شعری از حسن فرخی برای مهسا
یک شعر برای مهسا و صدای زنان وطن ام تقدیم می کنم.
سکوت از نگاه تو می شکند
یک
می خواهم ات ای جان!
اینجا اما میان کلمات مین کاشته اند
هیچ چیزی اما
به اندازه ی تکرار نام تو هیجان انگیز نیست
در خیابان ها
سکوت از نگاه تو می شکند
زمین در مَدار تازه ای میچرخد دور عکس تو
تو هم بچرخ
بعد از هجوم شهادت
پشت سرم را هم نگاه نمی کنم
به سمتِ جنون می دوم تا صدای گنجشک ها
اینجا پشت شمشادها کلی حرف ریخته اند
با من بگویید
چه کسی در هوای تو فانوس می گرداند؟
من منتظر صدای زنانه هستم
تو دستهای تصمیم را بگیر و به دیدن شمس بیا
و صورت زیبایی را ببین بعد از عشق است صبح
اینجا تقویم روزانه ورق می خورد در تمنا
و من باقی مانده ی عمر را حلال نگاه تو می کنم
بر سر شکوفه های گیلاس اما معامله نمی کنم
این شعر از گلوی شب بیرون می آید و به دامن تو می چسبد.
در ایستگاه آخر/
حرف ها همه از اعجاز دختر کردستان است
دوشیزه ی باکره که غربت موهایش را به باد سپرده است
ببین !
عاشقِ این راه من ام/میان هر چه بعد از مرگ تو می دوم
به چشم/آهوی تو را دیده ام کنار چشمه ای زلال
با من بگویید
بعد از سرگیجه ی ماه
ابرها از آسمان تهران کجا گریختند؟
من در شب جهان تنها نمی مانم
سرم گرم صدای زن است.
نزن
نزن
نزن!
دو
بر سر موهای تو
معامله نمی کنم
سر سوزنی از دست تو کوتاه نمی آیم
میان هر چه مرگ می دوم
نام تو رمز شب من است
سکوت از نگاه تو رنگ می بازد.
بعد از خلسه ی استمداد
ترانه ی باران می خوانم
تو خیال کن
زمزمه ی رود جاری ست.
تقویم شهریور را ورق می زنم
پشت سرم را نگاه نمی کنم.
به مویت
قسم.
شهریور – مهر ۱۴۰۱