سه شعر از آنامیس غفوری
۱
*به زنانی که آفتاب خواهند شد*
این زندگی
زندگی
این زندگی
در نگاه باکره های سادهدل
عرقیست که پدرمی نوشد!
پدر عرق کدام حیوان دست نخورده را سر میکشی؟
پدر کشتی با موفقیت از سرشکستگی اقیانوس ته استکان افتاد؟
پدر در خواب هایت بره های باکره خوشبخت بودند؟
جالب است که بععع بع درگوش
بااااا با ا
خواهد شد
راستی چرا بره آغوش مریم را می لیسید؟
سگ های مصلوب
مرجان های آرزومند مسلوخ اند
مگر زیر پیراهن مریم چه گذشت؟
چقدر رمان مریم بلند بود
بدون با با بع
احتمالا لیلا آماس کرده با ترشح جوهرهای نوشتاری
لیلا هم میخواست نویسنده باشد؟
لیلا حالا لای پستان کدام مریم می نویسی؟
لیلا به تپش تخت های خوابگاه از سینه چسبیده است
پیچیدن در اندیشه محلفه هاست
پیچیدن پیچیده نیست
پیچیدن نهایت برای دور گردن است
وقتی کشتی پدر در استکان غرق خواهد شد
ببندم دکمه خفگی را تا زیر چانه ی پدر
آروغ از بلندای حنجره ات کشیدنی است پدر
اینجا پیامبران با عاطفه خیره
کودکستان دارند
و صدای مریم اولین بار در مهدکودک سُرخورد
آن دختران افتاب خورده در فرم مدرسه
انقدر منتظر می ایستند که روزی افتاب خواهند شد
افتاب شکل اسب بود قهوه ای اش ذره ذره آب می شود
قهوه ای اش تا پایین کاغذ سُر می خورد
عرق اسب مورد علاقه ترین نوشیدنی ات نبود پدر؟
پدر ها با چکه چکه از عرق اسب شعر می نویسند
و شعر را می نوشند
به سلامتی دیوار های که از پانزده سالگی شان هنوز شهوت آلود است
شاعری را می شناسم
دست هایش را رها می کند به راه راه راه
و زمزمه می کند
آیا دیگر ستاره ای در شب های پر ستاره خواهد درخشید؟
از خیابان خفته در دست های جا مانده اش می پرسد:
« امشب سطل رنگ را از میان ران های کدام رهگذر بنویسم؟»
که رهگذارن همه معشوق اند
او خوب میداند رهگذر درگیر خواب کلمه است
پس خودش با سگ های خالی روی میز سر میکند
پس هنوز باخ در کنار سر می دَود!
چقد سگ ها عرق کرده اند!
شاید هم باخ!
همه شاعران معشوق من اند پدر
تمام فصل های نوشتن اینجا بهمن اند
بهمن که خودش را می مالد به اسفالت داغ
که بهمن را اولین بار شاعران کنار خیابان کشیده اند
دود
دود
دود
انقد نوشتند با
دود
که همه رهگذران سوختند
فقط دختران باکره منتظر با فرم مدرسه ماندند
همان ها که قرار بود افتاب شوند
در سرمه ای که سرمه ای هم رنگ پریده بود
راستی پدر
از وقتی که اسب شدم
از وقتی که اسب از لبان قهوه ای و نمناک قلمو شره شدم
دلم فقط برای همان شاعری که گفتم تنگ میشود پدر
هرچند تمام شاعران معشوق من اند
هرچند خطوطشان ناتوان
هرچند دستانشان از کلمه توهی
اغتشاش روحانیون زیر صلیب بره ها
برای سکولاریسم بود
که روحانیون هم می نویسند و دوست دارند گل های آفتاب گردان را در امواج تپنده لباسشان از خیابان
سرکار ببرند
باورت میشود روزنامه دولت هم تیتر زده:
(دوباره آفتاب خواهم شد)
احتمالا سردبیرش ونگوگ است
که هنوز با خوشه ی برهنه گندم بر پوزخند
امیدوار است زیر بیضه های یخ زده اش دوباره آسمان ، پر ستاره خواهد شد
بیچاره آفتاب گردان ها،بیمارند
افتاب گردان ها را بچینم به خانه شاعری که دلم تنگ شده ببرم
انجا فقط صدای باخ راست خواهد شد/همان هم اگر افتاب گردان ها بخواهند
۲
شهر چرک
این شعر ناگفته های من است به زنانی که لیلا می شوند باز…
مومن شده ام به سنگ
مومن به دوام فروردین بی شروع
مومن به خُنیا خسته از حلق خیابان
خسته خست خس خ س
هیس چه می گفتم؟
مومن به خلق دراز کشیده در لم یَزرَع هوا با زخم
باز
که انفجار صدای شکستن پارک است روی دست های کودک باز
سیلی است به سیل تلاطم مرگ از دستان خون آلود کبوتران که بندر بیشتر شکل کلاغند شاید باز
باید بگویم باز:
“ما چشم های خود را کِنار گذاشته ایم
زیر کُنار شاهد اندام های آب رفته روی بند”
ای خیابان بدون دست
اگر زبان گنجشکان آواره را می دانستی
مارا همه را هرکس در این همهمه را
می کشیدی بغل
می کشاندی با رویا های کشان کشانمان تا خانه
چقدر خیابان خالی از کلام است
با من حرف بزن خیابان
چقدر به دیوار گفتم حرف بزند
دیوار فقط بلند ماغ کشید
مثل تمام دیوار های بندر
صدای تو چگونه است با حجره خاکستری؟
با دهان باز من:”قلب کدام دختر قصه هارا آینه شکافت؟”
خیابان با دهان بسته:”دست هاتو وسط لاشه ام بنداز عزیزم جییییییییر
صدات رو به حلقوم سطل اشغال بنداز عزیزم پوف
دفعه بعد تنت رو داخل لوله رژ بیار عزیزم آه”
در گوش خیابان گفتم:”اگر گلدان های بندر را بشکنی
در هر کدام قبر زنی است زنده
با طلسم اشک
روی هر قبر با خون گنجشکی نوشته است وقت تمام است عزیزم”
تنها اشتراک اینجا شقیقه پیچی در درد است
و خواب های آب آلود در حال رفتن
اینجا مرد ها سیگار که می کشند
به باد می گویند پارس نکن لامصب
اینجا توصیف نقش بی گناهی باد را می کشد
که روی تاول های برهنه ی عابران
روی تن های آبسه کرده ی ماشین ها
واژه واژه آه میکشد
اینجا همه دست به درازای مرگ بلند میکنند
آه مرگ تو چقدر بلند بودی!
بلند بلند بل بل بلن د
به اندازه ی صدای یک مرغ ویران دریایی که اشتباهی قار میزد بلند بودی!
راستی لیلاهم هنوز در سر انگشتانم قار میکشد
در فراغت حواس پل که از بد مستی ریخته بود
به عزای خل خال های ارثی نشسته است
چه کنم لیلا از دهان شعرم بی افتد؟
به سراغ مرده های خیابان برویم
استخوان خیابانی ها واژه های سبکتر دارد
میخواهم بدانم کجای این شهر تاریکتر است؟
کدام قسمت شهر از نگاه مردم غبار میزند بیرون
که در متروکه های آرامش بخوابم
چه خوب است در کابوس خوابیدن
که حقیقت دست به یقه نباشد
به سگ های ولنگاری سپرده ام
هر کجای این شهر کمتر پیامبر ها کلمه بریزند
هر جا که صدای عوق زدن کلمات کمتر باشد
مرا به لحن مه گرفته ی همان پلاک ببرند
که در انحصار هوا
دست هایم کمتر خیابان را می نویسند
ای هزیان نویسی ها ی مکدر با ل ل بقیه اش بماند
به واژه ها کمی نفس بدهم
حالا که شمارش گنجشک های ضربه مغزی با من است
چرا غرق شوم در وارونه ی سیلاب
همه کوچه های گرده مرگ
سنگ برای پرستیدن است
۳
فلسفه تولد
پیر مرد ها تفاوت معشوق و معشوقه را نمی دانند
پیرمرد ها فکر میکنند
گوینده خبر بی بی سی با رژلب قرمز هم معشوقه است
و نرینگی زرد خود را به صفحه ی تلویزیون می مالند و بعد از پکی به سیگار
دوباره به تلویزیون خیره می شوند
با ترحم می گویند«بیچاره معشوقه ی قبلی ام از لحاظ انسانی به من نیاز داشت»
و اگر گوینده خبر
بعد از تیتر سفره های خالی
ریش سفیدی را با دکمه خفگی تا گلونشان دهد
معشوقه را به لکاته ارتقا می دهند و با پوزخند می گویند
«طرف را مالیده /باز به خانه ی من آماده/ بی حیا /شکایت می کند»
و دوباره سر انگشت های پهنشان را می کشند به سیگار
به ظرافت معصوم سیگار
که روزی
روزی روزی درخت بود
قدش دو برابر قد پیر مرد بود
ایستاده بود راست و سر شاخه هایش سبز بود
نه! زرد نه!سبز بود!
راستش را بخواهی من هم میخواستم شکل پیرمرد ها باشم
نمی گویم پدرم پیر مرد است نه!
اما پدرم هم بوی تکیه دادن به بانک ملی می دهد
و شب مردانگی اش را کمی مدرن تر به صفحه ی بی بی سی
در صورتی های مجروح و زردی گرفته ی اینستاگرام می مالد
بی آنکه بداند سیگار دارد سفره را می سوزاند
با چشم های خمار به پست آخر خیره میشود
و زیبایی الیزابت دوم
در ۹۶ سالگی مالیدن انگلیس تحسین میکند
پدر می گویند الیزابت هم روسری می پوشد
آه الیزابت
الیزابت
تا پدرم از تو تمجید کند
من هم جلوی آینه به شکل پیرمرد ها ظرافت سیگار جویدن را تمرین میکنم
اما نهایتاً شکل معشوقه ای زردی می شوم که از هفت سالگی
هفت سالگی به قول فروغ عظیمم شناختم
مادرم
مادر زرد و خاکستری ام
که الیزابت نشد
اما یاد گرفت پشت تلفن کمرش را عربی تاب دهد
وقتی رژ های قرمز روی میز
قطعه کارِلیای سیبلیوس را می نوازند
راستی
موسیقی در خانه ی ما انقدر ها هم روشن فکرانه نیست
احتمالأ نغمه ای با موسیقی نقص عضو
از ریش حنایی های قندهار است
می گویم قندهار زیرا مادرم همیشه در خانه
یک قند هار است
از آنجایی که حالا قند گران است
دارم شکل پیر مرد ها سیگار می کشم
چرا که بانک ملی با این که همین جاست
و در دهانم آب می اندازد
و رسید اعتماد است
دورش مثل خطرناک ترین نقطه قندهار
بمب باران است
مثل نگاه کردن به مادرم
بمب با ران است
دوست های ۱۹ ، ۲۰ ساله ام
که حالا در پیرمرد بودن حرفه ای شده اند
به سیگار کشیدن می گویند سیگ زدن
چرا که به عقیده آنها سیگار کشیدنی نیست
کشیدن فقط برای حول محور لب های مادر است
و هزار و چهارصد و یک کانال ماهواره را با ریه های پیرمردی استشمام کردن
از من می پرسند
چرا دنیا سیاه است؟
یکی شان که کمی شکل پیر مردی سقراط است
کشیده تر:
چرا سفره در دستان سیاه پدر مثل بمب لای ران مادر سفید است؟
و من :
پدر و مادر ها که زرد و خاکستری بودند!
این است فلسفه تولد ما
وقتی که پیرمرد ها همه دکان دارند
و هر متولد تازه
شاگرد دکان داری است که اورا
زودتر یک چرک چروک مستعد بخواند
گفتم که پیر مرد ها فرق معشوق و معشوقه را نمی دانند!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: