جان پنهانی نیز دارند، و نه چین و چروک‌های صورت و اندام آدمی لزومآ نشان زوال جان و روان خردورز اوست و نه دگرگونی‌هائی که یک انقلاب سیاسی می‌تواند در ظواهر یک فرهنگ دیرپا پدید آورد بازتاب دقیقی است از خرد پنهانی که آن فرهنگ را دوام بخشیده و به پیش می‌برد. او می‌خواهد دق دلش را از وضعیت ننگین و شرم‌آوری که فکر می‌کند در وطن‌اش می‌گذرد بر زبان آورد؛‌ می‌خواهد همان را که به چشم جهانبین می‌بیند در لحظه بر زبان آورد، و لختی، هرچند زودگذر، روان ناآرام خود را تسکین دهد. و این همه را هنرپیشه‌گان هنرمند در جلوه‌های زیبای گذرائی به نمایش می‌گذارند. و من فکر می‌کنم ای کاش در آن زمان آن مرد را می‌شناختم و با او از این همه سخن می‌گفتم، تا شاید او به اندک آرامشی دست می‌یافت، و دست ردی را که برخی بر جنس و جنم ویژه بودن او می‌زدند تاب می‌آورد وآن را نه ناهنجاری خودش که قصور صاحبان آن دست‌ها می‌شمرد.    

صحنه‌ی دوم با ورود فرخزاد به صحنه آغاز می‌شود. آنها که نمایش‌های او، و بویژه برنامه‌ی «میخک نقره‌ای» را سال‌ها پیش در ایران دیده‌اند، می‌بینند که دارند همان حرف‌های کلیشه‌ای را‌ می‌شنوند: «خوشحالم در خدمتتان هستم»، «دوستتان دارم» و «می بخشید که دیر شروع می‌کنیم» و «با ایرانی کار کردن مصیبته»، حال آنکه جا جای دیگری است: لندن، سالن «ویکتوریا و آلبرت»، و به گفته‌ی خود او «زیر ساعت بیگ بن». جمعیت همان است ولی زمانه دیگر شده است، دیگرگون شده است، در ایران انقلاب شده و انقلاب به بیراهه افتاده است. فرخزاد درست می‌گوید، میراث بران انقلاب کار را به جائی رسانده‌اند که سخن بیشتر بر سر احکام آخرت می‌گردد و تکه‌های کفن و آداب نجاست و طهارت و اطفای شهوت تا امروز مردم و آینده‌ی کشور و مقام فرهنگ ایران در میان فرهنگ‌های زنده‌ی جهان. این مردم جان به لب رسیده از وضعیت کشورشان به فغانند و از اوضاع خودشان سخت نا‌راضی. اینجا ایران دوره‌ی سلطنت نیست و این دیگر آن جمعیت نسبتآ مرفه بیست سال پیش نیست؛ این جمعیت آنقدر در خانه‌هاشان و در جمع دوستانشان از این مقولات سخن گفته و شنیده است که اینجا می‌خواهد با نوش‌خوار نوستالژی ساعتی را به دور از حرف و گپ سیاسی بگذراند، تا شاید فردا که دوباره باید متروی لندن را بگیرد و سر کار همیشگی‌اش برود – کاری که ای بسا آن را دون شان خود می‌داند و به اجبار به آن تن درداده است – اندکی از خستگی‌اش را در کرده باشد. صدای بعضی بلند شده است: «شب بود بیابون بود زمستان بود رو بخون»، «یاد ایران به خیر»، . . .  و فرخزاد می‌خواهد دق دلش را خالی کند، این است که از خرافات آخوند‌ها می‌گوید، از نظرشان درباره‌ی مقاربت با خر و شتر، و مردم هم می‌خندند، چون براستی خنده دارند این گونه یاوه‌های عصر جاهلیت، و هم غم بیشتری وجودشان را می‌خورد. شب می‌گذرد، ولی دریغ از لحظه‌ای خوشی، از اندکی تسکین، اندکی آرامش، خردلی خرد.

فرخزاد شعر هم می‌خواند، ولی آیا این سالن و این جمعیت به‌راستی با شعر مأنوس هست؟ آیا اصلا اینجا برای شعر خواندن مناسب است؟ شعری هم که می‌خواند بیشتر به زنجموره می‌ماند: «کاش می‌شد لحظه‌ای پرواز کرد»، «کاش‌ می‌شد خالی از تشویش بود»، «کاش با هر دل دلی پیوند داشت»، کاش این، کاش آن، کاش آن محال انسانی دیگر، کاش آن روزگار که روزگاری هم نبود. از جمع می‌خواهد که به او کمک کنند و باهم یک شب استثنائی را بسرایند، ولی این آرزو هم تبدیل می‌شود به سخن کلیشه‌ای دیگری که به رغم میل او جز ظاهری فریبنده هیچ ندارد: «ملتی که سعدی رو داره، حافظ و مولانا و فردوسی رو داره، حقشه که دلش گلستان باشه، نه؟». این سخن البته تعارف است و درست است که شماری از ایرانیان، خواه فردوسی وسعدی و مولوی و حافظ را خوانده باشند خواه نه، دوست دارند که آنها را در شمار نیاکان خود بدانند و به ایشان افتخار کنند. ولی، چون نیک بنگریم، البته که این حرف درست نیست که چون این بزرگان در همان بخش از جهان زاده شده و زیسته‌اند که ما هم در آن به دنیا آمده‌ایم پس ما هم حتمآ و قطعآ باید به همان میزان دانا‌تر از دیگر مردمان جهان باشیم یا‌، به گفته‌ی این شومن، دلمان «گلستان باشد». البته که درست نیست! ملت نیک بختی که این بزرگان را دارد باید ابتدا این میراث گرانقدر را از آن خود کند، و این یعنی باید سخنان اینان را چنان و چندان بخواند که سرانجام او آن‌ها را از خود کرده باشد و آن‌ها او را از خود بدانند. و این خود بحث دیگری است درخور جای دیگری. آنچه اینجا – همین جا – باید گفته شود این است که فرخزاد هم در ایران و هم در خارج از ایران به رغم آن که مرد نسبتآ تحصیل کرده‌ی فرهیخته‌ای بود، گاه دچار این مشکل می‌شد که سخن در خور پسند حاضران را بر زبان آورد و مخاطبان او همیشه در میان فرهیخته ترین ایرانیان نبودند.  

هوشنگ توزیع در نقش فریدون فرخزاد

فرخزاد در همین صحنه و به دنبال همین سخنان چیزهائی هم درباره‌ی اعراب و اسلام و دین و آئین و زبان و تاریخ می‌گوید که‌ می‌توان حدس زد حکومت ایران نمی‌توانست شنیدن‌شان را تاب آورد، و شاید همین‌گونه سخنان بود، سرانجام، که در اندیشه‌ی یک حکومت تمامت‌خواه بر زمینه‌ی اجتماعی مردمی نا آشنا با آزادی و حقوق انسانی رفته رفته او را از اعتدال منطقی هم دور می‌کرد و زمینه‌ساز عقوبتی فجیع می‌شد که حالا دیگر در جماران برایش تدارک می‌دیدند. در همین جا هم هست، دقیقاً در متن چنین سخنانی، که نمایشنامه دو مورد از اعتراضات گهگاهی مردم را ثبت می‌کند. «صدای مردی از ته سالن» می‌گوید: «شب بود بیابان بود»، و بعد می‌گوید: «حرف نزن، بخون!». اندکی بعد خانم خواننده‌ای به نام فتانه وارد می‌شود و اول ترانه‌ی «شب بود بیابان بود» را می‌خواند، و بعد از اندکی خوش و بش با شومن مجری برنامه به او می‌گوید ترانه دیگری را آماده کرده به نام «هوار هوار بردن، دار و ندار ما رو». این ترانه‌ی عوامانه عوام‌پسند و حرکاتی که بازیگر در مقام خواننده‌ی رو حوضی همراه با خواندنش ارائه می‌کند و پیچ و خم‌هائی که به اندام خود می‌دهد یکی از جلوه‌های ویژه‌ای است که در آن از یک سو جفنگی آواز و جلفی حرکات خواننده‌های کافه کاباره‌ای تهران را در سال‌های پیش از انقلاب به وضوح در معرض دید حاضران می‌گذارد، و همراه با آن نا بجا بودن چنین حرکاتی را در جمع ایرانیان تبعیدی در لندن در دهه‌هائی پس از آن به ما‌ می‌نمایاند. و در اینجاست که نمایش وضعیت دوگانه‌ای را بازگو می‌کند که در لایه‌های تاریخ ایران معاصر حضور داشته ولی شاید کمتر چنین گویا و آشکار به نمایش گذاشته شده و به چشم آمده باشد.

گفت و گوهائی که بعد از اجرای ترانه‌ی «هوا هوار» میان خواننده و شومن رد و بدل شود چنین حال و هوائی دارد و یک بار دیگر فرخزاد را به سفری حسرت آلود‌ می‌برد به دوران خوشی که او در تهران شو «میخک نقره ای» را اداره و اجرا‌ می‌کرده است. وقتی او از خواننده‌ می‌پرسد «میتونم مثل اون موقعا بغلت کنم؟ شوهرت ناراحت نمیشه؟» و دستش را روی شانه‌ی خواننده‌ می‌گذارد، فتانه خودش را کنار‌ می‌کشد. فرخزاد‌ می‌پرسد: «ناراحت میشه؟» و فتانه به گلش اشاره میکند و‌ می‌گوید: «گلم!» فرخزاد‌ می‌فهمد مشکل کجاست.‌ می‌گوید: «گلت خراب میشه؟ پس شوهرت ناراحت نمیشه ولی گلت خراب میشه!» آنگاه خطاب به حاضران سخنی‌ می‌گوید حاکی از ژرفای احساس اندوهش از گذشته ای بی بازگشت، بویژه در پرتو توجه بی حدی که همگنان این خواننده در گذشته به او‌ می‌کرده اند: «به خدا اینا وقتی‌ می‌خواستن بیان توی شو میخک نقره ای حاضر بودن تمام گلهای دنیا رو پرپر کنن ولی توی شو من باشن». دانته در روایت داستان «پائلو و فرانچسکا» دو عاشق نا کام در قرون وسطی سخنی دارد به این مضمون که «صعب ترین حادثه زنده شدن یاد ایام خوش گذشته است در روزهای نگونبختی اکنون»، و من در یادواره‌ی شومن ایرانی چنین لحظه ای را در این جمله  می‌بینم، و چه خوب که نویسنده لحظه ای چنین پربار و بر را برای نمایش خود صید کرده است.

در صحنه‌‌‌های بعدی از پرده اول نمایش باز هم مکالمه‌‌‌هائی را‌ می‌بینیم و‌ می‌شنویم حاکی از توصیه‌‌‌ها، دلسوزی‌‌‌ها و ابراز نگرانی‌‌‌های بجا و بیجائی که اطرافیان فرخزاد به او یا درباره‌ی او و شیوه‌ی زندگی و گذرانش در غربت از یک سو، و از سوی دیگر پافشاری و اصرارش و یآس واستیصال روز افزونی که خوره وار به جانش افتاده و‌ می‌رود تا یکسره از پا درش بیاورد.  او در رویاروئی با این گونه برخوردها روز به روز شکننده تر و آسیب پذیر تر‌ می‌شد، چرا که براستی چنین‌ می‌اندیشید که حرفهایش حرف‌‌‌های ملت ایران است، و خیال‌ می‌کرد تکیه بر ملت و ملیتی جدا از باورهای مردم را‌ می‌توان حتی به زبانی افراطی و بیانی بی سامان و از هم گسیخته و در مکانی جز در شآن این گونه سخنان ارائه کرد. او تصور‌ می‌کرد که داوریهایش، که البته باورهای گروههائی از ایرانیان تبعیدی بود، را‌ می‌توان به همه‌ی ملت ایران تعمیم داد، حال آن که این همه تنها بخش‌‌‌هائی از ایرانیان تبعیدی را در بر‌ می‌گرفت، و حتی اینان، اگر هم بر چنین عقایدی بودند، به یک زبان واحد و آن هم چنین زبانی بیان نمی کردند.  در صحنه ای گفت و گوی مهناز و آرش را‌ می‌شنویم، همان زن و شوهری که در صحنه‌ی اول هم شاهد نگرانی شان بودیم. وقتی مهناز جمله‌‌‌هائی از نامه‌‌‌هائی را که کسانی نوشته اند و آرش به او داده برای فرخزاد‌ می‌خواند فرخزاد کم حوصلگی‌ می‌کند. او را تهدید به قتل کرده اند، ولی او این تهدید را «حرفهای منفی این جماعت خودباخته و بی رحم و حسود»‌ می‌خواند،  بازگو کردن آنها را از سوی مهناز به ریختن سم در وجود خودش تشبیه‌ می‌کند، و تلفن را قطع‌ می‌کند و‌ می‌گوید: «کاش توی مملکت خودم‌ می‌موندم و‌ می‌مردم». و این وضعیت همچنان تا پایان پرده‌ی اول نمایش و در گفت و گوهائی با چند تن از درگذشتگان خانواده‌ی فرخزاد و نیز با شخصیتی که در نمایش با واژه‌ی حضور مشخص شده و ظاهرآ مردی است که در واقعیت شریک زندگی او در این دوران بوده  ادامه‌ می‌یابد، و روان آسیب پذیر فرخزاد را نه تنها آسیب پذیرتر و شکننده تر که تنهاتر و افسرده تر از همیشه به سوی ویران شدنی بی برگشت سوق‌ می‌دهد.

پرده‌ی دوم با صحنه‌ی کاباره ای در لس انجلس گشوده‌ می‌شود، و صدای گوینده ای که فرخزاد را با القاب متورم و مبالغه آمیزی همچون «مردی از هجوم خاطره‌‌‌ها» و «عقاب صحنه‌‌‌ها» معرفی‌ می‌کند. او در میان صدای کف زدن و سوت مردم ظاهر‌ می‌شود و‌ می‌کوشد به شیوه‌ی همیشگی خود صحنه آرائی و دلبری کند: سلام، سلام، سلام؛ خوش آمدین، و این آقای گوینده همچین گفت «عقاب صحنه‌‌‌ها» که من خودم وحشت کردم! آنگاه‌ می‌کوشد با مقایسه‌ی ایرانی‌‌‌های لس انجلس با ایرانی‌‌‌های اروپا اندکی حاضران را دلگرم کند، و بعد هم اعلام حضور دو شخص جدید، یک خواننده و یک رقاص، وظیفه ای را که ظاهرا برایش تعیین کرده اند انجام دهد: «زکریا خواننده‌ی مردمی همراه با خانم گیسو». معلوم است البته که اینجا ایران بیست سال پیش نیست، و چنین محیطی حتی با کاباره ای مشابه در اروپا هم قابل مقایسه نیست، و این همه فروغلتیدن فرخزاد را به چند گامی ورطه‌ی ابتذال، بیش و پیش از همه به خود او، نشان‌ می‌دهد. و این همه، و به لطف همجواری میان دو وضعیت کاملا متناقض زمانی بر بیننده‌ی نمایش روشن‌ می‌شود که خانم رقصنده آهنگی‌ می‌خواند که با این کلمات آغازین: «اگه یادش بره که وعده با من داره وای وای وای / اگه دل بیچاره ام رو به دست غم بسپاره وای وای وای» و در همان حال، به گفته‌ی نویسنده «در حین رقص با بعضی از تماشاگران سلام و علیک‌ می‌کند». پس از پایان رقص فرخزاد دوباره وارد‌ می‌شود و با تیزهوشی‌ می‌کوشد تضاد میان شعر فروغ فرخزاد را با ترانه ای که خواننده خوانده است گوشزد کند: «برنامه رو با شعر فروغ شروع کردیم ولی رسیدیم به کجا!» و ابعاد همجواری عناصر نامتجانس زمانی به اوج‌ می‌رسد که خواننده، که أصلا اشاره‌ی فرخزاد را نفهمیده، در پاسخ‌ می‌گوید: «چاکرم!».

