
شعری از سعیده لطفی

یلدا
ها کن
برف بی امان میبارد
یلدا در رگهای انار یخ میبندد
و موهای سیاهش را به باد می سپارد
دقیقه ای بیشتر دلتنگ میشوم
و پریشانی بر پیشانی ام
چون خطوطی مبهم
نقش میبندد
از تو گریز ممکن نیست
میان تمام برگ ها قدم زده ای
نگاه تو
از تمامِ ابرها باریده است!
دقیقه ای بیشتر دل تنگت میشوم
تو
کجای پاییز ایستادهای؟
که عطرت در نفس باد پیچیده
و این همه باران
رد پایت را نمیتواند بشوید.