نانام: تبعید، یک رخداد درونی ست
پروندهی «ادبیات مهاجرت؛ کاستیها و درخششها » -۴
نانام: تبعید، یک رخداد درونی ست (بخش اول)
چه شد که به این نقطه رسیدیم که خودیها (روشنفکران وطنی) در مقابل خودیها (روشنفکران ایرانیِ این طرف) قد علم کردند و "ناقدانِ" آن طرف، هر چه دلشان خواست نثار "ادبیاتِ" این طرف کردند؟ در این باب، بشنویم (بخوانیم) حرفهای حساب "نانام" را که سالهاست در تبعید قلم میزند و فیلم میسازد و میآفریند: «من همیشه گفتهام که از دلایل اصلی طاعونی که در کشور ما شیوع دارد روشنفکران، هنرمندان و شاعران ما هستند. این ها مثلن نخبه گان آن مملکت اند. وقتی که اینان واقعیت را جانکاه میبینند و از آن میگریزند (از دلایل نقد اجق وجقی ما همین نیاز به گریز از واقعیت است)، به آنچه باید شیوهی زندگی و ناشی از باوری درونی باشد (یعنی اندیشیدن و آفرینش) به چشم مقولهای صنفی نگاه میکنند و به اهمیت جایگاه خود در فرایند تاریخی تحولات آینده ایران آگاه نیستند، مملکت میافتد به دست همینهایی که میبینید. چیز غریبی نیست. اولین چیزی که جمهوری اسلامی نابود کرد حقوق زنان بود- دست کم در چارچوبهای قانونی و قضایی. چطور موفق به انجام این کار شد؟ (از جمله) به این دلیل که در ایران در رابطه با زن و حقوق زن کار جدی روشنفکرانه و خلاقه نشده بود. در کجای سینمای جدی ما قبل از انقلاب موضوع احترام به زن ( احترام واقعی نه احترام لوطیوار) مطرح است؟ در کدام فیلم ما یک پرسوناژ مستقل، قوی و غیر متعارف زن وجود دارد؟ هالیوود اینها را دارد و سینمای روشنفکری ما نه! ما به مدت چند دهه بیشتر شعار دادیم و حرفهای باسمهای زدیم- که یعنی حرفهای این و آن را تکرار کردیم- طوطی وار. چهل سال پیش حرفهای مایاکوفسکی و شکلوفسکی را تکرار میکردیم امروز حرفهای دریدا و سوسور را (و البته تا بسیط و نامفهومشان کنیم!). این کردهها ( یا در واقع نکردهها) بود که دست به دست عوامل دیگر داد و به سنگسار و قانون قصاص ختم شد. »
سالها پیش برای اولین بار با کار شما و زندهیاد و. م. آیرو در سایت پوئتریسم که به کوشش بابک غفاری درمیآمد، آشنا شدم و در واقع برای نخستین بار بود که آثاری را میخواندم که تحت عنوان ادبیات مهاجرت شناخته میشوند. همان زمان، از جهانبینی و سبک و سیاق متفاوت آثار شما و آیرو با آنچه در ایران خلق میشد، شگفتزده شدم و به آنها به عنوان پیشنهادهای تازهای در خلاقیت ادبی نگاه کردم. بعدها که تعدادی از شاعران جوانتر داخلی – شاید بی آنکه خود بدانند – تحت تاثیر این سبکها آثاری را آفریدند، فهمیدم که کار شما و آیرو تاثیر خودش را بر شعر و ادبیات ایران گذاشته است. این تاثیر، آن هم از مسافتی چنین دور، چگونه اتفاق افتاد؟
من شخصن آگاه به چنین تاثیری نیستم سپیدهی عزیز- چون دنبال نمیکنم. علت هم آن است که دغدغهام نیست. پس بگذار از خودم صحبتی نکنم. اما آیرو- کار آیرو- اگر میخواست به راستی تاثیرگذار باشد باید شاعر و نویسنده درونمرزی را به کاوش در خود و چالش باورهایش تشویق میکرد. اهمیت کار آیرو در این بود که محدود به ادبیات نبود. او به هیچ تعریف ثابت و مشخصی از شعر باور نداشت و خودش را مینوشت- مثل ون گوک که اهمیتی به تعریفهای رایج از نقاشی نمیداد و خودش را میکشید. این نگرش به هستی و شعر- به هستی شعر- در ایران نادر است. بیشتر ما هنوز به دنبال پیدا کردن تعریفی از شعر و حقنه کردنش به دیگرانیم (برای این کار هم معمولن میرویم سراغ تئوریسینهای خارجی و مفاهیم ناگواریده در آثار آنان را سپر بلای ذهن تنبل خود میکنیم). درک اینکه شعر هم مثل سگ انواع مختلف دارد برای ما دشوار است. درک اینکه شاعر خالق شعر نیست، انتقال دهندهی آن است برای ما دشوار است (همان چیزهایی که آیرو به آنها معتقد بود). به هر حال امیدوارم که این تاثیری که تو میگویی نه فقط در رابطه با پوستهی کار آیرو (که همان نوشتن بی واسطه، ضربتی و بدون «مرمر زاید» بود) که در رابطه با مغز کار او نیز بوده باشد.
