Advertisement

Select Page

سکوت، تو را می‌شکند

سکوت، تو را می‌شکند

شعله رضازاده

این صداها که در گوشت می‌پیچد آرامت می‌کند. این هیاهو. همین که آدم‌ها هستند و صدایشان می‌آید برایت مثل این است که تنها نیستی. صدای حرف زدنشان را که می‌شنوی- حتی اگر با تو حرف نزنند- کمی از دلتنگی ات کم می‌شود. همان حسی که از قلبت شروع می‌شود و تا مردمک چشم‌هایت را فشار می‌دهد، اسمش را دلتنگی گذاشته‌اند. اما برای چه و برای که نمی‌دانی. شاید هم می دانی و دلت نمی‌خواهد این حس را معطوف کنی به یک نفر خاص. آخر این طور بهتر است. اگر دلتنگی ات مال یک نفر خاص نباشد، می‌تواند برای همه باشد. شاید یکی از همین آدم‌هایی که صدایشان می‌آید. این طوری بهتر است. لا اقل شنیدن صدای یکی از این آدم‌ها، حست را کم می‌کند.

روی تختت دراز کشیده‌ای و به این فکر می‌کنی که ساعت چند است. خوشحالی که این کوچه زیاد پر رفت و آمد نیست و تمام صداها از خیابان اصلی می‌آیند. این کوچه، یکی از چند کوچه‌ی قدیمی است که هنوز ماشین‌ها نتوانسته‌اند واردش شوند و اکثر ساکنانش پیرمرد و پیرزن‌های تنهایی هستند که شاید بیش‌ترین رفت و آمدشان برای خرید نان باشد، یا پیرمرد و پیرزن‌هایی که دیگر نیستند و گاهی ورثه‌شان برای آب دادن درختهای باغچه یا عوض کردن لوله‌های پوسیده به خانه‌هایشان سرمی زنند. دقیق نمی‌دانی که در کدام خانه هنوز کسی ساکن است اما اطمینان داری که آن خانه‌ای که هرسال تا اواخر تابستان، گیلاس‌هایش روی درخت می‌ماند تا خشک شود، ساکنی ندارد. منتظر است که بفروشندش و تقسیم شود و درخت گیلاسش هم از یاد برود.

خانه‌ی تو یک درخت بزرگ گردو دارد که چند سالی است دیگر گردوهای درشت نمی‌دهد و بوی تلخ پوست سبزگردو کسی را هوایی نمی‌کند. یادت هست که گاهی بچه‌ها از توی کوچه سنگ می‌زدند به درختت تا شاید گردویی به آن‌ها برسد و تو با این که عصبانی می‌شدی و دوست نداشتی کسی به درختت سنگ بزند، اما روز بعدش چند گردو جلوی در می‌گذاشتی که بچه‌ها بردارند و ببرند. بعضی‌هایشان نمی‌دیدند و بعضی‌هایشان هم شک می‌کردند که بردارند یا نه. اما هرچه که بود از آن سنگ زدن‌ها کم می‌شد. این کوچه هیچ وقت کوچه‌ی شلوغ و پر سر و صدایی نبود و همیشه عصرها که به سرت می‌زد روزنامه‌ای بخوانی و از چای دم کشیده‌ی «گلرخ» بخوری، می‌توانست خیالت جمع باشد که صدایی حواست را پرت نخواهد کرد. مگر اینکه آن صدا از خیابان باشد یا گلرخ حوصله‌اش سر رفته باشد. اما از آن روزی که در خیابان اصلی هتلی زدند که حال و هوای خانه‌ی های قدیمی را داشت و بهش می‌گفتند هتل سنتی، صداها زیاد شد. هر ساعتی از شبانه روز می‌شد که صدایی بشنوی. مخصوصاً صدای چرخ چمدان یا لهجه‌ها و زبان‌های غریبه. شاید به همین خاطر بود که نرفتی. اگر آن سکوت و تاریکی قبل برای طولانی مدت می‌ماند، شاید به حرف دخترت گوش می‌کردی و می‌رفتی در یک طبقه از خانه‌ی آن‌ها می‌ماندی. همان طبقه‌ای که حالا به یک دانشجوی سبزه اجاره‌اش داده‌اند.

 گلرخ قبل از رفتنش بهت سفارش کرده بود که تنها نمانی. قاطی آدم‌ها شوی و هرطور که هست برای خودت بین آن‌ها جا باز کنی. چندبار هم گفته بود که مهم نیست آن‌ها کی هستند و چه نسبتی با تو دارند. از تو خواسته بود با نانوا و بقال و قصاب و رفتگر و هرکسی که هرروز یا چندروز یک بارمی ببینی- یا احتمال دارد ببینی- دوست شوی. بهش گفته بودی که تو آدم این طور دوستی‌ها نیستی و او هم زل زده بود در چشمانت و گفته بود: «دوست هم که نشد، لااقل هم صحبت»

 می‌دانستی که می‌داند با این حالش زیاد نمی‌تواند با تو بماند و نگران توست که نه اهل درددل با کسی بودی نه اهل داد و بیداد و خالی کردن خودت. می‌دانستی نگران است که غمباد بگیری و دق کنی. اما تو نگرانش نبودی. می‌دانستی که او همیشه آرامش دارد. وقتی می‌دانستی که روزهای آخر است، غم داشتی، گیج بودی اما نگران نبودی. همه به این فکر می‌کردند که بدون او چکار خواهی کرد. می‌دانستند که چقدر به او وابسته‌ای و سال‌هاست که حتی یک روزت را بدون چای دم کشیده‌ی او شب نکرده‌ای و یک شبت را بدون بافتن موهایش، روز. خودت هم نمی‌دانی چطور از پسش برآمدی. البته نمی‌دانی که از پسش برآمده‌ای یا نه اما این که دیگر کسی کم‌تر نگرانت است، باعث می‌شود فکر کنی که از پسش برآمده‌ای.

 آن اوایل، نبودنش در خانه برایت مثل این بود که تمام دیوارهای خانه دارند به تو و تنهاییت می‌خندند و می‌خواهند که تو را در خودشان دفن کنند. گاهی فکر می‌کردی دیوارها به تو هجوم می‌آورند و این فکر آنقدر واقعی بود که یکهو پا می‌شدی و می‌زدی بیرون. نه اینکه از مردن یا زیر دیوار دفن شدن بترسی، فقط دلت نمی‌خواست آنطور بمیری. همیشه از خفه شدن می‌ترسیدی. حتی وقتی گلرخ که سردش بود ازت می‌خواست که پنجره را ببندی با اکراه این کار را می‌کردی و هروقت جایی مهمان بودی که پنجره نداشت هرچه زودتر می‌خواستی که بزنی بیرون. چندوقت پیش بود که به سرت زد پنجره‌های خانه را بزرگ‌تر کنی و یک پنجره در سقف اتاق خوابت بسازی. اما وقتی بهت گفتنند که دیوارهای این خانه قدیمی‌تر از آنی هستند که بشود بهشان دست زد و ممکن است خراب شوند، بی خیال شدی و به خودت حق دادی که گاهی فکر کنی دیوارها دارند روی سرت خراب می‌شوند.

 شب اولی که این فکر به سرت زد برای خودت هم خنده دار بود. می‌ترسیدی کسی ببیندنت یا صبح خواب بمانی و یکی از همان پیرمرد یا پیرزن‌ها با بوی نان تازه‌اش بیدارت کند و بهت بخندد. یا زنگ بزنند به مددکاری و ببرندت آسایشگاه و هزار فکر و خیال دیگر. چند شبی از پنجره کوچه را می‌پاییدی که بینی شب‌ها کسی ازش می‌گذرد یا نه. گاهی هم می‌رفتی بیرون تا ببینی هوا چقدر سرد است. تا این که دیشب تصمیمت را گرفتی. وقتی که چراغ خانه‌های دور وبرت خاموش شد و تنها چراغ روشن چراغ قدیمی وسط کوچه بود، آن تخت فنری را که مال دخترت بود، آرام آرام بردی گذاشتی دم در. کمی دور از دیوارها. رویش دراز کشیدی. دور و برت را نگاه کردی و به این فکر کردی که اگر کسی ببیندت می‌توانی به شوخی بگویی که با زنت دعوا کرده‌ای و این طوری او هم بخندد و برود دنبال کارش. اولین چیزی که حالت را عوض کرد، دیدن آسمان به جای سقف بود. هوای خنکی هم که به صورتت می‌خورد خیلی بهت می‌چسبید. کمی تکان خوردی تا بهترین حالت دراز کشیدنت را پیدا کنی و آرام چشمانت را بستی. صدای همهمه‌ای از دور می‌آمد. می‌دانستی که مال همان هتل است. سعی می‌کردی کلمه‌ها را تشخیص دهی اما صدا آرامتر از آن بود که بتوانی. یک جور حس بی امنی و آزادی داشتی. اما تنهایی و ترس‌ات از تنهایی انگار کم شده بود. خوشحال بودی از اینکه همچین فکری به سرت زده بود و تصمیم گرفته بودی عملی‌اش کنی. دیشب چند ساعتی با چشمان خسته دراز کشیدی اما اصلاً نخوابیدی. نمی‌دانی از ذوق بود یا دلهره. امروز که رفتی برای خانه خرت و پرت بخری، دلت می‌خواست به همه‌ی آدم‌هایی که می‌بینی بگویی: «اصلاً می دانید من دیشب تخت خوابم را گذاشته بودم وسط کوچه؟» می‌دانستی که اولش بهت می‌خندند و ته دلشان بهت می گویند دیوانه، اما این را هم می‌دانستی که دلشان می‌خواست آنها هم بتوانند همچین کاری بکنند. مخصوصاً آن تنها‌ها و آن‌هایی که دلشان در اتاق‌های بسته می‌گرفت. امروز یک بسته چای گران قیمت هم خریدی که قبل از رفتن به تخت خواب بخوری و حسابی گرم شوی. حالا که دوباره دراز کشیده‌ای روی تخت و گلویت کمی از چای داغی که سرکشیده ای می‌سوزد، داری گوش می‌دهی به صدای آدم‌ها. انگار که در اتاقِ خانه‌ات دراز کشیده باشی ودخترت پری دارد با گلرخ پچ پچ می‌کند یا شاید دارند تلویزیون نگاه می‌کنند. هیچ وقت موقع خوابیدن سرکسی داد نمی‌زدی که سروصدا نکند. عادت نداشتی. حالا هم بدون این که اعتراضی بکنی چشمانت را می‌بندی و سعی می‌کنی که بخوابی…

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights