تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

دیر می‌آیم

از دو  پیامک رسیده، ابتدا پیامک مهرداد را باز می‌کنم. نوشته   «لطفاً …لطفاً …لطفاً… ایمیل ات را چک  کن.»

جمله را که دوباره می‌خوانم قیافه مهرداد جلو چشم‌هام می‌آید. آن هیکل لاغر و قد بلندش، آن مو های در هم برهم مشکی و عینک ته استکانی روی بینی. حالا انگار صدای بم  مهرداد است که جای من تکرار می‌کند. «لطفاً … لطفاً … چک کن. »

سریع به اینترنت وصل می‌شوم  و روی ایمیلش کلیک می‌کنم. بار اول سریع و بار دوم جمله‌ها را شمرده تر می‌خوانم. دفعه سوم کلمات را زیر و رو می‌کنم تا معنی خواسته اش را بهتر بفهمم. نوشته است :

«نشست  جلسه  آینده فرهنگ و ادبیات: فردا سه شنبه نه دی ماه، ساعت هیجده، نقد و معرفی رمان  «تورگنیف خوانی» اثر نویسنده معروف ویلیام ترور محل نشست؟ خوب همان جای همیشگی که می‌دانی؛ در ضمن اگر از نظر تو اشکالی نداشته باشد، می‌توانیم نیم ساعت زودتر همدیگر را ببینیم   «ارادتمند و منتظر دیدار و جواب  / مهرداد»

 مهرداد را چند بار تو نشست‌های ادبی دیده بودم؛ گه گاه با هم حرف هم زده و انتهای جلسه چایی خورده بودیم. من از  توجه بیش از حدش ذوق زده بودم و او به گفته خودش از این که زنی تا این حد مشتاق ادبیات دیده. قرار شد خبرها و زمان نشست‌ها را برای هم پیامک کنیم. از دیگران جسته و گریخته شنیده بودم ک چند سالی است زنش را در تصادف از دست داده و مدت‌ها است که تنها زندگی می‌کند. در آن شب بارانی که اصرار کرده بود به منزل برساندم، به آن چشم‌های درشت، پشت عینک ته استکانی به نوعی که ناراحت نشود حالی کردم که متأهل هستم. در مقابل قیافه‌ی تو هم رفته و ابروی های سگرمه شده اش به دروغ گفتم :: «ممنون. همسرم می‌آید دنبالم  .»

 این تنها فکر محالی بود که یکهو به ذهنم رسیده بود؛ و چه خوب کاظم سنگ روی یخم کرد و بعد از بیست دقیقه ای یک لنگه پا ایستادن، مجبور شدم سوار پیکان لکنتی مهرداد شوم و تا اولین ایستگاه تاکسی با او باشم. حالا چرا از من خواسته بود همدیگر را نیم ساعت زودتر ببینیم؟ من که به او فهمانده بودم متأهلم.

با صدای در آپارتمان رو بر می‌گردانم. کاظم مثل همیشه بلند می‌گوید:   سلام. خانه ای؟

سریع ایمیل را می‌بندم و بلند می‌گویم :تو اتاق خودم

صدایش نزدیک می‌شود:  مگر امروز تدریس نداشتی؟

 از اینترنت خارج می‌شوم. کاظم  به چارچوب در تکیه می‌دهد و می‌پرسد:

–  نرفتی انجمن دانش آموزان رشد؟

پوشه ای باز می‌کنم و مشغول خواندن می‌شوم:خسته بودم.

 بالای سرم می‌ایستد و دست می‌گذارد پشت صندلی‌ام. بوی سیگار و سیر تو بینی‌ام می‌پیچد. صورتش را که جلوتر می‌آورد، خود را عقب می‌کشم: باز هم که سیر خوردی؟

لحظه ای می‌ماند. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و بینی‌ام را بالا می‌کشم: اگر مثل قدیم‌ها کمی ورزش کنی، احتیاج نیست برای پا دردت این همه سیر بخوری.

با ابرو های تو هم شده، عقب می‌کشد. کیف و کت مخملی قهوه ای اسپرتش را روی راحتی ولو می‌کند.

داد می‌زنم : لباس هات را آنجا ننداز، بزن به چوب لباسی.

زل می‌زنم به صفحه مانیتور، به زنی چهل ساله با صورتی گرد و موهای بلند رها شده رو شانه‌ها. صورتم را نزدیک‌تر می‌برم. ابروها را بالا می‌دهم و زل می‌زنم به تصویرم. از پس  رنگ خاکستری صفحه، چروک‌های ریز دور چشم‌هام و آن شیار کوچک بالای ابروی راستم پیدا نیست و جوان تر به نظر می‌رسم.

«یعنی عاشق کجای من شده!؟… هرچه باشد چند سالی از من جوان تر  است؛ حالا گیرم که کمی بی ریخت تر از کاظم باشد…   دختر که برایش قطع نیامده. »

با کف دست تصویرم را می‌پوشانم. کتاب‌های درهم و برهم روی میز کامپیوتر را بر می‌دارم. کتاب‌های تازه رسیده انتشارات را بغل می‌زنم. بلند می‌شوم و به سمت کتابخانه‌ام می‌روم. سعی می‌کنم کتاب‌های جدید را لابه لای قفسه‌ها به زور بچپانم. انبوه ورق‌ها، جزوه‌ها، مقالات، کتاب‌های نظریه ادبی، جایی برای کتاب‌های رسیده باقی نگذاشته است. کتاب‌های چاپ قدیم را بیرون می‌کشم. کتابی از دستم دمر می‌شود رو زمین. با فشار دست کتاب‌ها را عقب می‌زنم و کتاب‌های جدید را توی ردیف کتاب‌ها جا می‌دهم. دولا می‌شوم تا کتاب ولو شده را بردارم که عکسی از لای کتاب بیرون می‌زند. عکس آبشار دوقلو و آن سنگ بزرگ؛ آن جا که کاظم  دست‌هایش را در امتداد شانه‌ها باز کرده و به پهنای صورت می‌خندد. مانند همیشه  کوله پشتی هم رنگ جوراب‌های ساق بلند قرمزش، نگاهم را به خودش می‌کشاند.

نگاهم به  رنگ تند قرمز جورابش است که دست می‌گیرم به سنگ. هر لحظه احتمال سُر خوردنم تو آب بیشتر و بیشتر می‌شود. پاهام که لیز می‌خورد، دستش را جلو می‌آورد و مچ دستم را محکم می‌گیرد. باد که تند می‌کند، پشنگه های آب  صورت و روسری‌ام را خیس می‌کند. سرم را بالا می‌برم و به او زل می‌زنم. به او و آن لبخندی که دندان‌های ردیفش را نشانم می‌دهد. بازو های قوی‌اش مرا بالا می‌کشد و من در کنار نفس نفس زدن‌هایش روی سنگ بزرگ می‌ایستم. همراه با صدای جیغ  هم‌کلاسی‌ام و صدای دست زدن چند نفر دیگر، گیج و گول، مات آن چشم‌های قهوه ای  روشن می‌شوم و بوی عطر بدن او و بوی خاک نم خورده را یک جا با یک نفس عمیق بالا می‌کشم. می‌خندد و من محو  دو چال کوچک روی گونه‌هایش می‌شوم. زیر چشمی نگاهش می‌کنم. چیزی تو دلم هری می‌ریزد پایین. آرام می‌گویم: ممنون

صدایش برایم چقدر آشنا است وقتی می‌گوید: خواهش. بیشتر مواظب  باشید.

قطره های آب همراه باد، با فشار به سر و صورت مان می‌کوبد. لحظه ای سکوت می‌کند و بعد می‌گوید: باید بپریم وگرنه هر دو مثل موش آب کشیده می‌شویم.

هم‌کلاسی‌ام جلو می‌آید و دستش را دراز می‌کند، داد می‌زند: مهناز، دستم را بگیر و بپر.

به خشکی که می‌رسم دستهاش را در امتداد شانه‌ها باز می‌کند، می‌خندد و رو به دوست و همراهش داد می‌زند: کشتی ما را پسر، عکست را بگیر خیس آب شدم، بابا.

کاظم صدایم می‌زند: چایی نمی‌خوری؟

عکس را لای کتاب می‌گذارم؛ با انگشت  اشاره  کتاب را نیمه باز نگاه می‌دارم و به آشپزخانه می‌روم. کاظم را می‌بینم که روی صندلی چوبی کنار سینگ ظرف شویی خم می‌شود تا صندلی را جلوتر بکشد و پاهاش را روی آن دراز کند. دود غلیظی دور تا دور او  و لامپ بازی می‌کند. چشم‌هام را تنگ می‌کنم و می‌گویم

–  می‌شود لای پنجره را باز کنی، بدجوری  دود راه انداخته ای!

پک محکمی می‌زند و دودش را می‌فرستد سمت پنجره بسته. دایره‌هایی از دود دور لوستر حلقه می‌زنند. شانه بالا می‌اندازد :  سرده.  فقط لاش را باز بذار.

کتاب را می‌گذارم روی میز، با دستمال گردگیری دودها را کنار می‌زنم. نمی‌دانم چرا تازگی‌ها حس می‌کنم حرفی برای گفتن به هم نداریم. از کی دنیای من و او تا این حد جدا شده، نمی‌دانم؟ او تنها به فکر حساب کتاب و ارقام شرکت است و من گم شده لابه لای کتاب و فلسفه‌های‌شان. شاید از وقتی که شروع کردیم به تحقیر هم دیگر، از دفعه اولی که کاظم کار و علاقه‌ام به نقد کتاب را پیش یک مشت زن خانه دار و بی سواد فامیل به گند کشید. همان روز که پوست تنم داغ و داغ  شد و بعد من هم با لبخندی ملیح شروع کردم به دست انداختن او. به این که چقدر شلخته است. از همان شب بود که به من فهماند بهش بر خورده و هرچه باشد مرد است و یک سر و گردن باشعور تر از من. از همان وقت فهمیدم که دیگر حرفی برای گفتن ندارم. انگار نه انگار  که من و او بودیم که آن قدر واله و شیدای هم، که  اگر روزی هزار بار با هم تماس نمی‌گرفتیم روز مان شب نمی‌شد. از همان موقع بود که از خودم پرسیدم یعنی ما بودیم که  قبل از ازدواج بند را به آب داده بودیم.

– می‌شنوی، مهناز. گوشت با من هست، اصلاً؟

-هوم؟…  چی گفتی!

 – می‌خواهم فردا یک سری به  مادرم بزنم؟   تو هم می‌آیی؟ ازش خبری داری؟

چای را ریز ریز قورت می‌دهم «خبر!؟ خبر. خبر نشست‌های ادبی، روزهای شنبه‌ها نقد. دو شنبه‌ها کارگاه. سه شنبه‌ها تدریس. چهار شنبه‌ها و …»  . بلند می‌شود و می‌رود طرف قفس قناری. خبر اینکه باید حرف‌های گنده تر از خودم بزنم تا جامعه ادبی قبولم کند و جدی‌ام بگیرد و  این که تو چقدر سردی کاظم.

– باشد برای آخر هفته

با آب دان داخل قفس ور می‌رود. دست می‌کشد به پر های زرد قناری. دست می‌کشم به بازوهای لخت و یخ کرده‌ام. بعد از گذشت پنج سال، اگر با داشتن بچه ای موافقت می‌کرد؛ شاید آن وقت این جوری با علاقه وقتش را با این قناری هدر نمی‌داد. قناری از گوشه ای به گوشه‌ی دیگر پر می‌زند. می‌گوید: پس من تنها می‌روم.

لیوان را می‌کوبم رو میز. بر نمی‌گردد. آرام می‌زند رو شیار های فلزی قفس. بلند می‌شوم و به دست شویی می‌روم. با خود تکرار می‌کنم «منتظر دیدار و جواب» خیره می‌شوم به دو خط عمیق کنار لب‌ها و آن چروک کوچک و سمج بالای پیشانی که روز به روز عمیق‌تر و بزرگ‌تر می‌شود. با کف دست موهام را عقب و بالا می‌برم. «باید فردا قبل از رفتن، حتماً موهام را رنگ کنم  تا از شر این تارهای سفید راحت شوم. دقیق می‌شوم به آن دو چال کنار لب هنگام خندیدن. » یعنی این دو فرو رفتگی هنوز مثل سابق گیرا و اثر گذار است؟!»

مشتی آب می‌پاشم روی آیینه، تصویرم کج و کوله  می‌شود. «اگر از نظر تو اشکالی نداشته باشد.»

مشتی دیگر آب می‌زنم به صورتم و با صورت خیس از دست‌شویی بیرون می‌آیم. به اتاق برمی گردم. همراه به دست راه می‌روم. می‌نشینم. می‌نویسم. پاک می‌کنم. پیامک را تو پیش نویس ذخیره می‌کنم. نوشته‌ام را با صدای بلند می‌خوانم. «نه این خیلی دوستانه شد.» کلمه ای را پاک می‌کنم. «نه این هم خیلی رسمی است.»  از تو گر می‌گیرم، عصبی و گیج  همراهم را گوشه ای پرت می‌کنم.

 فریاد می‌زنم : «چی بنویسم؟ چی؟ چی!»

کاظم می‌پرسد: خل شدی، با خودت حرف می‌زنی!؟ کتابت را روی میز جا گذاشتی.

سریع رو بر می‌گردانم. حالت چشم‌هاش سؤالی است:  عکس لای کتاب را دیدی؟

دست‌هایم می‌لرزد. برای یک آن  گرمای نفسش نزدیک‌تر می‌شود. دستش را می‌گذارد روی دستم.

دست‌هایم می‌لرزد وقتی می‌خواهم کاغذ را از لابه لای انگشتان بلند و باریکش بگیرم. اولین باری است که شماره ای از پسری می‌گیرم. قطره های عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زند. می‌گویم :  آن روز حسابی خیس شده بودی.

صدای خنده اش مثل صدای موسیقی آسانسور ملایم و آرام است :باید خودت را می‌دیدی. اگر دستت را نمی‌دادی…

 در آسانسور باز می‌شود : زنگ می‌زنی، نه؟ منتظرم.

می‌پرم بیرون و می‌گویم : ممنون که آن روز دستم را گرفتی.

کاظم انگشت‌های دستم را فشار می‌دهد. به عکس عروسیمان که روی دیوار پشت سرش قاب شده، نگاه می‌کنم. چیزی تو گلویم سنگینی می‌کند، به زور می‌گویم :

–  می‌آیی فردا مثل قدیم‌ها برویم کوه، خیلی هوس لواشک آلو کردم… برویم؟

لب‌هاش را جمع می‌کند: تو امشب چت شده، مهناز، مستی!؟

زل می‌زنم تو چشم‌های قهوه ای و دوست داشتنی‌اش: برویم، دیگر. جان من.

 به علامت منفی چانه اش را بالا می‌برد:نه بابا، رمانتیک هم شدی.

خیره  نگاهش می‌کنم. می‌پرسم : می‌خواهی برات مثل قدیم‌ها  قهوه تلخ درست کنم؟

– می دونی ساعت چند؟ فردا کلی کار دارم، می‌روم بخوابم.

 دور که می‌شود، می‌گوید: راستی فردا که نیستم، غذای این زبان بسته یادت نرود.

 او می‌رود و من جلو  آیینه قدی می‌ایستم. به برآمدگی که از زیر شلوار بیرون زده، دست می‌کشم. «فردا شیرینی با چای ممنوع. فردا فقط چای تلخ بدون قند بدون کشمش»

دستهاش را دور لیوان چای حلقه  می‌کند. زل می‌زند تو چشم‌هام و می‌خندد. سرم را پایین می‌اندازم. مهرداد آرام می‌گوید: فکر نمی‌کردم این جوری بتوانید حال آن یارو مردک را بگیرید. خودمانیم، حسابی گذاشتین‌اش سر کارها.

چای را نرم نرم می‌نوشم : آخر خیلی اظهار فضل می‌کرد. انگار با یک عده  یابو طرف است. هم چین دم از نشانه شناسی می‌زد که هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد، خود سو سور بیچاره دوباره زنده شده.

در حالی که برای دوستم دست تکان می‌دهم و اشاره می‌کنم بیاید کنار من و مهرداد بنشیند. آرام و سریع می‌گوید: بین خانم‌ها، شما یک چیز دیگری هستید.

حرفش را نشنیده می‌گیرم و به روی خودم نمی‌آورم. دوستم که کنارمان می‌نشیند  ، مهرداد عذر خواهی می‌کند و می‌رود. دوستم به ساعت اشاره می‌کند و می‌پرسد:

– می‌دانی چقدر دیر شده. ببینم نکند دویست و شش‌ات را  آوردی اینقدر بی خیال نشسته‌ای خانم؟ ما را هم برسان.

پوزخند می‌زنم: ای بابا من را چه به ماشین. از وقتی تصادف کردم، دیگر اجازه بیرون آوردنش را ندارم.

  – چطور، تو که مقصر نبودی؟

  – به هر حال. فعلاً باید تو پارکینگ خاک بخورد و من میله بی آرتی را بچسبم. دیگر عادت کردم به این تنها آمدن‌ها و تنها رفتن‌ها

کاظم غلت می‌زند. دستش می‌افتد روی شانه‌ام. از بوی سیری که با بوی خمیر دندان قاطی شده، سرم را بر می‌گردانم از این که خوابم نمی‌برد  و صحنه‌ها تکه تکه دوره‌ام می‌کنند، کلافه‌ام. تیک تیک ضربه‌های عقربه ساعت را می شمارم و چشم‌هام را محکم به هم فشار می‌دهم. چطور به خودش اجازه داده چنین ایمیلی برایم بفرستد و این جور من را تو منگنه بگذارد؟ با وجود سرمایی که از پشت شیشه های بخار گرفته تو می‌زند، گرمم است و علو می‌گیرم. «می‌توانیم نیم ساعت زودتر همدیگر را ببینیم؟….  ارادتمند» حس می‌کنم اتاق دم کرده است، پتو را کنار می‌زنم.   کم کم دارد از خودم و مهرداد لجم می‌گیرد آخر تا چند ساعت می‌خواهم کلمه های «منتظر دیدار و جواب» ایمیلش را تو ذهنم زیر و رو کنم.

کاظم از این دنده به آن دنده می‌کند. آرام می‌پرسم: بیداری؟

سرش را رو بالش این طرف و آن طرف می‌کند. دست می‌برم و آباژور کنار تخت را روشن می‌کنم. زیر نور ضعیف قرمز رنگ زل می‌زنم به آن مو های فرفری خوش حالتش که زمانی به بازی‌شان می‌گرفتم. تو گوشش زمزمه می‌کنم.

– چند شب پیش خواب دیدم دوباره روی آن سنگ بزرگ تو کوه وایسادیم. این قشنگ‌ترین اتفاقی  بود که تو زندگی برایمان افتاده، نه؟

پشت می‌کند  به نور و من. می‌گوید: اوهوم. اوهوم. خاموشش کن.

ادامه می‌دهم: : باید یک روزهایی، یک روزهایی فقط و فقط مال خودمان باشیم. جدا از کارهای شرکت و این نشست‌های ادبی کوفتی.

 کاظم غلت می‌زند و بعد یکهو بلند می‌شود، می‌نشیند. بالشش را  بغل می‌گیرد و می توپد به من :-  تو هم وقت گیر آوردی نصف شبی‌ها.

فقط نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد دست ببرم تو مو های به هم ریخته اش. بلند می‌شود و به سمت در می‌رود.

می‌گویم: اگر بخواهی می‌توانم زودتر بیایم تا با هم برویم خانه‌ی مادرت.

بلند می‌شود از پشت دستش را بالا می‌برد و به علامت منفی تکان می‌دهد.

–  می‌روم رو کاناپه بخوابم. فردا از سرویس جا می‌مانم.

تمام بدنم به لرز می‌افتد. حس می‌کنم دارم خفه می‌شوم. به کنار در که می‌رسد، بلند تر می‌گویم:  فردا نشست مان دیر تر تمام  می‌شود. دیر تر می‌آیم، می‌شنوی؟

جواب می‌دهد: هوم. هوم

[وبلاگ فرحناز علیزاده]

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

Verified by MonsterInsights