مهمان ناخوانده؛ کتابی که به سادگی، راه زندگی حقیقی را بر ما آشکار می کند
این روزها بسیاری از انسانها در آرزوی بازگشت به یک زندگی ساده و روستایی به سر می برند و هنوز در این شهرهای پر از آلودگی زندگی میکنند.
برخی شجاعت و موقعیت کوچ کردن به شهرهای کوچکتر یا روستاها را دارند و عده ای دیگر به خاطر کار و خانواده و هزاران دلیل دیگر این آرزو را هم چنان دردلهایشان حفظ کرده یا همان جا دفنش میکنند.
خانم مارلو مورگان که اکنون در قید حیات است، از جمله کسانی است که آرزویش (البته نه از طریقی که خودش انتظار داشته) برآورده شدهاست. او پزشکی آمریکایی است که به دعوت گروهی از پزشکان استرالیایی به آن کشور می رود و ناخواسته حدود چهار ماه با یک قبیله بومی که خود را انسانهای حقیقی می نامند در بیابانهای استرالیا راهپیمایی میکند. در این کتاب خانم مورگان از ماجراهای سخت و درسهایی که از اعضای این قبیله آموخته، با این امید که ما هم از این تجربه زیبا و استثنائی بهرهای بگیریم سخن میگوید.
«مایلم به خوانندههای این کتاب بگویم که اگر به دنبال تفریح و سرگرمی هستید، این کتاب را بخوانید و لذت ببرید.
اما اگر از آن دسته افرادی هستید که به پیام کتاب گوش میدهند، پیامی رسا و قوی خواهید شنید که تا عمق قلب، استخوانها، بافتها و همه وجودتان نفوذ خواهد کرد.
ما همگی برای رشد و تکامل بهتجربه بیابان برهوت نیاز داریم. تجربه من عملاً اتفاق افتاد ولی شما هم میتوانید به همان اندازه از آن ماجراها درس بگیرید. امیدوارم همین طور که صفحات این کتاب را ورق می زنید، این انسانها قلب شما را هم به لرزه درآورند. پیشنهاد من به شما این است که این پیام را بچشید، آنچه را که دوست دارید هضم کنید ولی مابقی را دور بریزید، این قانونی کیهانی است.»
مارلو مورگان
«به نظر میآمد خطری در پیش باشد، ولی من احساس ناخوشایندی نداشتم. وقایع از قبل در جریان بودند. شکارچیان در مسافت بسیار دوری در انتظارشکارشان گردهم آمده بودند. چمدانهایی را که چند ساعت قبل باز کرده بودم، فردا برچسب (صاحب ناشناس) خواهند خورد و برای ماهها در انبار نگهداری خواهند شد و من فقط آمریکایی دیگری خواهم بود که در کشوری بیگانه ناپدید شدهاست.
یکی از روزهای بسیار گرم ماه اکتبر بود. جلوی در هتل پنج ستارهای که در آن اقامت داشتم، در انتظار پیک ناشناختهای ایستاده بودم. با وجود علامت خطری که احساس میکردم خیلی سرحال بودم و در قلبم سرودی جریان داشت. در حالی که کاملا مجهز بودم، احساس موفقیت و هیجان میکردم و ندائی در درونم به گونهای مستمر انعکاس مییافت که “امروز روز تو است.”
عاقبت جیپ روبازی به ورودی مدور هتل پیچید. یادم میآید که صدای هیسهیس لاستیکهای اتومبیل را هنگام متوقف شدن با آسفالت داغ شنیدم. راننده که مردی حدوداً سی ساله بود با اشاره دست مرا به سوار شدن دعوت کرد. او انتظار داشت که با یک آمریکایی بلوند رو به رو شود و من انتظار داشتم که با اسکورت به جلسه مهم و رسمی که با یک قبیله بومی استرالیا داشتم برده شوم.
