عاشقانهای برای رنج؛ از بدو تاریخ تا قیامت
ما چگونه عبور کردیم از فصلِ ممنوعیتِ عشق، ممنوعیتِ نَفَس، ممنوعیتِ هنر، چگونه عبور کردیم از «عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد»؟ شعر چگونه عبور کرد از این همه، و شعر شد؟… کسی نمیداند جز خودِ ما. جز شاعرانی که رنجِ ناتمامِ همهی سالهای ما را، در تمامِ اعصار به تصویر میکشند و خواهند کشید به عشقِ ساختنِ پُرترهای از مقاومت؛ آنچه سالهای سال با ما بوده و است، از ما بوده و است چون سرودی تلخ اما رسا برای بقا:
وقتی در سینماها پَرده ممنوع شَود میانِ دیوارها و ما
شَراب مَمنوع شود میانِ خُمرههای قدیمی
شعر ممنوع شود میانِ خُمرههای قدیمی و دیوار
از لابهلای هم فَرار میکنیم، میمیریم، زِنده میشویم
وقتی انداممان را در شُعلهوری میبَخشیم بیدریغ
به دیگری که نمیشناسیمش
(شعر بلند «جنازهی مریم بنت سعید»، سِفرِ تکوینِ مخلوقات، سطرهایی از فصل پنجم)
فصل، فصلِ قحطی بود، فصلِ جنازههای باد کرده بود، فصلِ تحویلِ پاره استخوانی از عزیزی به بازماندگان، فصلِ جنگ که دار و ندارمان را از ما گرفت. و چه کسی جز شاعری که جنگ و جنگزدگی را با گوشت و خون و روح و قلب تجربه کرده است میتواند چنین بسراید برای جهانیان، جنگ را، جنگِ ما را – جنگی از آن جنس که فقط ما تجربه کردیم و تجربه میکنیم «به سالها و به سالها و به سالها» – و باز عاشق بمانَد:
چهقدر نِفرتانگیز است کسی رُشد کُند بر رطوبتِ خود
(در صَف شیر، صَف استخوان، اُتوبوس، تاکسی، خیابان، میدان)
رَدیف بَهارهای این شهر که رودخانهای وحشی عُبور میکند از آن
همیشه چَشمانِ سَبز کسی را میبَرد با خود
که گِلوبندی از مُروارید برسینهاش لَغزیده
(همان، سطرهایی از فصل ششم)
اما سرایندهی سطرهای بالا، داریوش معمار، این رنجِ ناتمام را سرنوشت محتوم بشر نمیداند: «رنجی که در “جنازهی مریم” به تصویر کشیدهام، مبنایی بوده برای تشخیص لذتهایی که به دنبال آن رفتهام و از آن محروم ماندهام. در تعبیر کلیتر این رنج مبنای تشخیص لذتهایی است که بشر از آنها دور افتاده و محروم مانده است. شخصاً به فلسفهی زندگی روحی علاقه دارم، زندگی که متکی بر قدرت و توانایی تغییر دادن سرنوشتها و رنجهاست، برای لذت بردن، فلسفهی شادکامی و لذتی که رنجهای خود را شناخته و میخواهد در مسیر آینده از آنها عبور کند…»[۱]
از این روست که میسراید:
عشق، پیادهروی، زن خاتونِ بُلند بالا!
ای سَوار بر تمامِ قطارها که میروی که میرسی روزی از راه
کدام مسافری! بگو کُدام دوست داشتنِ مختصری!
که رنگ تَنَات را زدهاند تا بازتَر شود جهان
پرندهی کولی، دخترِ بغدادِ چشم و سینه و مهتاب!
درخلسههای شبی، بَنگ میزنم به رگم تا شهید بَرگردم
دَرپیادهرو، روی مُقوا، سَطلهای روشن زُباله
شِکل کسی که میگُذرد غَمانگیز
غزالی به رَنگ آهویی… مَست میشوم!
از تو که تقسیمِ هر دوجهانی میان همه
(همان، سطرهایی از فصل دهم)
با این حال، هماوست که از کشتار زنجیروارِ آنانی که آفریننده بودند و قلمهایشان شکست یاد میکند به بارها و به بارها و به بارها، تا از یادها نرود عشقی که میورزیدیم در پسِ هر رنج، به رنجِ آفرینشگری، از بدو تاریخ تا قیامت:
نَه غار و یار و شور بَبرِ سیگارِ بهمن هَستیم در این حادثه
باد که در سینه بَندهایشان میرقصد به شور میآییم
وقتی هزار حَلبچه از بالای هواپیماهایمان گذشته
شکلِ فوارههای میدانِ فلسطین، ارضِ موعودِ خوشبختی
بیست و هفت مَرتبه در تنِ مؤلفِ هم نِشستهایم
با کاردی که مینشیند و نِجاتی نیست
(همان، سطرهایی از فصل نهم)
و از بدو تاریخ تا قیامتی که در آن «کوه مانند پشم زده میغلطد»، ملتی به عشقِ شاعر ماندن میسراید و میسراید، باشد که آواز تنهاییاش به گوشِ کسی برسد؛ کسانی، تا بفهمند که رنج چگونه برای یک ملت رقم زده شد این همه سال، این همه قرن، هزاره به هزاره:
دیگر زمان تِکرار نمیشود
نه برای اندامِ زنی که رَنج بُرده
نه برای کوهای که گفتهاند آن روز مانند پشم زده میغلطد
بیرحم است زَمان به شِکل کِسالت باری! چقدر
بنابراین بگو خیانت به بیتُ المال، خَلعتِ عارضی پوشیدن
کُدام عاشقانهتَرست آنجا که تنهاترین آوازی برای رسیدن
(همان، سطرهایی از فصل هشتم)
و نصیبِ این ملت است «تنگ» بودن برای «دلی سیر»، و از تمام نوشیدنیها نصیبِ این ملت است شهادت، و نصیبِ این ملت است مالیخولیا، جنون، دیوانگی. هر چند که باید زیست؛ زیستن در مرگ را آموخت؛ و به قول شاعر، انتحار کرد برای زندگی:
مالی! آهوی زیبای باکرگان! سُرودِ بیماری!
درکوچههای سَنگ و کودکان تنگِ دلی سیر مالی!
شَهری پُر از آسمانِ خورشیدهای شبیتیره…تَر خُولیا!
زنِ جوانِ لای دودِ سیگار، پیچیده گیسهایش را
مالی! زیبای قِطعهقِطعه شُده در اِنفجارها خُولیا!
عیناُلهَمدانِ آنکه که خوابیده در رَختخوابهای فراوان
بر آوازهایی دورتر از غلتیدنِ سَنگی در بَبری
بر بیستوچند مَرتبه مُکالمهی نَفسگیر بین ما
در ساعتهای بیهوشی روبهروی شهیدی
کنار بانک، چهارراه،کافه که انتهار کرده برای زندگی!
(همان، سطرهایی از فصل دهم)
تمام رنجهای این ملت را سروده است این شاعر، تمام رنجهای این ملت را. و رنجی از قلم نیفتاده است. کسی میداند چه دشوار است سرودنِ رنج؟ رنجی به بزرگیِ یک ملت. رنجهایی. و او، شاعر، تک به تک میسرایدشان و دردمند میگذرد، میگذرد تا خاطرهی این ملت را در حافظهی جهان، جاودان کند. و نه من، و نه هیچکس، نمیدانیم که او چه رنجی برده است در سرودنِ این همه رنج.
از سَربازی که شَقیقهاش را ترکانده چون گُلی در بَهار
از زَنی که در رَگهای سینهاش خونِ ماهیها جاریست
شنیده ام جهان مانند حشراتی شناور است.
(همان، سطرهایی از فصل سیزدهم)
___________________
نوشتن از مرگ و رنج برای من عبور از آنهاست، بخش دوم گفتوگو با داریوش معمار، شهرگان:
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.