وقتی باب دیلن ممنوع میشود
وقتی تاریخ اذعان میکند که به طور مثال، شعر چارلز بوکاوسکی پر مخاطب است یا از آن طرف، شعری که باب دیلن یا لئونارد کوئن مینویسند و بعد به صورت ترانه اجرایش میکنند، با اقبال گسترده مواجه میشود، آیا به آن معناست که اشعاری را که به دلیل بیبهره بودن از هر نوع پیچیدگی، چند معنا بودن و چند لایهگی، به زعمِ سرایندگانشان میتوانند مخاطبِ عام پیدا کنند، همطرازِ ایرانیِ آثار شاعرانِ فوق بدانیم؟
از چهرههای کمتر شناخته شده در جریانی که «سادهنویسی در شعر» نام گرفته است نام نمیبرم که این شُبهه ایجاد نشود که خب، اینها تریبون نداشتهاند که حالا بخواهند پرمخاطب شوند. شناخته شدهترینهایشان را در نظر بگیرید. شناخته شدهترینهایشان. انصافاً آنچه مینویسند، چه از نظر نگرشی که در آن مطرح میشود و چه از نظر فرمی که ارائهاش میدهند، میتوان با آثارِ حتی یکی از شاعرانی که نام بردم در یک طراز قرار داد؟ و اگر نه، پس باید نتیجه بگیریم که سطحِ سلیقه و درکِ شعریِ مخاطب ایرانی (چه عام و چه خاص) تا به این حد نازل است که اشعار این نوع شاعران (که خود را سادهنویس مینامند) در سرزمین ما پُرمخاطب فرض میشود؟
چنین نیست. شاعرانی – هر چند که به تعداد، بسیار اندک – نیز داریم که شعرشان چه بنا بر معیارهای زیباییشناختی و چه از منظر نگرشِ اجتماعیِ مطرح شده در آن، کم از آثارِ آن شاعرانِ پر مخاطب قارهی آمریکا ندارد و در عین حال، در سطحی وسیع، از روشنفکر و هنرمند گرفته تا نوجوانِ دبیرستانی، مخاطب دارند و چه بسا که اگر آنان نیز میتوانستند به مانند برخی سادهنویسان، همواره از جریانِ رسمیِ نشرِ کتاب یا ترانه برای ارائهی آثارشان بهره ببرند، نه اینکه اغلبِ آثارشان را به شیوههای زیرزمینی ارائه دهند – که در این حالت، طبیعتا شمارِ مخاطب نامعلوم است – هماکنون به مراتب سادهتر میشد تخمین زد که مخاطب آنها حتی به نسبتِ پرتیراژترین شاعرانِ سادهنویس، پر شمارتر است.
شعر سید مهدی موسوی، به رغمِ پر مخاطب بودن، با معیارهای آنچه در ایران تحت عنوان “شعر ساده” تعریف میشود فاصلهی زیادی دارد تا آنجا که خود او و شاعرانی که آموزههای او را سرلوحه قرار دادهاند، نامی بر سبکِ شعریِ خود گذاشتهاند که درست مقابل سادهنویسی قرار میگیرد: غزلِ پستمدرن. شعری که چه از نظر محتوا و زبان و چه حتی گاه از نظر قالب، چهارچوبهای شعر کلاسیک را در ابعادی قابلِ توجه در هم میشکند. آنچه «غزلِ پستمدرنِ» سید مهدی موسوی از شعر کلاسیک وام گرفته، بیش از آنکه قید و بندهایی چون وزن و قافیه باشد، موسیقیِ آن است، به طوریکه موسوی در تعدادِ پر شماری از شعرهایش بنا به ضرورتهایی که رفتارهای زبانی و فُرمیِ اشعارش ایجاد میکند، وزن را میشکند یا قافیهای نامتعارف به کار میبرد یا گاه حتی سطر یا سطرهایی را در شعرش میآورد که با هیچ سطر دیگری از آن شعر همقافیه نیستند:
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش رو به خیابان نگاه کرد و گریست
یکیش گفت به پیکان خستهاش که بایست!
یکیش اسم کسی را یواش برد که نیست
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش عکسی شد توی دستهای سیاه
یکیش با چمدانی قدم گذاشت به راه
یکیش فکر زنش بود توی زایشگاه
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش زل زده شد توی چشمهای پلیس
یکیش قایم شد توی دستمالی خیس
یکیش زن را برداشت رفت پیش رئیس!
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش مست شد از حسرت کمی شادی
یکیش رفت فرو در غمی خدادادی
یکیش مشت گره کرده شد در آزادی
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش رفت به دنیای آرزو و کتاب
یکیش رفت در آغوش دختری در خواب
یکیش رفت خیابان در انتظار جواب
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش را سر میدان اوّلی کشتند
یکیش را سر میدان دوّمی کشتند
یکیش را سر میدان سوّمی کشتند
(شعر ۱۶ از کتاب “انقراض پلنگ ایرانی با افزایش بیرویهی تعداد گوسفندان”، سید مهدی موسوی، نشر نیماژ)
سبکِ شعری موسوی از نظر نوگراییِ چشمگیرش در حیطهی زبان، مسلماً با سبکِ شعری باب دیلن تفاوتهای پر شماری دارد اما جدایِ از پر مخاطب بودنِ هر دو، از این منظر نیز میتوان او را باب دیلن ایرانی نامید که چه رویکردِ اجتماعی و اعتراضی و چه رویکرد به عشق در شعرِ هر دو، با انتخابهایشان در ساختار شعر است که جلوه میکند، بیش از آنکه صرفا با محتوای شعر بیان شود. جالب است که بدانید باب دیلن هم در به کار بردنِ سطرهای غیر همقافیه در اشعارش ید طولایی دارد. به طور مثال، ترانهی معروفِ A Hard Rain’s A-Gonna Fall، که ترانهای با رویکرد اجتماعی و اعتراضیست که دیلن آن را در تابستان ۱۹۶۲ سروده بود، پنج بند دارد که در برخی بندها سطرهای غیر همقافیه وجود دارد و بیشترینِ این غیر همقافیهگیها در بند آخر به چشم میخورد:
Oh, what’ll you do now, my blue-eyed son?
Oh, what’ll you do now, my darling young one?
I’m a-goin’ back out ’fore the rain starts a-fallin’
I’ll walk to the depths of the deepest black forest
Where the people are many and their hands are all empty
Where the pellets of poison are flooding their waters
Where the home in the valley meets the damp dirty prison
Where the executioner’s face is always well hidden
Where hunger is ugly, where souls are forgotten
Where black is the color, where none is the number
And I’ll tell it and think it and speak it and breathe it
And reflect it from the mountain so all souls can see it
Then I’ll stand on the ocean until I start sinkin’
But I’ll know my song well before I start singin’
And it’s a hard, it’s a hard, it’s a hard, it’s a hard
It’s a hard rain’s a-gonna fall
(بندِ آخر ترانهی A Hard Rain’s A-Gonna Fall، باب دیلن)
این نوع رفتارِ اعتراضی با چهارچوبهای شعر کلاسیک، چه در شعر موسوی و چه در ترانهی دیلن، به رویکردِ اعتراضیِ آنها نسبت به ساختارهای قدرت – که اساسِ مضامین هر دو اثر نیز بر آن قرار دارد – جلوهای هر چه پر رنگتر میبخشد.
موسوی حتی زمانیکه با نگاه انتقادی به اجتماع، درد مشترکاش با بسیاری از همفکرها و همنسلهای خود را جار میزند (یعنی در شعرهایی که ارجاعاتی کاملا بیرونی دارد) نیز از نزدیک شدن به ساختاری که بتوان آن را ساختار شعریِ ساده نامید پرهیز میکند. به ساختارِ چندگانهی این شعرِ او توجه کنید:
شبیه بولدوزرم! چون که زندگی خشن است
تمام دنیا از مرگ باغ مطمئن است!
چه کوچک است و غم انگیز آرزوهاتان!
بهشت گاو پر از کاه و یونجه و پهن است
شبیه بولدوزرم حمله ور به هر چیزی
به شور و حال بهار و به باد پاییزی
به عم قزی غریب و به گاو بی پستان
به برفهای زمستان و داغ تابستان
شبیه بولدوزرم حمله ور به هر ایده
به آنچه قدرت در مغزهایمان ریده
به اعتقاد به هر آرمان و آینده
به هر کنش که تصور کنی به جز خنده!
شبیه بولدوزرم حمله ور به سطح زبان
اثاثیاست هر واژه-احمدِ نگران!!
تضاد دودویی خوب و بد، درست و غلط
یه جور توصیهی مردسالارانهی آلت مدار در مورد ننه و فک و فامیلا و مخصوصاً عمهت!!
شبیه بولدوزرم حمله ور به احساسِ…
به چیزهای رمانتیک داخل کاسه!
به دور بودن و دلتنگی و به تنهایی
به شورت و کرست جلف پری دریایی!!
شبیه بولدوزرم حمله ور به لمپنها
به تیزی داش آکل در آن شب تنها
به چرخ دادن زنجیر و تار موی سبیل
به قلعه نوعی و پروین و مردم تعطیل
شبیه بولدوزرم حمله ور به هر کافه
به بوی بنگ و علف در میان نسکافه
به بحث تودهی مظلوم زیر باد خنک!
