دمدمای دم
همیشه همین طور است، ساعت چهار به بعد حجم سیاهی دور و برم جا به جا میشود و فضای اتاق را تاریک میکند. زنم میگوید تاریکی هوا به خاطر زمستان است. چیزهایی میبینم که تا به حال نظیرشان را ندیده بودم. باور کنید . سیاه چالههایی میبینم و ترس از فرو افتادن و گم شدن. از دست این فرازهای برآمده از درون و توهمات ذهنی حوصلهام سر آمده است.
خیالم آسوده نیست. به نظر آدم احمق بیآزاری میآیم و با شهر مردگان فاصلهی چندانی ندارم. گاهبهگاه لکههایی مایل به خاکستری جلوی چشمام را میگیرند و در همان وقتها با زبان بیزبانی و با گردش چشم، مثل اینکه بخواهم معمایی را بازگویم، دنبال گوشی شنوا میگردم، ولی جز آه حرفی از دهان خارج نمیشود. برای هر نصیحتی سر به تصدیق تکان میدهم. دیگر نمیتوانم مقاومت کنم. بوی سوختهی رؤیاها، جلوههای خیالی و تأثیر داروهای مسکن مرا به یک مراسم آیینی سوق میدهند. در خیال میبینم در یک مراسم آیینی، یک سوار سفیدپوش با لباس درویشی، با مشعلی فروزان در برکهای بیسروصدا، مرا به سوی خود میخواند.
این حرفها را نمیخواستم بنویسم. از مرضی هم که به جانم افتاده و معلق میان زمین و زمان رهایم کرده، نمیخواهم چیزی بگویم، ولی حتم دارم فردا و یا چند روز دیگر دراز کشیده و شقورق، دریک تابوت چوبی که ساخت شرکت اندرسون و پسران است آماده دید و بازدید رفقا و قوم و خویشها خواهم بود. از یک ماه پیش به اینطرف بیآنکه اطرافیان بدانند دوا و درمان را گذاشتم کنار. همسرم و بچهها موافق نبودند. میگفتند تا آخرین دم حیات باید مبارزه کرد. این تصمیم را وقتی گرفتم که برای آخرین بار رفته بودم بیمارستان “رویال فری”. باد با باران میآمد و از وعظهای همراهان خسته شده بودم و به نفستنگی افتاده بودم. بعد از معاینات پزشکی فهمیدم مرض من هیچ علاجی ندارد و کارم تمام است. در برگشت به خانه به لحظهی ایستی فکر میکردم که در انتهای راه است.
پیش از این معلوم نبود که به چه دردی گرفتار شدهام. سعی هم داشتم که اطرافیان متوجه اضطرابم نشوند. دلزدگی و خستگی را هم ربط میدادم به استرس. حتی بیتوجه بودم که در درونِ دل و روده و معده و رگهایم چه میگذرد. اخبار آنسوی آب هم خوشایند نبود. همکلاسیهای سابق، نفر پشتِ نفر، بر زمین میخوردند و من لعنت به روزگار میفرستادم. شاید به همین خاطر و برای آنکه مثل آدمهای مستأصل دچار دلواپسی نشوم شروع کردم به نوشیدن انواع مشروبات الکلی. نگرانِ صدای تپشِ قلبِ هم نبودم. به خودم قبولاندم که بیتوجهی به امور زندگی مشکل را حل میکند و برای اینکه به خودم روحیه بدهم میرفتم کنار ساحل تایمز و کشتیها را نگاه میکردم. دفعه آخر که رفتم به نظرم آمد که این گشت و تماشای هفتگی دیگر از شکل افتاده است و باعث شده بیشتر احساس تنهایی کنم. فکر کردم بروم کار دیگری بکنم. بروم و مدتی در یک شهر ساحلی زندگی کنم. ولی با این وضعی که داشتم به نظرم آمد که هیچ جای این لامکان، هیچچیز هیجانی در من برنمیانگیزد. موسیقی هم به فکرم رسید و اگر امکان بیرون رفتن پیش میآمد، دور و بر خیابانها و توی راهروهای مترو پای بساطشان مینشستم. ایدههای مشکوکی هم به ذهنم خطور کرد ولی به تجربه دریافتم که توی این شهر بوی صبح، بوی ظهر و بوی عصر با بوی بقیهی شب فرق ندارد.
طبق عادت صبحها زود از خواب بیدار میشدم. بعد از خوردن چای میرفتم سر وقت اخبار ایران؛ تکرار مکررات. هیچچیز بدرد بخوری پشت حرفها نبود. دیگر هیچ عزت و احترامی برای مسائل جهان باقی نمانده. برای مرعوب کردن و یا عادت دادن، یکنواخت و احمقانه هزار معنا و مفهوم را وارونه جلوه میدادند و بهطور فزایندهای جهت و سوی دلخواهی را دنبال میکردند.
بعد از خواندن اخبار به حال خود رها میشدم. محض تنوع به یکی دو تا از دوستان قدیمی تلفن میکردم و کموبیش نسنجیده حرف میزدیم. بعد توی پذیرایی بر کاناپه لم میدادم و خیال در خیال، افلاک را بر سرم خراب میکردم.
دستم به جیب نمیرسید وگرنه یک سفر میرفتم دور دنیا. زیر کبودی این گنبد، دیدن امور دم دست، مردمان سرزمینهای ندیده، گاهن میتوانست چیزی ژرف باشد که بر سلاست متن رمانی که روی دستم مانده، تأثیر بگذارد. حالا البته در این بیپولی چیزهای متفاوت به ذهنم خطور میکند. یعنی به ضرورتهایی که باهاشان دست به گریبانم. مثلن غبار این سینه، یا دلمردگی هرروزه. یا اینکه چرا یک سرخوشی و سرمستی نسبی و مداوم نصیبام نشده. باور کنید اینها را به نیت حرف زدن بیان نمیکنم. تا چند سال پیش شستم خبردار نبود که یک روزی هیابانگی در ذهنم به راه میافتد و نومیدی مطلق گریبانم را میگیرد و به هول و هراس میافتم. راستش اسم این مرض لعنتی فکر و ذکر آدم را از کار میاندازد و پنهان ساختن آن با خشم و دلخوری همراه است و ادب و آداب را از تو دور میکند و آدم را چنان به گُهگیجه میاندازد که برای حفظ آبرو تا مرز دروغ گفتن پیش میروم. وانمود میکنم خلق و خویام بهجاست و سعی هم میکنم سرنخی برای این پریشانی بهجا نگذارم. تنها چیزی که جای شکرش هست این است که به چیزهای پیش پا افتاده دیگر اهمیت نمیدهم و بیشتر اوقات در زیر بار یادهای فروهشته به سفر میروم. بدون آنکه به مانعی بربخورم از جامهی زمان عبور میکنم و دریک فضای تیره از زوایای نهچندان پنهان گذشته، فرصتی دوباره برای شناختن خویش مییابم و این چیزی است که دیگران هرگز نمیتوانند آن را درک کنند. این تکّهتکّه پردههای گذشته هر چند که ظاهر و بعد غایب میشوند، ولی موقعیت تو را به خطر نمیاندازند و تند و سریع ناپدید میشوند. هر عملی هم که انجام بدهی خوشبختانه پنهان میماند. آن را حس میکنی و غرق همان خیالات از خواب بیدار میشوی و تا مدتزمانی در طول این سفر شناور میمانی.
شبها کتاب میخواندم و گاهی که خسته میشدم کتاب را روی سینه میگذاشتم. حس میکردم کتاب آرام و قرار ندارد. ورق پی ورق خوانده میشد و داستان جلو میرفت و ذات انتظار ذهن همراه صفحات کتاب مثل رؤیایی نصفهنیمه، بیدار میماند. شبزندهداریهای من از همینجا شروع شد.
تنگ غروبها دراز کشیده بر تخت، جهنم ملالآور همیشگی در یک انسداد افسرده دور سرم تاب میخورد. یکهو شب میآید و بگویینگویی پرتو چیزی در ذهنم میتابد و فکر میکنم که هیچکس توی این دنیا از گرفتاری در امان نمانده است. سراغ هر کس که میروم میشنوم که به دستانداز افتاده است و از سر ناچاری به دامن ناشناختهای آویزان شده است. یکی که عاقلهمرد است و دنیادیده، پیشنهاد کرد تا برای فرار از این تنگناها، کشیدن یکی دو بست تریاک در هفته کمک خواهد کرد که از پیچهای تودرتوی ذهن که به اسیری گرفتهشده، رها بشوم. یکبار که برای دیدن همین دوست به خانهاش رفته بودم، پای بساط نشستم تا از قیمت عذاب و رنج مداوم بکاهم. از آنجا که بیرون آمدم هوس کردم در هوای نمور شب پیادهروی کنم. دور ذهن خود پیچ میخوردم و هیچچیز به دیده هراس نمیآمد. شب فریبکار بود و خنکای هوا ملال را دور میکرد. یادداشتهایی رازآلود در حاشیه این پیادهروی به ذهنم میرسید؛ چیزهایی که در یک حالت عادی، ذهن به آن قد نمیدهد. دلم میخواست در همین فضایی که بودم میماندم. خانه که رسیدم رفتم توی اتاق زیر شیروانی و بر تخت دراز کشیدم. حس کردم که دنیا بر باد رفته است. آرام از این خانهی بی در و پیکر بیرون میروم. میروم سفر. نمیدانید چه میخواهم بگویم. راستش میخواهم بگویم که در این گشتوگذار نسیم ملایم شب، مثل یک نفس عشق به سر و صورتم میخورد و یکجوری، چه جور بگویم، جوری که، ماه و ستارهها، ساده و بیپیرایه محو میشدند و من در یک مراسم که بعدن توضیح خواهم داد، رها شدم. شاید نپذیرید ولی در یکی از آیینها “سلطان طریقت”[۱] را ملاقات کردم. سلطان طریقتی که شاهدباز قهاری بود و همو در بدایت عشق گفته است؛ “عشاق موجوداتی غیر از معشوق میبینند که صفتی از آنها مانند معشوق است.” و برای همین اکرامش کردم و اندیشیدم که جفا شرط نیست. جرأت هم نکردم احوالپرس برادرش ” ابو حامد” بشوم. اگر میپرسیدم لابد متانت کلام به جا میآورد و تعریف میکرد. نظرم این بود که بپرسم که چرا طول و عرض طریقت را به ناف آسمان گره میزده است.
دوباره دیدمش. توی یکی از همان شبها که سینهام مثل کوه آتشفشان روشن بود. لهجهی عجیبی داشت. شرح وقایع کرد. عینالقضات هم بود. پنداشتم که پرسشهای پیشین من از اساس غلط بودهاند. عینالقضات رو به من درآمد که: “در درون رو، که یافتن هست اما از یافت خبر نیست”
توی این سیر و سفر همچنان که بر تخت دراز کشیدهام و کتاب روی سینهام خرناسه میکشد یاد سالهای زندگی میافتم و صورتهای زیادی را در درگاه اتاق میبینم. خیلیها به دردی، یا به دلیل ناموجهی و یا به بهانهای زیر دست و پای شکنجهگران سر به نیست شدهاند. این یادها وحشت به سر و پایم میاندازد. پرت میشوم در کانون وضعیت فعلی.
اینجا، در سرزمین دشمن، مثل یک سرباز خسته و تنها، غرق در تصوری غریب، با کابوسهای شبانه تنهایم و همچه که چشم به سقف دارم، زهرخند مشکلات توی ذهنم مینشینند.
مشکل عاطفی یکی از آنهاست. مشکل دیگر دیوار است. خدایاش منتظر بودم قبل از مرگم این دیوار طبله کرده، یک جوری فرو بریزد تا مجبور نباشم همینجا که هستم بمانم. ولی حالا که جواز دفنم صادر شده، این را هم اضافه کنم که مشکل عشق هم بود که در فهم من نگنجید.
——————————
[۱]” احمد غزالی”
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید