دو شعر از ابوالفضل حکیمی
۱
فرض بگیریم نزدیک بهار است چمدان
و
من لباسی را در قطاری جا گذاشته ام
که پنجره هایش کثیف است
کسی صورتش را به محکمی فحش می کوبد
و
برای بالا رفتن از خداحافظی تلاش می کند
آویزان شدن رکیک است
زمستان از خواب می پرد
و
دهانم تقویم برفک زده است
چگونه در لرزیدن ِدندان هایم بایستم
روی دو پایم که هیزم اند
لباسی در قطاری
چمدانی در بهاری
نفسم
داستان کوتاه است در
ناخن هایت
پیراهنت رُمان
تا بر شانه هایم آینه بریزد
از موهایت
از پیرمردها عکس می گیرم
و
جادوگرانی که جارو در دست گرفته اند و علامت سوال
۲
آرامشم را می شویم
زنبورها از کارگری فرار می کنند
آواز چیزی از گندم نمی داند
آواز در حافظه ی چوب است
بعضی خورشیدها نمی توانند حرف بزنند
به میوه ضرر می زنیم
و
ادا در می آوریم پهلوی چپمان را
باد مورچه ها را نامتقارن دوست دارد
خواستم که کسی موازی پنجره باشد همه ی کهکشان ها را
تو در باران آواز می خوانی
دستم به سمت دسیسه ی چتر می رود
برای وحدت وقت ندارم و آب
تفرقه می اندازم میان وحشی
از گَرده های غریزه دور می شوم
روحی بی واسطه ی تو جسم
شده در کبریت
جنگل، مذهب ِخشک ِبوته هاست
در ریشه
کسی به نسترن اگر رسید از کبود
سلام مرا به سرخی انتشار برساند
ابوالفضل حکیمی