کمى مانده تا بهشت
سرم را بالا مى آورم و از روى کاناپه قرمز اشعههاى خورشید را میبینم که از درز پرده به هال کوچک خانه اوژن سرک میکشد. گردنم را میبوسد. کمى پایینتر میآید. انگشتهایم را آهسته روى ستون فقراتش میکشم. بوى اودکلنش را به مشامم مىفرستم. چشمهایم را آهسته مى بندم. مى گذارم لبم را ببوسد. ضربان قلبم همراه ثانیهها بالاترمى رود.
– چقدر اینجا گرم است!
مى رود تا برایم یک لیوان آب بیاورد.
سرم دارد سنگین مى شود. لعنتى با ته خودکارش روى میز ضرب گرفته است. شاید در دل مىداند چقدر از او و این ضرب گرفتن هاى ته خودکارىاش متنفرم. خوب مىدانم همه این رژه رفتنهایش روى اعصابم براى این است که حتى نتوانم یک لحظه در حال و هواى خودم باشم.
انگشتهایم را در هم قفل کرده ام. بدنم هنوز داغ است. داغ داغ. و چشمانم بسته.
کاش پیش اوژن بودم. چقدر دلم مىخواهدش. چقدر دلم برایش تنگ است. کاش میشد پلکهایم را روی هم بگذارم و باز کنم و دوباره کنار او باشم. این دیوارهای لعنتی کنار برود، فرو بریزد و فقط او باشد و من. کاش میتوانستم ببینمش. حتا از پشت آن شیشه سرد. حالا کجاست؟ دارد چکار میکند؟ او هم همینقدر دلش تنگ است؟ او هم همینقدر که من ثانیهها را به دقیقهها و دقیقهها را به ساعتها میچسبانم تا فقط بتوانم دوباره دقیقهای دستم را حتی از پشت آن شیشه سرد روی دستش بگذارم، او هم ثانیهها را به دقیقهها و ساعتها مىچسباند تا دستش را روى آن شیشه سرد بگذارد؟ روى دستم؟ یا مثل آن اولین معاشقه
روى آن کاناپهی قرمز پیشانىام را ببوسد؟ حتا از پشت همان شیشهی سرد که با تمام نازکىاش مىخواهد قدرتش را بیش از پیش به رخ ما بکشاند. یا شاید فقط به رخ من؟
وقتی که شش ماه در انفرادی مانده باشی، ترس از فراموش شدن ازتمام تهدیدها کارسازتر است. اینکه معشوق فراموشت کند. نه تنها تو را فراموش کند، بلکه تمام آن معاشقهها و دست گرفتنها و دیوانگىهاى دو نفرهتان را فراموش کند. اینکه خاطرات اولین و دومین و سومین دیدار را فراموش کند.
بهار یک روز مانده به سیزده بدر در آن شب مهمانى در ذهنم جان مى گیرد. دقیقا بعد از آنکه از تق تق استکان کمر باریک، روی نعلبکى گلدارش دست بر مى دارد، نگاهش را به من مى دوزد٠ استکان نعلبکیها را از استانبول خریده بود. از آن به بعد همیشه توی آنها برایش چای میریختم. کمر استکان را میگرفت بین دو انگشت شصت و سبابه و با لبخند نگاهش میکرد. بعد استکان را بالا میبرد تا نزدیک بینیاش، پلکهایش را روی هم میگذاشت و بخار چای را با لذتی غریب بو میکشید. نگاهش میکردم و لذتش به جان من هم مینشست. پلکهایش را آرام باز میکرد، نگاهم میکرد، جرعهای از چای داغ مینوشید، چشمکی میزد و زبانش را روی لبش میکشید. داغ میشدم.
استکان را میگذارد روی نعلبکی. مینشینم کنارش. مىخواهم بدانم چرا از امضاى قرارداد جدید خوشحال نیست. جواب مى گیرم که انگار متوجه نیستم با چاپ چنین مجموعه مصاحبهاى، آن هم در این شلوغىهای هشتاد و هشت و دم به ساعت توى این نشست و آن نشست شرکت کردنم شاید همه زندگىام را یک جا ببازم. میگویم زیادی نگران است؛ این جور کارها نباید برایشان اینقدر مهم باشد. تازه، مگر به همین سادگیست؟ سرش را پایین میاندازد و استکان را روی نعلبکی میگرداند و تهش را آرام به آن می زند.. تق تق.. تق تق..
برگه را روى میز مى گذارند. لحظهای بعد خودکارى را هم کنارش میاندازند.
– بنویس!
مى دانم چه مىخواهند. اما نمىدانم چه بنویسم. ولی چرا. خیلى وقت است که دلم مىخواهد خاطره اولین دیدارمان را بنویسم. در دانشگاه. خاطره همان روزى که اوژن آنقدر کودکانه اسمم را پرسید و من نفهمیدم چرا گونههایم گر گرفت و ضربان قلبم آنقدر بالا رفت، مثل اولین بار که لبم را بوسید. قلبم آنقدر تند زد که نفسم بند آمد و از ترس رسوا شدن حتى بلبل زبانى یک ثانیه قبلش فراموشم شد و تنها گفتم: “گیلا” . بعد هر دو خندیدیم. همین! همین بس نبود؟ بود. همین بس بود. همان چشمها که میدرخشید و میخندید. همه چیز بود. همه چیزم بود. همۀ دنیا بود.
چقدر دلم مى خواهد همین جور ساکت بنشینند و حرف نزنند، پوزخند نزنند، پشت سرم راه نروند، پا به زمین نکوبند، نگاهشان را مثل میخ توی پیشانیام فرو نکنند، توی صورتم نفس نشکند، فقط بنشینند، همین جور ساکت بنشینند تا من هم بنویسم. از عشقهاى یهویى بنویسم، از قرارهاى یهویى، از سورپرایز کردنهاى یهویى، از خنده هاى یهویى و از تکیه کلامهایى که آنقدر میتواند تنها مال دو نفر باشد که دیگر به شکل رمز در بیاید.
یکی در را باز میکند و میبندد. چقدر دلم مىخواهد بدانم کسى که آن بیرون پشت سلول من میایستد، آیا به حضور من در این اتاق عادت کرده؟ اسمم یادش خواهد ماند؟ صورتم یادش خواهد ماند؟ توی آن دالان دراز تاریک راه میرود. پشت درهای بسته میایستد. سرفه میکند. دری را باز میکند. دری را میبندد. یادش خواهم ماند؟ شاید اصلا برایش فرقى نمىکند که من در این اتاق باشم یا یک آدم دیگر، یا اصلا اتاق خالى باشد. خالی. خالی از من و یا هرکس دیگرى. برای او چه فرقی دارد؟ دارد کارش را میکند. کارش همین است که پشت این در بایستد یا قدم بزند و مواظب باشد که در باز نشود. بسته بماند. پول مى گیرد تا این در بسته بماند. مى تواند پشت یک سلول خالى کشیک دهد. کشیک یک سلول خالى، خالى از انسان… اما پر از تار موهاى مهمانان قبلى در گوشه و کنارش. پر از نفسها… گریهها… امیدها… خاطرهها… ترسها… سلولى که در زمستان داغ و در تابستان جهنم است. جهنمى آبستن عطش. جهنمى که گلویت را آنقدر خشک مى کند که عطش مى شود استخوان هاى ریز ماهى سفید براى نوروز که اگر مادربزرگ اختصاصى برایت پاک نمى کرد، مى شدند مهمان ناخوانده گلویت.اما تیغ ماهى ها هیچ وقت مثل این بغض و عطش لعنتى که حالا هردو شدهاند تیغ در گلو، لانه نکردند در گلویم. چشمان ترسیدهام را در این تاریکی میبندم. هوا را بو میکشم. بوی آن ماهی سفیدها که در ماهیتابه جلز و ولز میکنند در مشامم میپیچد. پدر بزرگ سنبل جا مانده روی جاکفشی را روی میز کنار آینه و تنگ ماهی گلی میگذارد. سرم را روى شیشه میز مىگذارم و به ماهى گلىها خیره مى شوم که سرخوش دنبال هم مىکنند .
در باز مى شود.
چشم هایم را مى بندم و سرم را به دیوار تکیه مى دهم.دانه هاى عرق روى پیشانى ام لیز مى خورد. از لاى پلک هایم اوژن را مى بینم که صورتم را بین دست هایش گرفته و با سر آستینش دانه هاى عرق را از روى پیشانى ام پاک مى کند.
– بسه دیگه، خیلى اذیت شدى.
دستش را مى گیرم. نگاهم به انگشتهایم میافتد. ناخنهایم کج شدهاند. پوست دستم انگار نازک شده. رنگ پریده و کمجان.
پشت دستم را مى بوسد. به این فکر مىکنم که چقدر خوب هنوز هم این دست را میبوسد.. دستی که دیگر ناحنهایش مانیکور شده نیست و پوستی که شش ماه است آفتاب به خود ندیده و اینقدر سفید و نازک شده. میگوید: “میروم برایت آب بیاورم.”
در باز و بسته مى شود و اوژن با لیوان آب مى آید. صورتم را بین دست هایش مى گیرد. لیوان آب را به لبهایم نزدیک مى کند.
– چه لبات مثل اون موقع که سه روز تب کرده بودى خشک شده.
کمى خودم را کنار مى کشم. جان ندارم که بگویم به خاطر بوى ترش بدنم از من فاصله بگیرد، اما انگار ذهنم را خوانده باشد مى گوید: “عوضش نفست بوى شیرینى مى ده مثل بوى گلابى.”
دلم مى خواهد جان داشتم و بهش مى گفتم بغلم کن تا از اینجا برویم. برویم به خانه باغ …من و تو، تنهاى تنها.
تارهاى گیسویم را که از روسرى بیرون زده با سر انگشت هایش زیر روسرى مى کند و لبخند میزند. لبش میخندد ولی چشمهایش غم دارد. به چشم هایم خیره مى شود. دلم مى خواهد حرفى بزند، قربان صدقهام برود، اما حالا دیگر فقط نگاهم میکند. خیره نگاهم مىکند.
از یک جاى دور خیلى دور صداى باز شدن در با معجون غریبى از صداهای دیگر در هم میآمیزد، اما اوژن هنوز ساکت و با لیوان شیشهاى در دست کنارم ایستاده است. بدنه لیوان عرق کرده. حتما آبش خنک است. لیوان آب خنک توی دست داغ اوژن.
گرماى دستى را که مال اوژن نیست روى پوست مچم احساس مى کنم. از دور نورى مى بینم. صداى جیغ مانند زنى که انگار پونز توى گلویش ریخته باشند، مى گوید: “احتمالا تا حالا کبد یا کلیه هایش از کار افتاده باشند”. صداى دیگرى در پى حرف او مى گوید: “شاید هم فقط ضعف کرده باشد”. زن با همان صداى جیغش مى گوید: ” براى انتقالش به بهدارى باید خبر از بالا برسد.”
انگشت هایم را در دست مى فشارد.
دستم را که هنوز در دستش است به سختى بالا مى آورم و صورتش را نوازش مى کنم.
– چقدر خسته ام.
اوژن صورتم را بین دست هایش مى گیرد و لبم را مى بوسد.
نجوا کنان کنار گوشم مى گوید که هنوز لبانم شیرین است.
لبخندى را گوشه لبم حس مى کنم. دستم رمق ندارد تا دستش را بگیرم.
صداى پدربزرگ را مى شنوم که از دور تى بلا به سر گویان با گلدان سنبل در دست به در اصلى خانه باغ نزدیک مى شود.
گلدان سنبل را در آغوشم مى گذارد. خنکاى نسیم صورتم را نوازش مى دهد. با گلدان سنبل در آغوشم روى تخت چوبى که مادربزرگ روى آن قالیچه پهن کرده است مى نشینم و پاهایم را تاب مى دهم. اشعه هاى خورشید را مى بینم که از لای شاخههاى درخت سرک مىکشند. پدربزرگ کنار گلهاى باغچه را آب پاشى مى کند. مادربزرگ با سینى مسى کاهو و سکنجبین نزدیک مى شود و کنارم روى تخت مى نشیند.
گلدان سنبل را روى قالى کنار سینى کاهو و سکنجبین مى گذارم. دست مادربزرگ را مى گیرم و سرم را روى شانه اش مى گذارم. چادر نماز روى شانه اش عطر یاسهاى توی جانمازش را مى دهد. خودم را روی تخت چوبی عقبتر میکشم، سرم را میگذارم روی زانوی مادربزرگ، پاهایم را توی دلم جمع میکنم، چشمانم را مى بندم و عطر یاس را به سینه فرو میکشم.
خوشحالم. خوشحالم که دیگر مجبور به استشمام بوى ناى آن سلول داغ نیستم. خیلی وقت است. یادشان مانده است؟ یادش مانده است؟ یادش خواهم ماند؟