وضع در صحنه‌‌‌های بعدی اشکال گسترده تری به خود‌ می‌گیرد.  وقتی فرخزاد از خواننده‌ می‌پرسد که اهل کدام محله‌ی تهران است، جواب این است: «سلسبیل، شرمنده!» و وقتی فرخزاد به او یادآوری‌ می‌کند که خانه‌ی پدری او در نقطه جنوبی تری بوده است — «شرمنده چرا! خانه‌ی ما پائین تر از شما بود؛ خانی آباد» — خواننده جواب‌ می‌دهد: «آقا فریدون، منو اینجوری نگاه نکنین، اولین آھنگی که دادن بخونم، روشنفکری، توپ، کلاس بالا. منم زدم تھش، یه چیزی از آب در اومد، خودشون شنیدن خوف کردن. ولی یھو  پیچوندنم ،شعر و آھنگ رو دادن به یکی از  این خواننده ھای تازه کار در پیتی خوند، معروف شد. منم دلم شکست زدم کوچه باغی». در صحنه‌ی دیگری فرخزاد را‌ می‌بینیم که وارد مکانی‌ می‌شود که مثلا قرار است استودیوی تلویزیون باشد و زن و مردی را‌ می‌بیند که گویا‌ می‌خواهند اجرای برنامه ای را به او بسپارند. ولی نه این مکان به استودیو‌ می‌ماند، و نه این خانم و آقا برای برنامه  سازی مناسب به نظر‌ می‌رسند، و فرخزاد این ناهمخوانی را از اول به چشم خود دیده است. میزبانان‌ می‌خواهند که او کوچکی فضا و نا بسامانی کار ودیگر کمبود‌‌‌ها را نادیده بگیرد، و در راه این هدف مرتبا به مبالغه آمیز ترین زبانی که‌ می‌توانند از عظمت فرخزاد و شکوه شو «میخک نقره ای» سخن‌ می‌گویند و حرفشان این است که او باید کمبودهائی را که‌ می‌بیند به بزرگی خودش ببخشد و با مصاحبه با آنها به گسترش کارشان یاری رساند. این البته توقع بیجائی است، ولی فرخزاد، در عین حال که‌ می‌خواهد سر از این کار باز زند، بیش از این طاقت دیدن اشکهای زن و شنیدن اصرارهای مرد را ندارد، و سرانجام‌ می‌گوید: «باشه».  

این سیر قهقهرائی در صحنه‌‌‌های بعدی رنگ تیره تر و تراژیک تری به خود‌ می‌گیرد، و نشیب نهائی تحلیل رفتن تدریجی تاب و توان فرخزاد را در برابر چشم تماشا گر‌ می‌گشاید. در لس انجلس به مصاحبه‌ی دیگری تن در‌ می‌دهد که در آن ستون‌های ساختگی چوبین پشت سر او گواهی است بر انحطاط اخلاقی کسانی که برایشان حتی تاریخ ایران هم نان‌دانی شده است.  گرایش‌‌‌های  تصنعی بودن و در نهایت آسیب پذیری اوست که در جائی به نام «کافه آلمان» مردانی به او نزدیک‌ می‌شوند و زیر پوشش دلسوزی گامهای نخست را در برنامه به دام انداختن او پیشنهاد‌ می‌کنند. یکی‌ می‌گوید «حیف شما نیس تو یه سوراخی مثل اونجا برنامه میذارین؟» و دیگری دم‌ می‌گیرد که: «حال‌ می‌کردیم شما رو . . . چطوری بگم،  توی استادیوم صد هزار نفری آزادی توی ایران ببینیم.» و وقتی فرخزاد به اعتراض‌ می‌گوید «اونا سایه‌ی منو با تیر‌ می‌زنن چه برسد به خودم. مادر پیر منو ممنوع الخروج کردن که نتونه بیاد منو ببینه. جفتمون داریم از دوری هم دق‌ می‌کنیم»، و آن دیگری نظرش این است که نه تنها‌ می‌شود مادر را به آلمان آورد ولی «اگر، بازم میگم، اگر خواستین خودتون هم برین ایران، اون هم سخت نیست. راه داره . . . فقط باید این حرفاتونو یه کم نرم کنین . . یه خورده . . . خودت‌ می‌دونی چی میگم.» و سرانجام مرد اولی‌ می‌گوید که شوهر خواهرش از مهره‌‌‌های کلیدی دستگاه امنیتی ایران است و، اگر فرخزاد بخواهد «حاضره خودش بیاد، با نامه‌ی رسمی، با مھر رسمی، امضا کنه، مھر بزنه که خاطرتون تخت باشه. تازه گفته اگه بخواین شما به عنوان یک خبرنگار با یک گروه آلمانی تشریف ببرین که دیگه مولا درزش نره. چی میگی؟  سه شنبه بیاد؟» کار تمام است و، همانطور که در قضیه‌ی مصاحبه در لس انجلس دیدیم، در اینجا هم فرخزاد با یک کلمه سند توطئه‌ی مرگ خود را امضا‌ می‌کند: «باشه»!

صحنه‌ی پایانی «شاعر نقره ای» از جهاتی یکی از هنرمندانه ترین صحنه‌‌‌هائی است که هوشنگ توزیع در درازای سی سال کارگردانی و بازیگری در خیال خود آراسته است. از جهات دیگری‌ می‌توان بر این کار او خرده گرفت که محتوای پایان تراژیک فرخزاد را چندان انتزاعی به نمایش درآورده که ژرفای فاجعه‌ی قتل آن مرد در ازدحام رقص هنرمندانه‌ی ققنوس و آواز زیبای «ای شرقی غمگین» و حرکات نمادین بازیگران گم‌ می‌شود، ولی در هر حال معضل پیش روی کارگردان را‌ می‌توان درک کرد و به او حق داد که تنها با إشارات مختصری این صحنه را برگزار کند و از نمایشی که تا بدینجا هنر خود را از طریق جلوه‌‌‌های توآمان حرکات بصری و زبان گویای تئاتر به بیننده منتقل کرده و اکنون، در این لحظه‌ی واپسین،‌ می‌رود تا رویاروی فاجعه ای انسانی بایستد از زبان آرایه‌‌‌های گوناگون مدد بگیرد تا محتوای مرگی فجیع را به بیننده منتقل کند. در تفسیر و تعبیر این آرایه‌‌‌ها، اما، تنها دانش از پیش کسب شده‌ی تماشاگر‌ می‌تواند کلید کار باشد، و – کیست که از پایان کار آن شومن و خواننده‌ی بلند آوازه آگاه نباشد؟ در این میان برای من در مقام یک تماشاگر، رقص ققنوس جلوه ای دیگر داشت، چرا که ققنوس پرنده ای جهانی ست، چنان که فرخزاد – شاید بی آن که خود بداند – انسانی جهانی بود. و ققنوس در لحظه‌ی رخت بر بستن از جهان جوجگانی بر جای‌ می‌گذارد که حیات ققنوسی را در زمانه‌ی خود ادامه خواهند داد و با این کار بقای نسل ققنوسان و ققنوس وشان را میسر خواهند کرد، همچنان که مرگ آن مرد چنین کرد.

می گویند فرخزاد حتی تا مدتی پس از فرود آمدن ضربه‌‌‌های کارد جانیان تلاش و تقلا‌ می‌کرده است. اسماعیل پوروالی در گزارش مفصلی که از چگونگی مرگ فرخزاد نوشته و به همت و پایمردی میرزا آقا عسگری (مانی) شاعر در کتاب «خنیاگر در خون» باز چاپ شده‌ می‌نویسد: «تعداد ضربات چاقو و به هم ریختگی آپارتمان و پاشیده شدن خون به در و دیوار نشانه‌ی آن است که فرخزاد در همان حال نیز مقاومت‌ می‌کرده است.» فرخزاد یک مبارز امروزی بود، نه قدیسی از جنس حلاج. راست این است، اما، که من در بهت زیبای صحنه‌ی رقص ققنوس و همجواری آن با پخش ترانه‌ی «ای شرقی غمگین»، که شاید واپسین کار هنری فرخزاد باشد، به یاد سخنی افتادم که‌ می‌گویند حلاج در واپسین نفس بر زبان آورده است، جمله ای شبیه به این که «مرگ من در حیات من است و حیات من در مرگ من!». شاید نمایش «شاعر نقره‌ای» را بتوان تجلی هنرمندانه‌ی این سخن شمرد. 

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

Verified by MonsterInsights