حتی پیش از این که با کفشهای پاشنه بلندم به سختی از جیپ صحرایی بالا بروم، فهمیدم که زیادی به خودم رسیدهام. راننده جوانی که در سمت راست من نشسته بود، شلوار کوتاه، یک تی شرت رنگ و رو رفته و کفشهای تنیس بدون جوراب پوشیده بود. تصور من این بود که آنها با یک ماشین معمولی و یا حداقل هولدن که افتخار تولید کنندگان اتومبیل در استرالیا بود به دنبالم میآیند و حتی فکرش را هم نمیکردم که با اتومبیلی روباز مرا به جلسه ببرند. به هر حال من ترجیح می دادم برای حضور در ضیافتی که به افتخار من ترتیب دادهبودند با لباسی شیکتر حاضر شوم.
چهار ساعت بعد در کنار اتاقکی که با حلبی درست شده بود توقف کردیم. آتش کوچک پر از دودی در کنار اتاقک روشن بود و دو زن میانسال و کوتاه قد و نیمه لخت بومی آن جا ایستاده و با لبخندی به من خوشامد گفتند.
یکی از زن ها با زبان بیگانهای که بیشتر شبیه کلمات جداجدا بود تا جمله، صحبتهایی کرد. مترجم به طرف من برگشت و گفت که شرط شرکت در جلسه این است که من اول تمیز شوم. او تکه پارچهای که شبیه لنگ بود به دستم داد و گفت که باید همه لباسهایم را در بیاورم و آن را بپوشم.
برای یافتن جایی مناسب برای عوض کردن لباسهایم به اطراف نگاه کردم. چکار می توانستم بکنم؟ راه دوری آمده و سختی بسیار کشیده بودم. نمی توانستم برگردم و از این جلسه صرف نظر کنم. مرد جوان از آنجا دور شد.
یادم می آید که جواهراتم را توی کفشم چپاندم و همچنین کاری را که همه زنها به طور طبیعی انجام میدهند کردم. یعنی لباسهای زیرم را لای کپه لباسهای دیگرم قایم کردم.
دودی غلیظ و خاکستری از چوبهایی که تازه به آتش اضافه شده بود بلند شد و زنی که سرش را بسته بود با پر شاهین بزرگی که در دست داشت به سر تا پای من دود فرستاد، دود چرخید و نفس مرا بند آورد. بعد با انگشت اشاره کرد که بچرخم و مراسم را بههمان ترتیب در پشت من انجام داد. بعد بهمن گفتند که از روی آتش و از میان دود عبور کنم.
ظاهراً با اجرای این مراسم پاکسازی شدم و بهمن اجازه دادند تا به اتاق حلبی وارد شوم. همین طور که مردی پوست قهوهای داشت به داخل هدایتم میکرد، همان زن قبلی را دیدم که تمام چیزهای مرا برداشت و بالای شعلههای آتش نگه داشت، لبخندی به من زد و همین که نگاهمان به هم گره خورد، دار و ندار مرا که در دستانش بود توی آتش ریخت.
برای یک لحظه قلبم ایستاد. آه عمیقی کشیدم. نمیدانم چرا فریاد نکشیدم و اعتراض نکردم و فورا نپریدم تا همه را از دستش بگیرم. حالت صورت زن نشان میداد که نه تنها این کار را از روی بدخواهی انجام نداده، بلکه مثل این بود که داشت مهمان نوازی منحصر به فردش را به یک مهمان عزیز نشان میداد.
حالا وقتی خاطرات آن زمان را مرور میکنم متوجه میشوم که چه درس باارزشی دراین عمل آنها یعنی از بین بردن متعلقاتی که از نظر من بسیار ضروری و با ارزش بودند، نهفته بود. در آن زمان باید درک میکردم که برای آن آدمها محاسبه زمان از روی ساعت جواهرنشان معنا و مفهومی ندارد. ساعت جواهرنشانی که حالا برای همیشه به زمین تقدیم شده بود.
بعدها دریافتم که رها شدن از وابستگی به اشیا و بعضی از باورهایم به عنوان پیشرفتی مثبت در سرنوشتم رقم زده شده بود…»
از کتاب مهمان ناخوانده
نوشته مارلو مورگان
ترجمه مهوش شریعت پناهی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید