شبیه افرودیت در اتاق پرو
بیوگرافی اعظم بهرامی به قلم خودش: سرودن را پیش از آنکه نوشتن بیاموزم تمرین میکردم، روزگار دشوار زن بودن و پس از آن در غربت زیستن را نوشتن داستان کوتاه و شعر برایم آسان کرد و پر تجربه که از همهٔ واژهها و کلمات انتخابیم بیرون میزند. متولد خرداد هستم و یکی دو سال پس از آن سال پر حادثهای که ۱۲ بهمنش تاریخ و قانون و زندگی زنان سرزمینم را بیش از پیش در محدودیت و ممنوعیت پیچید. کتاب یک زن در دو لوکیشن که مجموعه داستانیست حول محور زنانگی دو گانه در اندرونی و بیرونی مدرن، در حالی بعد از دو سال منتشر شد که من به زندگی بیرون ایران پرت شده بودم. داستانی از این مجموعه برگزیدهٔ جایزهٔ صادق هدایت شد و بعد از آن مجموعه شعر دکمههای لباس من هنوز بستهاند را در سال ۹۲ نامای جعفری عزیز با سه پنج منتشر کرد. برخی از نوشتههایم به زبان ایتالیایی ترجمه و منتشر شدهاند. در کتاب مجموعه داستان زنان مهاجر ایتالیا در سال ۲۰۱۵ نیز با داستان کوتاه جوانههای سیب زمینی شرکت داشتم. هم اکنون کتاب مجموعه شعر «پرندهای روی شاهرگ» و یک مجموعه داستان کوتاه در دست چاپ دارم. باقی زندگیام را هم شعرها و داستانهایم فاش میگویند و من هر چه بیافزایم سخن اضافه است.
***
شهرگان: داشتم به صدای اورانوس گوش میدادم. از آن صداهای آرشیوی که توی سایت عریض و طویل ناسا میتوانی پیدا کنی و بعد ساعتها ذهنت را درگیر کند. ذهن مرا که میتواند ساعتها درگیر کند. شبیه بادی که در حفرههای خالی یک صخرهٔ ساحلی و یکطور غیر قابل تصور بزرگی پیچ بخورد. عمق حفره را میتوانستی از پیچش باد حس کنی، بی آنکه ببینیش. نه باد را و نه حفره را نمیتوانستی ببینی، غول آبی رنگ بزرگی در آن سیاه بی منتها دور میخورد، مغرور و آرام دور میخورد به دور خودش و خورشید. اورانوس دور از خورشید با سه میلیارد کیلومتر فاصله، طوری دورش میچرخد که انگار آشنای قدیمش را دارد تمنا میکند. جوری مصر هر ۸۴ سال یکبار به دورش میچرخد که نمیتوان فهمید اسیر است یا عاشق. صدای اورانوس هیچ شبیه اسطورهای نبود که پدربزرگ زئوس* باشد و تخم آن را بکند که آنقدر ترتیب مادر خودش گایا را بدهد و بچه پس بیاندازد که مادرش با یکی از پسرهایش که در واقع برادر شوهرش هم بوده ترتیب ناموسش را بدهد آن هم با داس و بیاندازدش در دریا.
این صدایی که داشتم با آن هدفون عالی که دیروز عصر خریده بودمش گوش میدادم اصلن به این افسانهٔ یونانی زمخت و تهی از عشق نمیخورد. حس میکردم این آبی کروم، که ترکیبی از زنگاری و سبز هم در آغوش داشت بیشتر به چشمهای افرودیت میماند. به یک الههٔ غمزهگر که از لذت آخرین همآغوشی مغرورش در دالانی روشن از سنگهای معدنی آبی رنگی که نامشان را نمیدانم به خواب رفته است و یا دارد بلند قامت و عشوهگر با دامنی که تورهایش خش خش میکند راه میرود.
تصاویر سریع و بی تاب از جلوی چشمانم عبور میکرد و با صدایی که در گوشم میپیچید منطبق میشد. نگاه کردن به ویکی پدیا چند دقیقه بیشتر وقت نگرفت.
سال ۱۷۸۱ کشف کردند که این غول عظیم آبی با آن آرامش که ترکیبی از عظمت و رنگش است آنجاست. قرنهاست که آنجاست و دارد سر جای خودش میچرخد بی آنکه نیاز داشته باشد کسی کشفش کند. آن سالها، افغانها به ایران حمله کرده بودند و صفویان را انداخته بودند بیرون و که میداند که منجمین دربارش را کجا سر بریدند. یا اصلن سر بریدند؟ من این بازی را خیلی دوست دارم. در ذهنت جوری توی زمان بر میگردی عقب که انگار سوار یک ماشین زمان شده باشی و پیچ و پیچ و پیچ و یکهو دنگ! بخوری به زمین سفتی، جایی، و چشمهایت را که باز کنی ببینی اسبها دارند اطرافت شیهه میکشند و خاک و غبار به پا میکنند و زنان و مردان همینطور جیغ زنان به اینور و آنور میدوند. من خودم را با آن شلوار لی آبی میبینم که به تازگی از حراج تابستانی خریدهام. با یک تیشرت که رویش نوشته است good time، سفید و سیاه. و اینجوری است که میفهمی مثلن وقتی مادام کوری در آزمایشگاهش بود، جد مادر بزرگ من کجا بود و یا وقتی فردوسی داشت سهراب را توی شعرهایش به قتله گاه میبرد کدام دور تازهٔ طاعون و وبا در اروپا آغاز شده بود. بازی خوبیست فقط بدیش این است که ماشین زمان من در اغلب موارد توی تاریخ ایران بر میگردد به عقب و برای همین من هنوز سفر زیادی از اینور به آنور نداشتهام.
منظورم از مقایسهٔ تقویم خودمان با چشم آبیهاست. حالا این آبی دوباره برمیگرداندم به اورانوس زیبایم. آب نبات چوبی کریستالی و بزرگی که میخواهی گازش بگیری بی آنکه به ماجرای داس و آن عضو مخصوص بیاندیشی. چه خوب که افسانههای یونانی بودند چه خوب که کسی گفت اسمش را اورانوس بگذاریم و نه مثلن ای ۱۲۵. وقتی خودم را میگذارم جای ویلیام هرشل، منظورم کاشف اورانوس است، حتمن حسابی نعره میزدم. داد میزدم یافتم، یافتم، انگار یکی دیگر از دانشمندان هم همین کار را کرده بود، و بعد تا خود انجمن سلطنتی لندن میدوم تا بگویم که اورانوس زیبا را کشف کردهام.
حتی شاید عجلهای هم در کار نبوده، چه کسی میتوانست در آن دهکدهٔ کوچک در حاشیهٔ لندن مانند او به کشف یک جرم سنگین و چرخان فکر کند، آن هم ندیده! اشتباه محض است اگر فکر کنیم حالا دیگر چیزی برای کشف وجود ندارد، همین حلقههای اورانوس فقط یک سال قبل از اینکه من بدنیا بیایم کشف شدند اما شاید کمتر کسی به کشف چیزهای عمیق و بزرگ و مغروری مثل این یکی فکر کند. یا آن گندههایش همگی قبلن به نام یکی ثبت شدهاند و ما برای همین دنبال کوچکترها رفتهایم. اما مهم این است که برای کسی مهم نیست. اهمیت کشفها به کوچک و بزرگی آنها نیست به تعداد شبکههای خبری است که از آن حرف بزنند و تعداد روزهایی که در صفحهٔ اول روزنامهها باشند. این را در کشف یک انبار مهمات در مرز ایران و ترکیه دیدم، یا حتی کشف معشوقهٔ فلان سیاستمدار که ماهها و ماهها در صفحات مجلات دست به دست میچرخید، اخبار آن یارو را که یادتان هست، همان که موقعیت یک گنج قدیمی مایاها را کشف کرده بود و بعد ماهها و ماهها برای توصیف آن گنج قصهسرایی شد، خیلی سرگرم کننده بود. یا آن محمولهٔ تریاک که بافته بودندش لای تار و پود قالیهای اصیل ایرانی. تیتر زدند کشف بزرگترین محمولهٔ تریاک تاریخ.
من هم چیزهایی را کشف کردهام، آخرینش همان روز بود که برای خرید شلوار لی کم قیمتم به یک حراج بزرگ لباس رفته بودم. دیدم که در اتاق پرو زنی سعی داشت با دستگاه کوچکی شبیه ناخنگیر بزرگی، گیرهٔ محافظ امنیتی لباس را بکند. گیرهٔ سیاه سر جایش، در یقهٔ پیراهن توری که در دستانش بود محکم و سمج چسبیده بود، من داشتم از لای پردهٔ باز اتاق پرو او را دید میزدم و با خودم میگفتم، زود باش لعنتی، الان پارش میکنی یا یکی از راه میرسه. زن مرا نمیدید و بعد نوبت شلوار جینی شد که از مال من کمی تیرهتر بود و انگار آن چیز ناخنگیرمانند تازه بکار افتاده باشد نوبت پیراهن حریر فیروزهای رنگ و زیبایی شد که من هم عاشقش شده بودم و چون حتی با ۸۰ درصد تخفیف هم گران بود نخواستم بی خود پرو اش کنم. حالا زن با کیف برآمدهٔ بزرگی از اتاق بیرون آمد و با یک پیژامهٔ زرد راهدار در دست به طرف صندوق رفت. بی آنکه به من نگاه کند. من او را کشف کرده بودم، زنی لاغر را با توانایی ساختن و یا اندیشهٔ خریدن یک گیره باز کن حرفهای در آن اتاق پرو شلوغ و پر جمعیت کشف کرده بودم و نمیتوانستم بدوم سمت صندوق، انگار که بدوی سمت ساختمان پر تجمل انجمن سلطنتی ، و داد بزنم من دیدمش، من آنجا دیدمش، انگار آن کاشف فرانسوی کوتاه قد باشد که داد میزند. برای همین میگویم باید چیزهای گنده کشف کرد، زن لاغر اندام اتاق پرو به کار کسی نمیاید، هرچند، من هم دلم یکی از آن منگنه کنهای درست و حسابی میخواست و آن پیراهن حریر بلند که شبیه افرودیت زیبایم کند.
————————
افرودیت: خداباکرهٔ زیبایی است و توان آن را داشت که تمام مجسمهها را به زنان زیبا تبدیل کند. نقطه قوت او این بود که هیچگاه قربانی نشد و مورد ظلم قرار نگرفت و برخلاف دیگر خداباکرگان یونان باستان به فکر علایق و حیات خودش بود. او برخلاف خدابانوان دیگر نه به دستور خدایان که خود میتوانست انتخاب کند که با چه کسی همبستر شود.
* بر اساس افسانههای یونان باستان اورانوس پدر بزرگ زئوس است و فرزند گایا. اما آنقدر با مادرش همبستر میشود و فرزند درست میکند که گایا از او به خدایان شکایت میکند و بعد با کمک یکی دیگر از فرزندانش آلت تناسلی اورانوس را با داس قطع میکنند و در اقیانوس میاندازند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
بیوگرافی اعظم بهرامی به قلم خودش: سرودن را پیش از آنکه نوشتن بیاموزم تمرین میکردم، روزگار دشوار زن بودن و پس از آن در غربت زیستن را نوشتن داستان کوتاه و شعر برایم آسان کرد و پر تجربه که از همهٔ واژهها و کلمات انتخابیم بیرون میزند. متولد خرداد هستم و یکی دو سال پس از آن سال پر حادثهای که ۱۲ بهمنش تاریخ و قانون و زندگی زنان سرزمینم را بیش از پیش در محدودیت و ممنوعیت پیچید. کتاب یک زن در دو لوکیشن که مجموعه داستانیست حول محور زنانگی دو گانه در اندرونی و بیرونی مدرن، در حالی بعد از دو سال منتشر شد که من به زندگی بیرون ایران پرت شده بودم. داستانی از این مجموعه برگزیدهٔ جایزهٔ صادق هدایت شد و بعد از آن مجموعه شعر دکمههای لباس من هنوز بستهاند را در سال ۹۲ نامای جعفری عزیز با سه پنج منتشر کرد. برخی از نوشتههایم به زبان ایتالیایی ترجمه و منتشر شدهاند. در کتاب مجموعه داستان زنان مهاجر ایتالیا در سال ۲۰۱۵ نیز با داستان کوتاه جوانههای سیب زمینی شرکت داشتم. هم اکنون کتاب مجموعه شعر «پرندهای روی شاهرگ» و یک مجموعه داستان کوتاه در دست چاپ دارم. باقی زندگیام را هم شعرها و داستانهایم فاش میگویند و من هر چه بیافزایم سخن اضافه است.