«زیستن در غربت» – بخش سوم
گفتوگو با علی اکبر مهدی
لفظ غربت، فرار از واقعیتهاست
احسان عابدی: “جهان-وطنی” شاید اصطلاحی زیبا باشد، گویای نوعی نگاه آرمانی به مهاجرت است که بسیاری شوق درک آن را دارند. اما واژه “غربت” بیشتر باری منفی دارد، سویه تاریک ماجرا را نشان میدهد و گویای احساساتیست چون تنهایی و انزوا، دلتنگی و جدا افتادن از ریشهها.
در بخش سوم از پرونده “زیستن در غربت” دکتر علی اکبر مهدی، استاد جامعهشناسی دانشگاه وزلین اوهایو، مفهوم مهاجرت را شرح میدهد و از چالشهای زندگی یک مهاجر سخن میگوید.
***
مهاجرت را چگونه توصیف میکنید؟ تجربه شخصی شما در اینباره چگونه است؟
مهاجرت خروج اختیاری و اجباری از وطن به کشور یا کشورهای دیگر است. اگر داوطلبانه باشد٬ احتمال موفقیت و دلپذیری آن٬ علیرغم سختیهای هجرت٬ بیشتر است و اگر اجباری باشد احتمال ناگواری آن بیشتر میشود. آنچه را که در قضاوت درباره تجربه مهاجرت و مثبت و منفی بودن آن نباید فراموش کرد، انگیزههای اولیه آن است. کیفیت و تجربه مهاجرت به میزان زیادی بستگی به تجربه قبلی مهاجر از وطن خویش دارد. برای مهاجری که جان خود را در وطن در خطر میبیند٬ سختیهای مهاجرت قابل تحملتر و بسا ناچیز جلوه میکند. برعکس٬ برای مهاجرانی که کشور خویش را داوطلبانه٬ و با توشهای از تجربههای نسبتا مثبت٬ به امید جاذبههای پربارتر سرزمین میزبان ترک میکنند٬ محدودیتها و محرومیتهای سرزمین میزبان وزن و اهمیت بیشتری یافته و احتمال “رجعت” آنان به وطن را بیشتر میکند.
ویژگی تجربه شخصی من تناقض ترکیبی “اختیاری و اجباری” بوده است. من به دلخواه خویش ایران را به قصد تحصیل ترک کردم ولی پایان تحصیل من با قلع و قمع دگراندیشان و روشنفکران عرفی در ایران همراه شد و من را به اقامت اجباری واداشت. خوشبختانه تازه نفس بودن و آمادگی حرفهای من، موفقیتم را در کسب شغل دانشگاهی تضمین کرد و مرا از بسیاری از شوربختیهای مهاجرت٬ که نوآمدگان با آن مواجه میشوند٬ دور داشت.
در ارزیابی کلی تجربه خودم در مهاجرت همواره سعی داشتهام که به نیمه پر لیوان بنگرم و اهمیت کمتری به ابعاد خالی آن بدهم. به همین جهت تجربه خودم در مهاجرت را٬ علیرغم سختیهای معمول و غیرمعمول٬ بسیار مثبت و مفید میدانم.
بزرگترین مسائل شما به عنوان یک مهاجر ایرانی در جامعه میزبان چیست؟
جامعهشناسان و روانشناسان بسیاری از مشکلات عمومی مهاجرت و موارد و مراحل رویارویی با آنها را توصیف کردهاند: مشکلاتی از قبیل ناآشنایی با زبان و فرهنگ و سنتهای کشور میزبان٬ تبعیض و محدودیتهای اجتماعی و سیاسی٬ دلتنگی و دورافتادگی از خانواده و اقوام و دوستان در وطن٬ و غیره. آنچه که در ارزیابی این مشکلات مهم است توجه به متغیرهای گوناگونی است که کم و کیف این مشکلات عام را برای مهاجران خاص کم و زیاد میکند. مثلا مهاجرانی که با امکانات خوب اقتصادی ترک وطن میکنند٬ ابزارهای موثرتری برای رفع و رجوع بسیاری از این مشکلات دارند تا مهاجرانی که از “سرمایه اجتماعی” یا “سرمایه مالی” کمتری برخوردارند. نیز مشکلات دوران “انتقال” به مهاجرت با مشکلات دوران ” استقرار” و “ادغام” بسیار متفاوت است.
مهمترین مشکل من در این مرحله از زندگیام در مهاجرت جنبه “وجودی” (اگزیستنسیال) دارد تا مالی و حرفهای و اجتماعی و غیره. من قریب دو سوم عمرم را در آمریکا گذراندهام ولی جزییات اخبار ایران را بیشتر و سریعتر پیگیری میکنم تا اخبار محلی ایالتی که در آن زندگی میکنم. و این نه به این خاطر است که حرفه من به عنوان یک جامعهشناس مسائل ایران چنین امری را ایجاب میکند. مشکل این است که هویتمان چندپاره است و هنوز ترکیب “ایرانی – آمریکایی – جهانوطنی” در من توازن خود را نیافتهاست. ذهنیت من بیشتر جهانی وطنی٬ سکونت و زیست فیزیکیام آمریکایی٬ و ترکیب عاطفی و روحیام هنوز ایرانی است. به عنوان یک ایرانی -آمریکایی من هنوز نتوانستهام بند ناف عاطفی و حس پیوستگی خود را با زادگاهم قطع کنم. این یکی از مشکلات نسل اول مهاجر است که برای نسلهای دوم و سوم به ندرت ظهور میکند.
آیا باید تلاش کرد که در این جامعه ادغام شد؟ و آیا در سنین میانی عمر چنین چیزی امکانپذیر است؟
ادغام در جامعه میزبان دو جنبه انتخابی و اجباری دارد. در کشورهای چندفرهنگی و نسبتا باز (و عموماً دموکراتیک)٬ میتوان صحبت از امکان و میزان “انتخاب ادغام” کرد. برعکس٬ در کشورهای تک فرهنگی و نسبتا بسته٬ هم میزان مهاجرپذیری کم است و هم امکان ادغام. امروز چرخهای اقتصادی و اجتماعی کشور امارات عربی توسط مهاجران میگردد٬ ولی این جمعیت کمترین دخالتی در ساختار سیاسی آن کشور ندارند. بدتر این که٬ فرزندان مهاجران ایرانی یا هندی که در دبی یا ابوظبی به دنیا آمدهاند و حتی یک روز هم در زادگاه والدینشان زندگی نکردهاند و خود را به تمام معنی “مقیم” امارات میشناسند٬ از نظر قانونی و اجتماعی هنوز به عنوان “عضو” جامعه امارات شناخته نمیشوند. بنابراین٬ بخشی از ادغامپذیری اختیاری است و بخشی اجباری٬ بسته به اینکه به کدام کشور مهاجرت کردهاید و از چه ویژگیهای جامعهشناسانه (طبقه٬ فرهنگ٬ مذهب٬ جنیست٬ سن و غیره) برخوردارید. در مجموع٬ میتوان گفت مشکل “ادغام” بیشتر برای نسل اول مهاجر مطرح است تا نسلهای بعدی. استثنای این مورد٬ مهاجرانی هستند که ترافیک مهاجرتی و جمعیت مهاجر آنها در کشور میزبان بالاست٬ مثل مهاجران آمریکای لاتین در آمریکا٬ بهویژه از کشور مکزیک.
رابطه سن٬ مهاجرت٬ و ادغامپذیری به مقدار زیادی “معکوس” است: هر چه سن مهاجر کمتر باشد٬ استعداد و امکان ادغامپذیری بیشتری دارد. برعکس٬ هر چه سن مهاجر در بدو ورود بیشتر باشد٬ احتمال و میزان ادغام کمتر میشود. با این حال٬ کم و کیف این قاعده نیز بیتاثیر از متغیرهای دیگری مثل نوع کشور٬ دین و فرهنگ مهاجر٬ و غیره نیست. مهاجرت یک کاتولیک به کشوری کاتولیک٬ حتی در سنین بالا امکان بیشتری برای ادغام فراهم میآورد تا مهاجرت یک جوان مسلمان به آن کشور.
تا چه حد خودتان را شریک مسائل جامعه میزبان میدانید؟ آیا گمان میکنید روزی بتوانید از کشوری که در آن هستید به عنوان وطن نام ببرید؟
مفهوم شهروندی در کشورهای دموکراتیک و چند فرهنگی هرروز پیچیدهتر میشود. به همین جهت٬ علیرغم ذهنیت جهان وطنی٬ من از منظر حقوقی “دو وطنی٬” از منظر عاطفی ایرانی٬ از منظرعملی آمریکایی هستم. حقوق سیاسی من امروز در آمریکا تعیین میشود و زمانی که پا را از کشور آمریکا بیرون میگذارم٬ در یک مدار مبهم حقوقی حرکت میکنم. وقتی وارد ایران میشوم٬ اگر چه به هر لحاظ خود را ایرانی میشناسم٬ ولی داشتن پاسپورت آمریکایی من را تبدیل به یک شهروند مظنون میکند که اگر دست از پا خطا کند میتواند تبدیل به یک گروگان شود! من زمانی با پاسپورت آمریکایی خود به سوریه رفتم. در آنجا همه من را ایرانی میشناختند و حتی مامور دولتی فرودگاه به من مظنون و معترض بود که چرا از پاسپورت ایرانیام استفاده نکردهام. به عنوان شهروند ایرانی نسب در آمریکا٬ دانشجویانم٬ همکارانم٬ همسایگانم٬ و حتی فرزندانم من را “ایرانی” میشناسند.
