دو شعر از ابوالفضل حکیمی
۱
از خونخوارها که می مکند
خنده ها را
از واقعیت که خواب ها را می گزد
از دره های خیره
که حنجره ی آسیبند
وقت سقوط دهانمان
در روایت خلآء
که بی وقفه حرف می زنند طبل های جنگش
و
سایه های همچون ترسش
نمی گذارند
کسی متولد ظهر باشد
برخاسته ام
از سنگینی خفتگانم
برخاسته ام از بوی دوات
که تکان بدهم
دستهای پارچه ای ام را برای ایستادنت
که صابون می کشی بر
شکنجه ی غروب
تا مردی که به اهتزاز در می آید
سفید باشد
۲
لبم
هجایی سنجاق شده است
به دیوار شاعرانی که نباید از خانه بیرون بروند
ریش گرو گذاشته برف
که بشکند سرمای سکوت ،
شاخه ام را
تاختنی است
که مرا از اسب ها دور می کند
از هم پاشیده لشکرم
باید برگردد به سنگرم
خیال
آی
از بی خبری بگو
از بهم ریختن موهات
که نمی گذاشت یک شانه ازین خانه کم شود و
لباس عروسک ها چروک
وقتی آخرین بانوی بذر می شدی
برای باران هایی
که ساعت آغوشمان را از کار می انداختند
وقتی که پیوستگی می خواست
خروشیدنمان