دو شعر از حامد بشارتی
۱
(کامیونهای حمل گندم)
شیشههای ودکا را
لای به لای محموله پنهان میکنند
از اسکلههای جنوب سمت انبارهای شمال می آیند.
نیمه شب
کارگران بر کوهی از گندم دراز می کشند
و ماه بر شیشههای خالی می تابد
۲
(از راه گوزنی که ترسیده بود)
زلزله به رودبار آنقدر نزدیک شد
که از تو تنها نامی را از زیر آوار بیرون آوردم
گاهی همه چیز به همه چیز نزدیک می شود
زمین به کودکی که پشت تانکها می دود
سنگ به دستهایی که طاقت شکستن
همهی حرفهایی بود که بر زبانش نمیآمد
هر چیزی ناگهان نزدیک میشود
چون قطاری که از دل جنگل می گذرد
گوزنها را میترساند
تو مسافر یکی از کوپههایش بودی
و شهری که در تو سفر میکرد هرگز به مقصد نمی رسید
تنها نزدیک میشد
از راه گوزنی که ترسیده بود
باید دهکدهای را پیدا کنم
دهکده ای کوچک
که در آن
همه ی اشیاء گمشده ام پنهان شده اند
تمام چیزهایی که فراموش کرده ام
تمام نشانی هایی که مرا گم کرده اند
و تمام آدمهایی که می خواستم در قلبشان پنهان شوم
و نزدیک تراز هر چیزی باشم
تا روزی از من
فقط نامی را بیرون بیاورند.