در ارتباط با واژه “وطن” باید مشخص کرد که آن را چگونه تعریف میکنیم. اگر وطن از نظر حقوقی و سیاسی تعریف شود٬ وطن شما جایی است که پاسپورت و شناسنامه آن را دارید. اگر از نظر مرجعیت اجتماعی و فرهنگی و عاطفی و غیره آن را تعریف کنید٬ با پدیده سیالی مواجه خواهید شد که در سنین و مراحل مختلف زندگی میتواند اسم و معنا عوض کند. من از نظر حقوقی و سیاسی٬ هر دو کشور ایران و آمریکا را وطن خویش میشناسم چرا که حیات سیاسی و اقتصادی و تاریخی من به این دو جامعه وابسته است٬ اگر چه در خلوت عاطفی خود بیشتر ایرانیالوطن هستم تا آمریکاییالوطن (اگر چنین واژهسازی مجاز باشد).
با چه امید و آرزویی در کشور غریبه زندگی میکنید؟ در غربت به چه چیزی دلبستگی دارید؟
اول این که همانطور که گفتم٬ آمریکا دیگر برای من “غربت” نیست. اینجا هم “کشور من” است و من خود را در این جامعه صاحب حق و حقوق٬ و البته مسئولیت و وظایف٬ میدانم. دوم٬ خانه و آشیانه حرفهای و فیزیکی من در این کشور است. حتی در ادبیاتی که “غربت” را واشکافی میکند٬ دلبستگی به فرزندان و خانواده از مهمترین پایگاههای عاطفی و حتی عملی مهاجران به شمار میرود. سوم٬ فضای سیاسی و اجتماعی جامعه آمریکا٬ علیرغم تمام انتقاداتی که به ابعاد تناقض آمیز آن میشود٬ امکان مناسب و مطلوبی را برای بهرهوری از سرمایه اجتماعی و حرفهای و فرهنگی در اختیارم میگذارد که متاسفانه در مکان دیگری برای من در این زمان قابل حصول نیست. و بالاخره٬ باید توجه داشت که “وطن آنجاست که آزاری نباشد.” علیرغم “ذهنیت” فرهنگی و دلبستگیهای عاطفی و پیوندهای خانوادگی٬ انسان در عینیت خود زندگی میکند. برای مهاجری که از لحاظ سیاسی بازگشت به وطن برایش خالی از خطر نیست٬ “غربت” خواندن خاکی که بر آن سکنی گزیده است نوعی “فرار از واقعیت”هاست.
تصور میکنید که در این شرایط نیز آن چنان که باید میتوانید در خدمت جامعه ایرانی باشید؟ نگاهتان به این مقوله چگونه است؟
این سوال لایههای متفاوت و پیچیدهای دارد که هر یک پاسخ جداگانه میطلبد. اول٬ نمیدانم این “باید” چگونه و توسط چه کسی تعریف میشود. حقیقت این است که برای شهروندی که خانواده و شغل و پیوستگیهای روزمرهاش با جامعهای مشخص است٬ “باید”ها در همان جامعه و از نزدیک تعیین میشوند٬ و نه از زادگاه در مکانی دور. “باید”های زادگاه من عاطفی٬ فرهنگی٬ دینی٬ و اخلاقی است و نه “حقوقی”. شاید عینیترین و تاثیرگذارترین “باید” زادگاهی “خانواده” باشد که گاه فرد را مجبور میکند علیرغم خواست خویش به وطن بازگردد.
دوم٬ در حوزه شهروندی٬ “باید” بر مفهوم “وظیفه” استوار است و وظیفه بدون “حق” حکایت از رابطهای نابرابر دارد. بسیاری از ایرانیانی که امروز خود را به مخاطره انداخته و از ایران میگریزند٬ چه به طور قانونی و چه به طور غیر قانونی٬ خود را در خارج از کشور “بیپناه” و خالی از حمایت دولت متبوعه خود مییابند. دولت جمهوری اسلامی دائما احکام اخلاقی نسبت به این شهروندان خود صادر میکند ولی در حوزه “حقوق” این شهروندان آرمانگرایانه رفتار میکند. با تقسیم شهروندان خود به “خودی” و “غیرخودی”، جمهوری اسلامی هیچ مسئولیتی در خارج از کشور نسبت به “شهروندان غیرخودی” به عهده نمیگیرد. در چنین شرایطی٬ صحبت از “باید” برای این شهروندان سرگردان خالی از اشکال نیست.
سوم٬ در بعد شخصی٬ با توجه به شرایط سیاسی حاکم بر ایران بعد از انقلاب٬ امکان حضور و خدمت مستقیم من به آن کشور محدود شد. از آن پس٬ تلاش من از نظر حرفهای به گونهای بوده است که تمرکز تحقیقی خود را بر خاورمیانه و به طور مشخص ایران بگذارم. ارتباط نوشتاری و گفتاری خویش را با همکاران دانشگاهی و دانشجویان در ایران حفظ کردهام. از نظر سیاسی٬ سعی داشتهام که همآوا با صداهای حقطلبانه و مخالف نابرابریهای مختلف اجتماعی و اقتصادی و سیاسی در ایران باشم. در آمریکا٬ سعی کردهام که در جهت معرفی و ارتقای فرهنگ و هنر ایرانی و منافع ایرانیان کوشا باشم.
چقدر پایبند به رسوم و آدابهایی هستید که هویت ایرانیان را میسازد؟ آیا این قبیل پایبندیها میتواند مانعی در جهت پیشرفت یک مهاجر باشد؟
قاعده کلی در مورد حفظ هویت٬ همان طور که در بالا ذکر کردم٬ در ارتباط با عمر٬ رده نسلی٬ و سن در زمان مهاجرت است. نسل اول علاقه و ابزار و امکان بیشتری برای حفظ هویت و اجرای آداب و رسوم زادگاه خود دارد. طول هجرت و تعمیق سنی و شغلی و فرهنگی این امکانات را کاهش میدهد. اگر عوامل فردی را ثابت بشماریم٬ عدم همخوانی فرهنگی امکان پیشرفت در جامعه میزبان را کمتر میکند. برای مثال٬ اقلیتهای مذهبی ایرانی٬ بهخصوس یهودیان و مسیحیها٬ از امکانات و شرایط مناسبتری برای ادغام در جامعه آمریکا برخوردار بودهاند تا مهاجران ایرانی مسلمان. بعضی از عوامل موثر در این موفقیت ناشی از امکانات قبل از مهاجرت آنها و بعضی ناشی از همخوانی دینی و داشتن حمایتهای موجود برای همکیشان در جامعه میزبان است.
از نظر شخصی٬ من کمابیش ویژگیهای فرهنگی ایرانی خود را حفظ کردهام ولی نمود آنها بیشتر در حوزه خصوصی و در جمع ایرانیان است تا در حوزه عمومی و محافل و مجامع آمریکایی. شما اگر در خانه ما پا بگذارید٬ یک فضای کاملا ایرانی را مییابید. در صندوق ماشین من همیشه نوارهای موسیقی سنتی ایرانی را خواهید یافت. حتی در دفتر کارم در دانشگاه عکسها و صنایع دستی ایرانی را مییابید. ولی وقتی من در سر کلاس ظاهر میشوم٬ استاد آمریکایی ایرانی نسبی هستم که رفتار و کردارم متکی بر ضوابط کلاس درس در آمریکاست. هیچ اصراری ندارم که همه شاگردانم “ایران” را “آیرن” نگویند و یا حتما نام خانوادگی من را “مهدی” بخوانند و نه “مدی” (بدون صدای “ه” در وسط). خوشبختانه جامعه آمریکا و مردم آن در مجموع آن قدر متحمل و باز هستند که امکان حفظ عناصر فرهنگی “نامتجانس غیرچالشانگیز” را به شما میدهند. بسیاری از همکاران آفریقایی من با لباس آفریقایی به کلاس میآیند. حتی ایرانیای را میشناسم که در همه کنفرانسها تسبیح خود را در دست داشته و دائما با آن بازی میکند. این گونه رفتارهای ویژه که آمریکاییان و هویت آنها را در فضای عمومی به چالش نمیکشد٬ در اینجا به راحتی تحمل میشوند.