این همه تفاوتی که در ایده و پردازش آثار شما با آثار داخلی وجود دارد، حاصل چیست؟ آیا با گسترش جهانبینیتان به خاطر مهاجرت در ارتباط است؟
هم بله و هم نه! مهاجر از جایی به جای دیگر میرود. این به خودی خود اهمیتی ندارد. از فرهنگ دیگری تاثیر میگیرد. این هم لزومن اهمیتی ندارد. میشود مهاجر بود و پیش پا افتاده فکر کرد. اما مهاجرت (مانند تبعید) یک بُعد اگزیستانسیال هم دارد و آن بعد است که مهم است. میتوان همهی عمر در شیراز زندگی کرد و تبعیدی بود. میشود هم از مملکت تبعید شد و کماکان در فرهنگ مبدا زندگی کرد. وجه جغرافیایی مهاجرت آن قدرها مهم نیست. من به عنوان یک کودک و نوجوان نه هیچوقت در زادگاهم شیراز احساس راحتی و امنیت کردم و نه بعد ها در تهران. از همان ابتدا با محیط بیگانه بودم. این بیگانگی موجب شده بود که عاصی بشوم. هفت بار از دبیرستان اخراج شدم. با وجود اینکه نمایندهی کلاس و مدرسه بودم مدام با مدیر و ناظم و دبیرها درگیری داشتم (و در خانه البته پدر جای مدیر و ناظم را میگرفت). انقلاب هم که آمد در صف اول تظاهرات دانش آموزی بودم. این حس تبعید- حس متعلق نبودن- معلق بودن- از همان ابتدا با من بود. ولی با مهاجرت این حس خانهای- آشیانهای- یافت تا بعد به شکلهای گوناگون تعدیل بشود. میخواهم بگویم که مهاجرت در ذات خود یک رخداد درونی ست. تبعید، یک رخداد درونی ست.
آن "تفاوتی" که شما به آن اشاره میکنی در واقع از میان برداشتن اختلافی بوده که بین وجه بیرونی من به عنوان نویسنده و وجه درونی من وجود داشته. در واقع من نه متفاوت که "بی تفاوت" شدهام!
از اتوبیوگرافی بیرون بیاییم. معضل اصلی ما (و نه فقط ما) نبود فردیت است و نبود فردیت هم حاصل خود سانسوری ست. البته همهی ما به هر حال به میزان معینی از خود سانسوری آغشته هستیم. نمیشود نبود. اما میشود به حضور فعال یا غیرفعال این خود سانسوری در ذهن و مهمتر از آن به نحوه عملکرد و شکلهای بروز آن آگاهی پیدا کرد. نباید قضاوت ارزشی کرد. پایمان لنگ است. نگوییم که لنگ بودن بد است! لنگ بودن را به عنوان یک واقعیت بپذیریم و با آن رابطه بگیریم (قضاوت ارزشی مانع ایجاد ارتباط است). وقتی که این رابطه برقرار شد راه برون رفت از بن بست یا بحران لنگی نیز (که بیشتر یک بغرنج ذهنی ست) خود را آشکار میکند. در پی برقراری این رابطه است که امکان از میان برداشتن خود سانسوری به وجود میآید.
چندی پیش در میزگردی در ایران حول موضوع ادبیات مهاجرت عنوان شد که ادبیات فارسی که در خارج از مرزها تولید شده، کاملا شکست خورده است و در کل، چه در خارج و چه در داخل ایران، اثر ادبی ارزشمندی که بتواند در جهان با استقبال روبهرو شود نداریم. نظر دکتر علیرضا زرین بر این است که: «سالهاست که این گونه برخوردها بوده و بیشتر از طرف افرادی است بی اطلاع و دست کم در این زمینه تنک مایه. پس واقعن بی اهمیت است.» میخواهم نظر شما را نیز که سالهاست در مهاجرت (تبعید) قلم میزنید، در این باره بدانم.
حق با دوست خوبم علی زرین است . تعدادی از شرکت کنندگان در آن میزگرد- از جمله عباس صفاری- از دوستان من هستند و من شعرشان را گرامی میدارم. ولی خب، آدم باهوش هم میتواند حرف احمقانه بزند. بدبختانه بسیاری از ما هنوز به دنبال این هستیم که کارمان در جهان با "استقبال" روبرو بشود. نویسندگانی که در زندگی من مهم بودهاند درگیر با این مسایل نبودهاند. یعنی اصلن برایشان مهم نبوده که کسی آثارشان را بخواند یا نه. آدم مینویسد چون نمیتواند ننویسد. مینویسد چون حرفی برای گفتن دارد. وقتی که دغدغهات بشود مخاطب (حالا جهانی یا غیر جهانی) عملن بقال شدهای. البته بقالی هم شغل شریفی ست. بقال نباشد من دچار سو تغذیه میشوم. ولی بقالی که من از او خرید میکنم به خودش نمیگوید شاعر. شاعر هم باشد با شعرش بقالی نمیکند (یا امیدوارم که نکند). خربزه که نمیفروشیم! دارند میگویند که ما در فروش خربزه و هندوانه کاملا شکست خوردهایم. راست هم میگویند. البته خودشان هم شکست خوردهاند. با این تفاوت که آنها فقط همین خربزه و هندوانه را میفروشند!…
البته نباید به این دوستان زیاد پرید. این مشکل به تدریج و در طی زمان حل میشود (میتواند حل شود). باید امیدوار بود. تنها پیشنهاد من به این خوبان این است که با عشق و علاقه به سراغ کارشان بروند. وقتی که عشق در کار بود نظر دیگران علیالسویه میشود.
من ادبیات مهاجرت و به خصوص، ادبیات تبعید را ادبیاتی مظلوم میدانم. از دو نظر. یکی اینکه رسانههای داخلی تقریبا هر گونه اخبار مربوط به فعالیتهای شاعران و نویسندگان تبعیدی را بایکوت میکنند؛ دیگر اینکه شاعران و نویسندگان وطنی هم هر چند وقت یک بار که دلشان از جای دیگری پُر باشد، سنگی به سوی ادبیاتی که ایرانیان در خارج از مرزها خلق میکنند، پرتاب میکنند. بگذریم که یکی از سخنرانانی که در میزگرد مذکور، به ادبیات مهاجرت حمله کرد، خودش یک شاعر مهاجر محسوب میشود. راهکار پیشنهادی شما برای مظلومیتزدایی از ادبیات تبعید و مهاجرت چیست؟ چه کنیم که منتقدان وطنی دیوار ادبیات مهاجرت را اینقدر کوتاه فرض نکنند و هر چه دوست دارند نثارش نکنند؟
اتفاقن خوب است که "منتقدان" وطنی دیوار ادبیات مهاجرت را کوتاه فرض کرده و بد و بیراه نثارش میکنند. این چرند گوییها یکی از منابع اصلی تفریح و سرگرمی من است- مثل حرفهای احمدینژاد و آخوند های جور واجور آن مملکت شاخ شکسته. از من بپرسی میگویم به این ها باید پول هم داد!
چندی پیش دوستان برایم چند روزنامه عصر تهران را فرستاده بودند. در بخش تاتر و سینما نقدها را میخواندم. داشتم میمردم از خنده! یکی دو نمونه برایت بگویم. طرف (منتقد) نوشته: " … حذف معادلات چند صدایی به نفع دو صدای شفاف و ملون صحنه است زیرا (کارگردان) به جای قرار دادن ذهنی هندسی در شکل اجرایی به یک موقعیت، یک تابلو یا تجسم فرایندی از یک مکانیسم معرفت شناسی فکر کرده است". خب، "قرار دادن ذهنی هندسی در شکل اجرایی" یعنی چی؟ "تجسم فرایندی از یک مکانیسم معرفت شناسی" به چه معناست؟ هم ایشان قدری پایینتر نوشتهاند: "نمایشنامه، متن خوبی است. زوایایی دارد، ابعاد روانشناختی، آموزشی و انسانشناسی آن قابل بحث است. اما متن وابسته به فرد است. همین کیفیت نمایشنامه را در خطر موزهای شدن قرار میدهد". برای "متن وابسته به فرد" میشود با تلاش و استفاده از تخیل معنایی پیدا کرد. ولی چرا این ویژه گی باید "نمایشنامه را در خطر موزهای شدن" قرار دهد؟ و اصلن موزهای شدن یک نمایشنامه از دید منتقد محترم به چه معناست؟ توضیحی نیست. البته مقصر این منتقد (که به هر حال کارش محترم است) نیست. مشکل، فرهنگی ست که نمیپرسد و خریدار چنین حرفهایی ست. در بین ما حرف هر چقدر کمتر درک شود مهمتر قلمداد میشود. نیازی به ارایهی دلیل نیست. اگر نمیفهمید، مشکل از سطح سواد خودتان است! اگر دقیق نگاه کنید میبینید که سران جمهوری اسلامی هم همین طور حرف میزنند. آن ها هم خودشان را ملزم به ارایهی دلیل نمیبینند، پاسخگوی کسی نیستند و وقت استدلال با تکیه بر کتاب مقدس، مغلق میگویند و شعار میدهند. من ربط میبینم سپیده جان. ربط میبینم بین نقدمان و حکومتمان. ربط میبینم بین نحوهی نگرش (و حتا نگارش) حوزهی علمیه و حوزههای "روشنفکری" مان .
حالا حکایت خندهدار دیگری برایت تعریف کنم. چند سال پیش یکی از این جوجه بسیجیها تصمیم گرفته بود که کتابی به نامMajor and Minor را ترجمه کند (میدانی که در ایران هر کس از ننهاش قهر میکند مترجم میشود). اسم کتاب را گذاشته بود "اکبر و اصغر"! شوخی نمیکنم… این دوستان در آن فضاست که دارند زندگی میکنند (تقریبن علمی- تخیلی ست. اما از نوع بدش!). تاسف بار هم هست. یا باید بگویم تاسف بار میبود اگر که خودشان درد را حس میکردند. وقتی نمیکنند بگذار بگویند. حداقل فایدهاش این است که ما تفریح میکنیم. چرا میخواهی جلوشان را بگیری؟
میتوانید در مورد ربط بین نقد و حکومت و نزدیکی حوزهی علمیه با حوزههای روشنفکری بیشتر توضیح بدهید؟
من همیشه گفتهام که از دلایل اصلی طاعونی که در کشور ما شیوع دارد روشنفکران، هنرمندان و شاعران ما هستند. این ها مثلن نخبه گان آن مملکت اند. وقتی که اینان واقعیت را جانکاه میبینند و از آن میگریزند (از دلایل نقد اجق وجقی ما همین نیاز به گریز از واقعیت است)، به آنچه باید شیوهی زندگی و ناشی از باوری درونی باشد (یعنی اندیشیدن و آفرینش) به چشم مقولهای صنفی نگاه میکنند و به اهمیت جایگاه خود در فرایند تاریخی تحولات آینده ایران آگاه نیستند، مملکت میافتد به دست همینهایی که میبینید. چیز غریبی نیست. اولین چیزی که جمهوری اسلامی نابود کرد حقوق زنان بود- دست کم در چارچوبهای قانونی و قضایی. چطور موفق به انجام این کار شد؟ (از جمله) به این دلیل که در ایران در رابطه با زن و حقوق زن کار جدی روشنفکرانه و خلاقه نشده بود. در کجای سینمای جدی ما قبل از انقلاب موضوع احترام به زن ( احترام واقعی نه احترام لوطیوار) مطرح است؟ در کدام فیلم ما یک پرسوناژ مستقل، قوی و غیر متعارف زن وجود دارد؟ هالیوود اینها را دارد و سینمای روشنفکری ما نه! ما به مدت چند دهه بیشتر شعار دادیم و حرفهای باسمهای زدیم- که یعنی حرفهای این و آن را تکرار کردیم- طوطی وار. چهل سال پیش حرفهای مایاکوفسکی و شکلوفسکی را تکرار میکردیم امروز حرفهای دریدا و سوسور را (و البته تا بسیط و نامفهومشان کنیم!). این کردهها ( یا در واقع نکردهها) بود که دست به دست عوامل دیگر داد و به سنگسار و قانون قصاص ختم شد.
ادامه دارد
گفت و گو با نانام – بخش دوم و پایانی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.