و شایعات عمومردکانِ! خاله زنک
شبیه بولدوزرم حمله ور به هر شب شعر
اینجا از دوستان عذر میخواهم که شعر را قطع میکنم اما مطمئناً در هیچ شب شعری هنر و شعر جایی نخواهد داشت که بخواهیم در قالب شعر حرفی دربارهاش بزنیم. تازه هر نقدی هم بکنیم فردا طبق مصداق فحش را بینداز صاحبش برش میدارد یکی از دوستانت شاکی میشود که منظورت من بودم؟!
شبیه بولدوزرم حمله ور به این مردم
به حزب بادترین! از لس آنجلس تا قم
به طرح استقبال از عموی خالهی غول!
به عاشقانه دویدن جلوی هر مسؤول
شبیه بولدوزرم حمله ور به هر دینی
که خوب و بد را چیده ست داخل سینی
فرشتهای عصبی توی جادهای خاکی
به هر خدای بداخلاقِ از همه شاکی
شبیه بولدوزرم حمله ور به بیغمها
لباس طبق مُدی از نژاد آدمها
به مغز کار نکرده به خواب طولانی
میان اسکی و مشروب و سکس و مهمانی
شبیه بولدوزرم حمله ور به آلتها
تلاش در پی زن در تمام حالتها
تلاش در پی شوهر، لباس و تور سفید
به بردههای ویاگرای اصل، نوع جدید!
شبیه بولدوزرم حمله ور به تلویزیون
به رقص مسخرهی چند خوک یا میمون
به آخرین سریال و به آخرین بازی
تلاش «بیست و سی» موقع خبرسازی
شبیه بولدوزرم حمله ور به خواب «اِوین»
شکنجه کردن خورشید توی زیرزمین
به هر ترانهی مسموم از تصوّرِ زهر
به بازجویی و اعدام در «رجایی شهر»
شبیه بولدوزرم حمله ور به هر قصّاب
سکوت دنیایی که به خواب رفته… به خواب
به زندگی که کتابی ته کمد شده است!
به گوسفند که راضی به نقش خود شده است
■
نگو سکوت کنم، وقت مرگ این باغ است
شبیه بولدوزرم، بولدوزر سرش داغ است!
شبیه بولدوزرم توی دادگاه جدید
شبیه بولدوزرم پشت مرز، در تبعید
شبیه بولدوزرم مثل آینه در نور
شبیه بولدوزرم بعدِ اعترافِ به زور
شبیه بولدوزرم جان گرفته از تن تو
شبیه بولدوزرم بعد گریه کردن تو
بدون ترس، بدون وطن، بدون درد
خراب می شوم امّا خراب خواهم کرد
برای ساختن راه تازه منتظرم
شبیه مردی تنها، شبیه بولدوزرم…
(شعر ۶۳ از همان کتاب)
هر از چند گاه میشنویم که یک چهرهی شعری که ظاهراً خود را طلایهدارِ سادهنویسان میداند رفتارهای تقلیلگرایانهی افرادِ منتسب به این جریان با زبان و ساختار شعر، و همچنین حذفگراییِ خود در مورد شعر ندانستنِ اشعاری غیر از «شعر ساده» را با نام بردن از حافظ به عنوان شاعری که با سادهنویسی مردمی شد، توجیه میکند.[i]
وقتی به این شکل حکمِ کلی صادر میکنیم، تنها یک مثالِ نقض هم میتواند کلیتِ حکم ما را زیر سؤال ببرد. یک مثال نقض میزنم از شعر حافظ، با شعری که زبان را به اوجِ پیچیدگیِ خود رسانده است:
سمنبویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
بفتراک جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
بعمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشهگیران را چو دَریابند دُریابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمّانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز مکر آنان که در تدبیر درمانند درمانند
درین حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر در بند درمانند درمانند
چو منصور از مراد آنانکه بردارند بردارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
و یک مثال نقض میزنم از شاعران: شاعری که نیاز ندارد سادهنویس شود تا مردمی باشد: سید مهدی موسوی، شاعری که به خاطر مردمی بودناش سالها ممنوعالقلم شد و به اجبار، تعدادی از کتابهایش را به صورت زیر زمینی منتشر میکرد؛ شاعری که به خاطر مردمی بودناش مدتی را در سلول انفرادی به سر برد؛ شاعری که به خاطر مردمی بودناش بارها تحت بازجویی قرار گرفت و به دادگاه کشانده شد؛ شاعری که به خاطر مردمی بودناش بارها از حضور در اماکن عمومی و حتی شبکههای اجتماعی منع شد، اما باز از یاد مردماش نرفت:
به «عین» و «شین» تو چسبیدم از درِ زندان
که نعش سیمرغی رهسپار «قاف» کنم
به بازجوی گرامی بگو که راحت باش
نشستهام که در این شعر، اعتراف کنم
صدای بمب گذاری ذهن میآید
گرفتهاند دهان مرا که لب نزنم
کشیدن ِ ناخنهام روی سیلیهاش
صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم
به «قاف» میچسبی روی «قبر» گمنامم
در این دیار که بازار مرگ، سکّه شده
به «قاف» میچسبم مثل آن «قناری» که
به دست عاشق سلّاخ! تکّه تکّه شده
بله!… و آزادی نام برج معروفی ست!
که واقعیّت، مرد دروغگویی بود!!
تمام زندگیام برگههای پُر شده است
تمام زندگیام میز بازجویی بود
«گذشته» خرد شد و «حال» در سرم چرخید
کسی کتک میخوردم کسی که «آدم» شد
«بهشت» را گم کردم به عشق «آینده»
که اعتراف کنم: هیچ چی نخواهم شد!
به «قاف» میچسبم روی «قاب» عکس خدا!
که له شوم وسط فحشهای ناموسی
به «قاف» میچسبی روی «قوری» بی چای
که زخمهای تنم را یواش میبوسی
به روی برگه نوشتم مکان ختمم را
که بازجو بنویسد زمان خاتمه را
به زور قرص مسکّن دوباره میخوابم
و باز میشنوم جیغهای «فاطمه» را
صداش «عر» زدن ِ «عین» توی سلّول است
«شکنجه»ی «شین»، روی ِ خطوط غمگینش
صدای سیلی اوّل به جرم چشم ِ ترش
صدای سیلی ِ دوّم برای تسکینش
که لخت میشود از عاشقانههاش به تن
مکالمات شما ظاهراً شنود شده!
ترانه میخواند با لبان ِ جر خورده
که شعر میگوید با تنی کبود شده
به «قاف» میچسبی بوی نفت میگیری
کدام «قلّه»؟ کدام اوج؟ نسل سوختهایم…
که جسممان خسته، له شده، پر از سوراخ
که روح را قبل از جسممان فروختهایم!
به «عین» میچسبی ای «عروسک» غمگین!
به «قاف» میچسبم بوی نفت میگیرم
منم که خودکارم را به دست میگیرند
که مینویسم و آرام رام… میمیرم!
مرا نجات بده از میانشان عشق ِ …
مرا بگیر در آغوش خاکها مرگ ِ …
سپید میشوم از ترس و نور مهتابی
سیاه میشود از مغزهایشان برگه
به «عین» آویزانم به «قاف» آویزان
ناهارشان سیمرغ است با سُسِ آدم!
تو «شینِ» «شوق ِ» رهایی ِ لعنتی هستی
«شکنجه» میشوم امّا نمی رود یادم
بجنگ تا ته این قصّه قهرمانْ کوچولو!
برای باختن ِ در نبرد ِ بُرد شده!
صدای «فاطمه» میآید از اتاق بغل
صدای آدم ِ در چرخ گوشت، خرد شده
صداش هق هق فریاد در گلوی من است
صدای پوست سوراخ و تیزی میخ است
صداش قابل انکار نیست با کشتن
صدای گریهی زن بر خطوط تاریخ است
بله! کم آوردم مثل گوشت از سیگار
تو ایستادی و از خون ترانه سر دادی
که اعتراف کنم از خودم پشیمانم
که اعتراف کنی: زنده باد آزادی!
به هیچ جا نرسیدم به جز درِ زندان
کجاست آخر ِ این راههای پیچاپیچ
رسیدم آخر قصّه به قلّهی «قاف»ات
سر ِ بریده ی سیمرغ بود و دیگر هیچ…
(برگرفته از وبلاگی که سید مهدی موسوی پیش از بازداشت شدناش در سال ۱۳۹۲ در آن مینوشت:
http://bahal66.persianblog.ir/)
_________________
[i] به طور مثال در این مصاحبه: “میخواستیم جهان را عوض کنیم، جهان ما را عوض کرد”، گفتوگوی زینب کاظمخواه با شمس لنگرودی، خبرآنلاین، ۳/۱/۱۳۹۰، شمس لنگرودی میگوید: «فرق خاقانی و حافظ در این است که خاقانی فقط به نیازهای عقلی یک عده استاد دانشگاه پاسخ میدهد، اما شعر حافظ به طیف وسیعی از آدمیزاد پاسخ میدهد، از استاد دانشگاه گرفته تا توده مردم عادی که میخواهند شب یلدا فال بگیرند و ببینند که مشکلشان حل میشود یا نه… برای همین حافظ ،حافظ میشود خاقانی حافظ نمیشود. چیزی که در حافظ هست در خاقانی نیست. بیشتر مسئله خاقانی صناعات ادبی است و او فقط میخواهد به همنوردان خود یادآوری کند که ببینید من اینها را بلد هستم، اما حافظ از روی همه اینها پرواز میکند در حالی که اندیشه والایی دارد، به زبان مردم زمانه خود و درباره مسائل آنها حرف میزند. برای همین هست که حافظ یا سعدی برتر میشوند.»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.