دو شعر از نادر چگینی
۱
این روایت عدم_قطعیت دارد
قسم به انسان که اشاره کرد
خواب از سرم پرید
تو بگو خیابان
من می گویم تنها تماشا داشت
این نقطه سر خط دارد؟ ندارد
تو بگو
صفر_یک
صفر،یک
صفر، یک ها را پشت سر هم بُگذار
کجا به امضای پدر می رسد؟ نمی رسد
پدر
خود مادری شد که ما را زایید
طوری نیست
تو بگو قطعیت
من می گویم دارد
در هربار که خودم را در کافه ای جا می گذارم
در هربار که در یک فنجان چای غرق می شوم.
۲
شده
شدهام هر چه صدا بزنم یا بشنوم/منم
شده خود را جای تو جا زدهام برای خودم
دیروز پاشیده شده را چیدهام
بیقاعده
هم
شهری را که سخت است به فلز
شده همینطور وسط معرکه
توی خالی ساعت روز
شدهام داستانی برای خودم
فرضا مثل این دیوار …
هر چه بلندتر…
ناخن میکشم بر این هنوز لعنتی هم.
و تو
تو
تو …
این وقت ساعت، تمام روزهای آن سالها را دارد
تو که آمدی
دارند تعریفها عوض میشوند
من
جاده چالوس را جوری می نویسم که خوابت نبرد
درهها را …
جنگل را…
نگاه کن کوه نامی دیگر را تعیین می کند
شده رسیدهایم
شمال چشمانت بارانی ست
بالا آمدهایم
بر لب یک نگاه
خنده کردهایی
پرت نامت شدهام
شده که این دریا خواب من است.