شعری از ابراهیم رزم آرا
از سالها پیش مرده بود
این پناهجو که روزی خیابانها و کوچههای شهرش را
کنار دریا میبرد لختاش میکرد و روی ماسههای داغ میخوابانید
سالها پیش زنده بود
این پناهجو که در ونکوور مهاجر است
درکم از حضورش آن قدر پر نمیشود
که در غیابِ جهانی با او
نمنم اندوهگین شوم
و آنقدر deliver است
که فرصت نمیکنم بنشینم
و به جای آنکه بگویم کمی گریه کنم
اندکی به گریه بنشینم
در سرزمینِ آن آینه
که خود را چسبانده به دیوارِ رو به رو
مردماَش چرا بیرون نمیریزند
آوازهای تلخی دارد این پناهجو
که در ونکوور مهاجر است
گلی سیاه نیست میگوید
که شبنمها در صبحاَش میدرخشند میگوید
یا پیشانیِ بلند فلک نیست آسمان پناهجویی
که در ونکوور مهاجر است
آسمان فقط آسمان است
که میتوان زیرش روزنامه پخش کرد
شاعرم
شاعری هامیوپاتاَم من
و یاد میدهم چگونه میشود با برف
حمام آفتاب گرفت
ترانههای ملایمی داشت
این پناهجو
که در ونکوور مهاجر است
درهای بسته از آن جهت درهای بسته نیستند که روزی به سمتِ کوچه یا باغی باز بودهاند. درهای بسته همیشه بسته بودند و من از دری که از دهانِ مادرم در یادم مانده و فعلی که از کجا آمدناَش در یادم نیست خیالی سرهم میکنم همین این که هر جادهای در دهانِ ترمینالی جویده میشود هم از این دست است این را آدمی به نام پناهجو که در ونکوور مهاجر است بهتر از من میداند که مثلا مرگ استعارهی خوبی برای ترمینالها نیست
چرا این قدر طفره میروم
و نمیخواهم رک و پوست کنده بگویم
برای برخورداری از امتیازات عشق عاشق بودن دیگر کافی نیست
و این از حضور سرمایهداری خبر میدهد درمیان گوشت، چربی و رگهای پناهجویی که در ونکوور مهاجر است
و از فرط خستگی
اینجا سرد است کمی سرد است
و برای گرم شدن پناهجویی که در ونکوور مهاجر است خدا را شکر میکند
که لازم نیست تا زیر چانه در تپالهی تازهی گاوها فرو رود
اگر پدرانِمان زنده بود
به آنها نشان میدادیم لیاقت یعنی چه
و این نردبانِ ترقی را که به دیوار تکیه داده است . . .
گفتم دیوار
راستی اگر دیوار بلند و قطور و طویلِ تاریخ را
دست مریزادانِ مورخ بنا نمیکردند
ما ایرانیها مثانهیمان را کجا باید خالی میکردیم
رؤیاهای بدبویی دارد این پناهجو
که در ونکوور مهاجر است
فریادهای بادکردهی زیادی روی دستاَش مانده
نکرده باد کردهاند و هرجا که رفته هر ساعتی که
درها به رویاَش بسته ماندهاند
همه میدانستند انگار
پشتِ در ماندنِ این پناهجو که در ونکوور مهاجر است
حرف ندارد
پشت در ماند پشت درها ماند
و شد بچهٔ نافِ بریتیش کلمبیا
به چه درد میخورد ماهِ ماه بتابی
بر کوچههایی که از شانه به شانهٔ باران و پچپچه غوغایی نیست
و نتابید
زانو در بغل گرفت انقلاب نکرد
دندان بر جگر گذاشتن این پناهجو که در ونکوور مهاجر است
حرف ندارد
از گردن تا ناف چه گوارا
و سر شاملو
با گوش بریدهی ون گوک
چه حکایتی است این پناهجو
که در ونکوور مهاجر است
و پائین تنهاَش که هی گم میشود
در کوچه پس کوچههای
North, downtown
او در کوچههای کنایه
وقتی دریا در حوض کوچکی خلاصه میشود
هی به من چه به من چه میگفت
تو در کجای ابراهیم
باید خیال کرده باشی
که اینقدر، اینقدر
با بندانگشتی شعر
حال کرده باشی
باید بگویم و بشنوم
از اکثریت این اقلیتِ خاموش
که دموکرات بودن آسان نیست
باید شانه به شانه زیگموند
رقصیده باشی
در باریکهای که عبور از آن آسان نیست
مگر به یک شانه
پهلو به پهلو
باید بگویم و بشنوم
از این پناهجو
که در ونکوور مهاجر است
و سالها پیش زنده بود
آوریل ۲۰۰۶ – ونکوور