UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

دو کلمه حرف

دو کلمه حرف
Balouch003

عبدالقادر بلوچ

هوا، دم کرده و گرم است. شب، ترکیبی است، از سکوت و هیاهویی مرموز. خانم، مثل همیشه، سر شب خوابیده است. دخترک هم معلوم نیست چه وقت در خانه است و چه وقت نیست.

گربه می‏داند که من تا پاسی از شب بیدارم. آمده است و کمی آنطرفتر دراز کشیده و چشم دوخته است به من. باز سرم به دوران می‏افتد. آهسته آهسته، گوش‏هایم پر می‏شوند از همهمه‏ای از صداهای کودکی.

فکر می‏کنم از گرماست. می‏روم برای خودم یک شربت آبلیمو درست می‏کنم و یک عالمه یخ می‏ریزم داخلش. بر می‏گردم و باز اخبار را زیر رو می‏کنم تا چشمم به خبری نویدبخش بیفتد.

گربه به کاسۀ پر از یخ من چشم دوخته است. بلند می‏شوم، می‏روم کاسه‏ای را آب می‏کنم. یک مشت یخ در آن می‏ریزم. می‏مانم مردد. آبلیمو و شکر و گلاب در آن بریزم؟ انگار ماشینی درون گوش‏هایم دور می‏شود. اندوهی به دلم چنگ می‏اندازد. با خودم می‏گویم:

– گربه چه می‏داند که شربت چیست.

کاسۀ آب و یخ را می‏آورم و می‏گذارم جلوی او. دوباره می‏روم سراغ اخبار. مادری در میان تماشاچیانِ مراسمِ اعدام فرزندش از حال رفته و دستانش همچنان سوی آسمان است. گریه که با خود، مرا تا اوج هق هق می‏برد، گربه می‏گوید:

– تو خیلی خوبی.

حیرت زده و با ترس نگاهش می‏کنم. به من خیره شده است. شاید فقط گفته باشد:

– میو. میو.

همانطور که نگاهش می‏کنم، می‏گوید:

– تعارف نمی‏کنم.

رو بر می‏گردانم. باز غرق اخبار می‏شوم. در دلم تکرار می‏کنم:

– گربه که حرف نمی‏زند.

علیرغم هوای گرم احساس می‏کنم ازشدت سرما می‏لرزم. ضربان قلبم تند شده و گوش‏هایم دچار فشار شدیدی شده‏اند. دوباره به گربه نگاه می‏کنم. همانطور آرام دراز کشیده و به کاسۀ آب و یخ زل زده است. لبهایش تکان می‏خورند و با خودش حرف می‏زند. مرتب می‏گوید:

– این نیز بگذرد. این نیز بگذرد.

صدایی است ظریف. صدایی که معلوم است صدای گربه است. یعنی هر کس که بشنود خواهد فهمید که آن صدا،مال گربه است. یعنی اگر آدم بگوید:

– این صدای گربه است.

همه قبول خواهند کرد که آن صدا، صدای گربه است.

آیفونم را بر می‏دارم و از گربه می‏پرسم که آیا می‏توانم صدایش را ضبط کنم. می‏گوید:

– می‏توانی.

می‏پرسم:

– گفتی میو یا گفتی می‏توانی؟

می‏گوید:

– ولی فایده ندارد.

شمرده شمرده و کوتاه حرف می‏زند. برای جملات بلند، نفس کم می‏آورد. چند بار دهانش را باز می‏کند. انگار می‏خواهد چانه‏اش آماده بشود. کلی طول می‏کشد تا بگوید که گیرم که ضبط کردی. دستگاه فقط صدای میو میو کردنم را ضبط می‏کند. حتی اگر حرف زدنم را ضبط کند تو چطور ثابت می‏کنی که صدا، صدای یک گربه است؟

در ادامۀ حرفهایش به من می‏گوید که نباید مسئله را خیلی پیچیده بکنم. او فقط قصد دارد به خاطر محبت‏هایی که به او می‏کنم برای من کاری انجام بدهد. بعد از من می‏خواهد که بدون تعارف از او چیزی بخواهم.

بسیار آرام و راحت و بی هیجان حرف می‏زد. از جایش هم تکان نمی‏خورَد. آرامشش آرامم کرده بود. ترس و دلهره‏ام از بین رفته بود. کاملاً حق با او بود. اعتراف می‏کنم که من گاهی بیخودی مسائل را پیچیده می‏کنم. همۀ ما می‏کنیم. اما این ایراد با من در نوشته‏هایم باقی می‏ماند. “آدم تا می‏تواند باید ساده و راحت باشد. نباید مسائل را خیلی جدی بگیرد.” (نمیدانم این‏ها را من گفتم یا گربه گفت. برای همین آنها را در گیومه گذاشتم.) دیگر در گوش‏هایم همهمه‏ای نیست. صدای ماشینی که دارد دور می‏شود، در آنها نمی‏پیچد. رو می‏کنم به گربه و می‏گویم:

– آفرین به معرفت تو. آنوقت ما آدم‏ها گربه‏ها را بی چشم و بی رو می‏دانیم.

گربه حرفی نمی‏زند. بین ما سکوت برقرار می‏شود. من مشغول کارم می‏شوم. گربه صدایم می‏کند. به او نگاه می‏کنم. به من چشمک می‏زند. به او لبخند می‏زنم.

بلند می‏شود. به خودش کش و قوسی می‏دهد. به طرف کاسۀ آب می‏رود. سرش را به آن نزدیک می‏کند. نمی‏خورد. انگار از نفس عمل خوشش آمده است. رو به من می‏کند و می‏گوید:

– دستت درد نکنه بابا.

بعد می‏پرسد:

– خب چی می‏گی؟

می‏گویم:

– حالا که اصرار داری، آیا می‏توانی کاری بکنی که ورق برگردد؟

می‏زند زیر خنده. دمبش را به سمت آسمان سیخ می‏کند. همانطور که روی نک پنجه‏های پایش راه می‏رود، دور اتاق می‏چرخد. می‏پرسد که آیا واقعاً باور دارم که درخواست من از عهدۀ یک گربه برمی‏آید؟

می‏گویم که حداقل سوژه‏ای داستانی بدهد که نو باشد. سی و پنج سال است همه چیز تکرار می‏شود. نوشته‏های من هم ناگزیرند از تکرار.

می‏گوید که چرا داستان آن موش‏هایی را نمی‏نویسم که می‏خواستند چیزی به گردن گربه بیندازند…

حرفش را قطع می‏کنم و می‏گویم که این داستان از همۀ داستانها کهنه‏تر است. اصلاً داستان نیست. حکایت است.

می‏گوید:

– حکایت همینجاست که موش‏ها در فکر آن هستند که جلوی گربه را بگیرند. در صورتی که داستان اصلی این است که آنها نباید موش باشند.

دخترم از پله‏ها بالا می‏آید. رو می‏کند به من و می‏پرسد که آیا حالم خوب است.پاسخ مثبت می‏دهم. می‏گوید که چند دقیقه است دارد به من گوش می‏دهد. بعد می‏پرسد با چه کسی حرف می‏زدم. ساکت می‏شوم و به گربه نگاه می‏کنم. برگشته بود وسر جایش دراز کشیده بود. دخترم می‏گوید که سخت نگران من است. ترسیده بود. رو می‏کنم به گربه. خطاب به او می‏گویم:

– خواهش می‏کنم دو کلمه هم با دخترم حرف بزن. تا بداند که آب از آب تکان نخورده است. خیالش اگر راحت نشود، برایم دردسرِ دکتر و دوا درست می‏شود.

گربه به من نگاه می‏کند. بعد به چپ و راست نگاهی می‏اندازد. رو می‏کند به دخترم و می‏گوید:

– میو. میو.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: