تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

شعری از صحرا کلانتری + خوانش شعر با صدای شاعر

 

به مقام ذره نائل شدم

در پهنایِ استخوان‌هایِ مرزی لغزیده به پوک

که می‌نوازد در پرده‌هایِ گوشت‌هایی ریخته از مضرابِ کوچه‌ها

و به تعفن سلام می‌دهد

و به تکثیرِ غده‌ها تا مرزِ موهایش سیخ می‌شود

به مقامِ ذره

دره دره مبعوثم

قلاب انداخته‌ام به چرخان‌ترین حادثه‌ی ذره‌ام

از خمیازه‌ی دنده‌هایی که تواردِ موازاتند

از حنجره‌‌ی ملقبم به دروازه‌ی مردگان

سرعت گرفته‌ام به چهل تهی در مساحتِ رگهای‌ِتان

به خواهشِ ذره‌ام

به خواهشِ امواجی که فرو‌خورده‌ام

سرعت گرفته‌ام از گوشت‌هایِ اضافه‌ای که پهلوگرفتگانِ هزار مرزند

باید به تاریخِ مگسانتان برگردم

تا از ترانه‌ی وزوز؛ سمفونیِ ذره‌ام را

بال بزنم بال بزنم بال بزنم

تا هوایِ استخوان‌هایِ تان؛ ندوزدم به شمایلِ “هستم” 

” که نیست استخوانی به جز استخوانِ پوسیده”

گرفته‌ام معلقم را از نشیمنگاهِ ذبح 

که نعشِ سینایِ‌تان را گدازه‌ی لن‌ترانی پاشیده است

نمی بینی این طورها از تلقیِ استخوان‌ها باد کرده‌اند 

بو‌ بکِش تعفنِ آتشم را از دماغه‌ی لرزش

که میلادِ زاویه‌ات را گوشه‌ها زاییده‌اند

چاق کن طعمه‌ات را از مقادیرِ جمجمه‌ها

و‌ بنگر به فلسفیدن‌های حدقه‌ای در نفرتِ عقربه

که پناهنده‌ی هزار چرخ‌دنده است

شاید این ذره‌ها از بلاهتِ نطق برمی‌خیزند

قلاب‌ بیانداز فربه‌ات را

از مسیر گوش‌هایی پرده‌خوار که ربنایِ عبورند

“که نیست پرده‌ای؛ به جز پرده‌ای پوسیده”

ذره‌هایت فرو‌‌ رفته‌اند

رفته‌اند به فروترین ته‌مانده‌ی اَشکالم

به اعماقِ چربی‌هایی که نمی‌سوزند

چربی از پاهایت بالا بیاور

از انگشتانت بالا بیاور

از جمجمه ات بالا بیاور

باید گردباد به دهانتان بریزانم

به آزادسازیِ ذره‌ای که از کفرِ اضلاع می‌هراسد

و هر عقربه به ضریحِ استخوان می‌چسبد

می پیچمت

تا تبخیرِ دست‌های معلقتان را بپاشم به سینه‌دانِ سقف

و‌ پاهایتان که می‌پیچند به فراسویِ دست‌های معلقتان

سرم از کسالتِ گردنتان می‌افتد 

از سراشیبیِ جهاتتان

و به بی جهتی می‌گریزد

صدای ذره‌ای می‌آید

بگیر صدای ذره‌ام را از آستانه‌ی دهانی دیگر

“که نیست دهانی؛ به جز دهانی پوسیده”

تبلیغات

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights