
«پدر»

داستانی از بهاره اکبری
پدرم مرد خودخواهی بود، با دستانی بزرگ، سری کوچک. بلندی پیشانیاش آدم را میترساند. هرگز نمیتوانست جلوی آن آینۀ شفاف آویخته از درخت، با تیغ صورتش را بتراشد. چشمانش میترسید و آب دهانش زیاد میشد. یک صبح بینفت وقتی چراغ علاءالدین خوب دود میکرد و شعلهاش زرد میسوخت، سرد. . . سرد او تمام کودکیام را با آن عروسکهای بیسر، بیچشم برهنه با پستانکهای پلاستیکیشان فرو کرد درمیان کیسهای نخی. آن کیسه کیسهای بود که مادرم وقتی هنوز زنده بود، با آن ماستهای غلیظ و گلولههای سفید خوشمزهی ترشی درس میکرد.
بعد با آن دست خالی از سیگارش کیسه را آویزان کرد به میخ طویلهای بزرگ؛ روی آن دیوار گچی پوسیده.
زمان کوتاهی گذشت . کوتاه اما فشرده. سخت، نفسگیر. چنان که خونابهام آرام آرام از میان تار پود کیسه گذشت و سرید روی کاشیهای شکستهی حیاط. من فقط درون کیسه گوسفندهایم را میشمردم و صدای کشیده و شل خونابه را هم. گربهی لاغر و پلاسیده دست از سر گربهی مادهاش کشید. آمد پایین از آن فنسهای دور دیوار و تمامم را بر کاشی لیسید. گرم لیسید. مکرر و بی وقفه. احساس میکردم تمام بدنم از درون فرو میرود. مثل قوطی کنسروی که کامیونی سنگین بچسباندش به آسفالت داغ و خیس.
آه… پدر الان من همان کیسهام، کیسهای فرورفته و بیهویت برهمان دیوار، همان میخ. اما تو فراموش نکن سیگارت را بتکانی…