فصل ششم از رمان «شبیه عطری در نسیم» نوشتهٔ رضیه انصاری
قطار آرام میکند. کاش عصر جمعه قطار اینترسیتی اکسپرس دو صفر پنجاه و چهار در مسیر برلین-برناو میخورد به دیواری که کسی نمیدانست از کجا سبز شد. آن وقت عشق با مرگ تمام میشد. خاطرهاش جاودان میشد. حالا برناو و متعلقاتش پشت سر است. پشت سر هیچ خبری نیست. شال دراز را چند دور دور گردنش میپیچد. کلاه را میکشد رو سر تراشیدهاش و یقه پالتو را بالا میدهد. بند کیف را از سرش رد میکند و میاندازد رو شانه. بار اصلی کوهی است بر پشتش که بندی ندارد و دیده نمیشود. قطار میایستد. درها که باز میشوند آرام میپرد پایین رو سکو. دستی به ریش دو روزه میکشد و بی آن که نگاه از جلو پاش بلند کند با پله برقی چپ و راست میآید بالا تا برسد دم در جنوبی ایستگاه. یک سلام برلینی. خداحافظ منِ دیروز.
منِ امروز میخزد تو تاکسیِ سر صف. «ویتِنبِرگ پلاتس». راننده تاکسیمتر را روشن میکند. یاد کیا میافتد و چه راههای درازی که با تاکسیمتر خاموش نمیرود. آسمان خاکستری است. تمام آخر هفته برف باریده. حالا هم که بند آمده، تو این هوا، درجه ماشین میگوید منهای پانزده، تو این هوای پانزده درجه زیر صفر همه جا یخ زده. ماشینهای پلیس مرتب تو خیابان دور میزنند و اوضاع را با بی سیم گزارش میکنند. خیابانهای اصلی را با ماشینهای برف روب پاک میکنند. گُله به گُله هم آمبولانس ایستاده تا دست و پا شکستهها را که بیشتر پیرها هستند برسانند بیمارستان. با این حال مردم در نخستین روز هفته در تکاپوی خرید و خانه تکانی و جور کردن سور و سات عیدند. چند روز دیگر کریسمس است. این دومین سالی است که از همه این قالبها تن زده و رها شده. ماشین رو یخها کمی سُر میخورد و راننده غُرغُر میکند. فکرش را که میکند میبیند چیزهای دیگری هم دچار انجماد شده: قلب خودش، قلب میترا، عقل کیا. اسم لیزا و یاسمین و نازی را از فهرست فرضی هدیهها خط می زند. صرفه جویی همیشه هم دلچسب نیست. آزمون تلخی بود آزمون آخر هفته. میداند. این از همان جنبههای سادومازوییش است که کسی را از خودش رانده و حالا بیشتر دلش میخواهد به خودش یاد آوری کند که نیست. تک سرفه ای میکند.
لیزا لیزا لیزا. انگار شیر آبی مدام لیزا چکه میکند. سفت هم نمیشود که نمیشود. کار از عوض کردن واشر و این حرفها گذشته. باید سرش را به کلی کور کرد. همیشه اولش همه چیز ماورای زمینی است. عقدی در آسمانها بسته میشود. بعد آهسته آهسته میآید پایین. میرسد زیرزمین. زور میزنی که بگویی نه. این طورها هم نیست. ما به هم ربط داریم. خیلی ربطها. میخواهی با چنگ و دندان به چیزی خودت را متصل نگه داری که ربطتان به هم کمتر و کمتر میشود. مثل طنابی که تو فیلمها قهرمانی را بالای پرتگاهی نگه داشته بعد رشته هاش یکی یکی ساییده و پاره میشوند و میماند آخری. تازه آن هم که پاره میشود معجزه ای قهرمان را نجات میدهد و مثلاً لباسش به شاخه ای چیزی گیر میکند. این جا معمولاً زیر پاش را هم نگاه میکند و میبیند که آن پایین چه هولناک است. آن بالا آویزان میماند تا سرانجام کمک میرسد. اما حالا چی؟ کجای کار است؟ هنوز در حال سقوط است یا به شاخه ای گیر کرده و دیگر نباید تکان بخورد؟ اما از دو چیز مطمئن است. زیر پاش را نگاه نمیکند منجی هم در کار نیست. خودش است و خودش. یاسمین با برن رفتهاند اتریش اسکی. پیمان از وقتی میترا گذاشته و رفته ایران، مانی را هم مادرش دو هفته ای برده مسافرت، از پیلهاش نیامده بیرون. کیا روزها میخوابد و شبها با رنج و مرارت و دود چراغ یا دود سیگارهای دست پیچ، درسهای تاکسیرانی را میکند تو آن کله پوکش. خب امتحان دارد. باید تمام برلین را از بَر باشد کوچه به کوچه پلاک به پلاک. تاکسی ناویگاتور دارد که دارد. رادیو و بی سیم دارد خب داشته باشد. پس راننده چه کاره است؟ گاهی هم شب تا صبح رو تاکسی نادر کار میکند و دم صبح آخرین فنجان قهوه را تو یکی از پاتوقهای رانندههای شب سر میکشد و میرود خانه در آغوش گرم یار. وقتی هم زیادی شاهدانه میکشد و سه شب و سه روز بیخواب میشود، میافتد طاقباز رو تخت و در چنبره این حال و هوا بسی توهم سُرایی میکند. خوب شد فرشته ای به نام نیوشا آب دستش میدهد تا تشنه از دنیا نرود این شاه جوانبخت. باز یاد رشته طناب و پرتگاه میافتد. لیزا لیزا لیزا.
احساس میکند قاطری چشم بسته بوده تا حالا که فقط دور گشته و سنگ رویی آسیا را بر زیری ساییده و حالا وقت عصیان و انقلاب است یا چرا قاطر؟ اصلاً اسبی عربی بوده که در طویله بی مصرف افتاده و ناگهان بوی کاه نیم سوخته میشنود و شروع میکند به جفتک پرانی و به در و دیوار زدن برای رهایی… رهایی. چرا این مرغ سعادت لحظه ای نمینشیند رو سرش؟ یازده یورو میدهد به راننده و جلو کا دِه وِه* پیاده میشود. میآید از پیاده رو برود دنبال کار و زندگیش انگار چیزی یا کسی صداش میکند. بر میگردد. خبری نیست. ادامه میدهد. دوچرخه ای پشت سرش زنگ می زند. دارد رو قسمت دوچرخه رو راه میرود. دستی تکان میدهد و میکشد کنار. باز کسی صداش میکند. بر میگردد و خوب نگاه میکند. خودش است. غول صدساله مرکز برلین غربی. همان نماد قدرت اقتصادی آلمانِ پس از جنگ و اسباب فخر غربیها به شرقیها. انگار امروز برای نخستین بار چشمش به این ساختمان افتاده یا یک جور دیگر به نظرش میرسد. یک فروشگاه معمولی یهودی ساز که قرنی پیش عَلَم شد، دو سه سال بعدش مدرنیزه و چند طبقه شد، نازیهای ضد یهود تحریمش کردند، زمان جنگ جهانی دوم دشمنان آلمان بمب ریختند سرش و به کلی ویرانش کردند، بعد از جنگ دوباره آباد شد و حالا در هیئت این هفت بند آهنین با زرق و برق و نئونهای آنچنانی زنده و سر پاست. چه غریب اما آشناست. بگیر مشترکاتی داشته باشد با او یا دلش بخواهد سر سوزنی شبیه هم باشند. غول صداش میکند تا چرخی بزند آن تو و با حال و هوای پولدارهایی که هدیههای مارک دار میخرند این سنگینی و تلخی کینگ کونگیش را بشکند.
لویی ویتان. دیور. گوچی. شانل. بولگاری. کارتیه. مون بلان. هیچ کدام بدلی از اصل نیستند. اگر برچسب قیمتش چشمت را نزند بدت نمیآید مثلاً این کمربند چرمی را یا آن کت بژ را برای خودت بخری. این جور وقتها حس ظریف زنانه ای به او دست میدهد یا حسی شبیه لحظه ای از یک زن. نمیتواند بگوید دل خوشی از زنها ندارد. آدم خودش را که نمیتواند گول بزند. راستش حتی همین الان هم میتواند زنی مثلاً با موهای طلایی موج دار بلند و ته آرایشی دوست بفهمد و دشمن نفهمد را در ذهنش بیاورد که عاشقش کند و او بخواهد که زن هم دوستش بدارد. این حس دوست داشته شدن چه مرموز و مبهم است. این که کسی به اندازه همه کسانی که دوستت نداشتهاند دوستت بدارد، و تو در عوض این دستمال گردن ابریشمی کوچک نارنجی را بپیچی تو کاغذ رنگی سبز و یک روبان قرمز و طلایی دورش ببندی و این شب عیدی هدیهاش کنی به او. دویست و سی و پنج یورو که بهای زیادی نیست، هان؟ ارزشش را دارد، یعنی اگر داشته باشد، آن وقت… یعنی میشود؟ آخر و عاقبت پرسه زدن در بلوار لاکشِری همین رویاهای لوکس است دیگر! رؤیا که نه، خیالپردازی. کنج آسوده گمان. خسته است. حضورش به تن کا دِه وِه زار می زند. شاید آمد چیزی بگوید و برود. بگوید که من هم مثل تو نیمه دوم زندگیام را میایستم و برق میزنم، حالا میبینی. این هم چهار عدد سیگار هاوانا و یک جعبه چوبی کوچک با ده عدد سیگار برگ نازک به قیمت چهارده یورو و نود و نه سِنت، اسانس اشرافیت لحظههای غربت اندر غربت تعطیلات کریسمسش. بله کادوش کنید. همان سورمه آیه خوبست، روبان نقره ای بزنید لطفاً. برای پدرم. کریسمس شما هم مبارک.
کلید را که میاندازد به در ورودی ساختمان، تو قفل نمیچرخد. مدتها پیش قرار بود عوضش کنند. پس باید از درِ پشتیِ تو حیاط داخل شود. بند کیف را از سرش رد میکند تا دست کند تو جیب شلوار، ریشههای شال گردن گیر کردهاند به بند کیف و حرکت سریع برای رهایی باعث میشود تعادلش را از دست بدهد و رو یخهای سرِ پله سُر بخورد و بیفتد زمین. عین بچگی هاش بغض میکند. از کدام درد است؟ چه بغضی است این؟ مینشیند رو پله پایینی و دو سه ثانیه ای چشم هاش را هم میگذارد و ابرو در هم میکشد. بالای کمرش مالش میرود و زُق زُق میکند، خورده به لب تیز پله انگار. شرمسار و سر افکنده چیست؟ کلوخ پاره ای که به آبگینه زنی تنها زده؟ خب سر ریز کرده بود آن بازی عشق را، آن عروسک و دامادک بازی با شلوار جین و تی شرت روزمره را و شاباشهایی را که خودش سر خودش ریخته بود. باید آن همه سؤال را جواب میگرفت. روزمرگیِ رابطه تمام نشد، خود رابطه تمام شد… هرکس تا یک جایی همسفر خوبی است دیگر. وقت پریدن اگر نتواند جا مانده. بی رحمانه نیست؟ با احتیاط بلند میشود و برف لب آستین هاش را میتکاند. میرود سمت حیاط. قفل در وینترگارتن را باز میکند و در را چند بار تکان میدهد. باز نمیشود. چفت پشتش را بسته حتماً. راهی نیست جز این که امیدوار باشد یکی از همسایهها خانه باشد و در را به روش باز کند. یورگن و مادرش را میگذارد آخرسر. زنگ دختر طبقه همکف را می زند. خانه نیست. پیرزن و پیرمرد هم جوابی نمیدهند. با اکراه زنگ یورگن را می زند و خودش را آماده میکند تا صدای نخراشیده و لحن سردش را بشنود. خبری نیست.
مینشیند رو پله پایینی. یکی از سیگارهای هاوانا را در میآورد و بو میکند. بالا را نگاه میکند. آسمان ابری اما روشن است. سیگار را آتش میکند و پک کوتاهی می زند. ظهر است. همسایهها هر کجا هستند دیگر باید پیداشان شود. سیگار که به نیمه میرسد، از دور پیرمرد را میبیند که ساک کنفی به دوش دارد و از خرید برگشته. بلند میشود. هالو. هالو. پیرمرد کلید میاندازد به در و هر دو میروند تو. تا برسند بالا پیرمرد کلیدش را از دسته کلید باز کرده و به او میدهد. من یکی دیگر دارم. مال زنم هست. یکهو می زند به گریه. بعد از چهل و چهار سال زندگی مشترک، جمعه شب زنش مرده. وسط آشپزخانه افتاده و فرتیش. حالا میفهمد که خیلی خیلی دوستش داشته…. بغلش میکند. ابراز همدردی میکند. پیرمرد سرش را تکان تکان میدهد و با دستمال پارچه ای چهارخانه بینیش را تمیز میکند. کت مخمل مشکی پوست خیلی سفیدش را سفیدتر نشان میدهد. دوستان برای مراسم تدفین، دیروز یکشنبه، آمده و رفتهاند. و از امروز دوباره زندگی شروع شده، با کوله باری از یاد اما. بابت کلید چقدر بپردازد؟ پیرمرد دستش را تو هوا تکان میدهد. قابلی ندارد! میرود تو و در را پشت سر میبندد.
پالتو را به جا رختی آویزان میکند، کیف را میاندازد رو مبل و هاوانای نیمه کاره خاموش را میگذارد لب زیر سیگاری. درهای وینتِرگارتِن را باز میکند تا باد بیاید. عکس دو نفره خودش و لیزا را از رو میز کار بر میدارد و میبرد میگذارد بالای سیفون توالت فرنگی. هنوز باید بهش فکر کند. صدای باز کردن شیر آب همسایه میآید. میلرزد. ظلمات مرگ در همسایگی است. باید دوش بگیرد و بخوابد. خوابِ فراموشی. از تو وینترگارتن صدا میآید. گردن میکشد و گوش میکند. کسی کیسهها را به هم می زند. آرام میرود به آن سمت. گربه ای سفید با گوش و دم سیاه سرش را بالا میکند و با چشمهای سبزش زل می زند به او و با میویی لرزان لوندی میکند. لابد تو این سرما و یخبندان بی غذا مانده. بعد میآید جلو. برآمدگی دیوار را میبوید و میآید جلوتر. باز صداش میکند. بهزاد دستی به سرش میکشد. خاموش میرود سر یخچال و تو ظرفی شیر میریزد و میگذارد جلو در، تو حیاط. گربه که شروع به لیسیدن شیر میکند درها را میبندد. صدای شیر آب همسایه قطع میشود. جعبه چوبی کادویی را از کیف در میآورد و روبانش را صاف میکند. رو میز کار به دیوار تکیهاش میدهد. این هم هدیه کریسمس پیرمرد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید