یا مریم مقدس
ادای دینی کوچک به «ژوزه ساراماگو»ی بزرگ
چهارده سالگی سنی است که خیالپردازیهای دخترانه به منتهای خود میرسد. در مورد لیلی هم این قضیه صدق میکرد. معشوق خیالی او، لئو پت، هنرپیشه فیلمهای جوانپسندی بود که به لطف جذابیت چهره و البته نقشگزینی صحیح ره صد ساله را با سه چهار فیلم پیمود و به قلههای شهرت رسید. متاسفانه چهارده سالگی لیلی در اوایل دهه نود میگذشت، زمانی که هنوز اینترنت آنچنان در خانهها رسوخ نکرده بود و تعقیب اخبار زرد و بهدست آوردن عکسها و فیلمهای مشاهیر کارخانه رویاسازی هالیوود از پشت صفحه مونیتور آسان نبود. بااینحال، لیلی بهترین استفاده را از امکانات زمانه خود میکرد. امکان نداشت مجله یا روزنامهای عکسی، هرچند کوچک، یا مصاحبهای، هرچند مختصر، از لئو پت چاپ کند و تا بیست و چهار ساعت بعد بریده آن جریده راه خود را به اتاق خواب لیلی نیابد. او با حوصله و دقت، تکههای مورد علاقه خود را از مجله و روزنامه جدا میکرد و به در و دیوار و سقف اتاقش میچسباند. آن اواخر، حتی پتو و بالش و تشک او هم از هجوم عکسهای لئو پت ایمن نبودند. بیشک، لیلی راه افراط را در پیش گرفته بود و درحالیکه پسر و دخترهای همسن و سالاش بیرون از خانه مشغول بازی و مهمانی و ورزش بودند، او در اتاقش مینشست و به عکسها زل میزد و خود را به دست رویاهایش میسپرد.
چنین اوضاعی برای پدر و مادر لیلی، اگر نگوییم هشداردهنده، حداقل باید نگرانکننده باشد و حقیقتا بخش عمدهای از گفتگوهای قبل خوابشان به همین موضوع برمیگشت. البته جا دارد ذکر شود آنها که کاتولیکهایی معتقد بودند، نگرانیشان بابت در خطر قرار گفتن سلامت روحی و روانی دخترشان کم و بیش با این واقعیت که او جلوی چشمشان است و نه در دنیای فاسد بیرون، جبران میشد. پدر، یک لولهکش خردهپا بود و سوادش صرفا در حد جمع و تفریق پول و به حساب گذاشتن چکها کفایت میکرد. مادر، خانهدار بود و اوقات فراغتش را پای تلویزیون و عموماً شبکههای غذایی میگذراند. با اینکه درکشان از دنیای فاسد بیرون فقط از بازرسی روزانه لولههای نشتکرده و تماشای روزانه جعبه جادویی حاصل میشد ولی در مجموع هر دو به این نتیجه رسیده بودند که حضور لیلی در خانه کمخطرتر است.
یک جمعه آفتابی، لیلی از اتاقش بیرون آمد و پیش مادرش رفت که داشت انبوهی از کاغذهای تبلیغاتی را که پستچی وظیفهشناس دم در خانهشان گذاشته بود با دقت زیر و رو میکرد. مادر، بدون اینکه چشمانش را از یک آگهی سخاوتمندانه برای فروش کرم پوست صورت بردارد، از لیلی پرسید، «چی شده دخترم؟» و لیلی جواب داد، «فکر کنم حاملهام.» شاید یک مادر بیتوجه، که اجازه میدهد دختر نوجوان لاابالیاش با پسرها قاطی شود از شنیدن این خبر هراسان میشد. اما، همانطور که تا الان قضیه برایمان روشن شده، مادر داستان ما از آن دسته مادرهای به شدت مراقب و حساس بود و آنقدر مطمئن به شیوه تربیتی خود که شلیک خندهای سر داد و پرسید، «آره؟» سرخوشی مادر، لیلی را از تک و تا نینداخت و توضیح داد، «شش هفته شده!»
ادراک انسان از یک سیستم کاملا بینقص همواره در معرض خطر تردید قرار دارد. حتی یک زن خانهدار مسیحی که همیشه آموزههای عیسی بی مریم را درباره فضایل انسان آویزه گوش دارد، دسیسههای ابلیس را دست کم نمیگیرد. پس سایه شک گسترده شد. مادر سرش را بالا گرفت و پرسید، «مطمئنی؟» و لیلی جواب مثبت داد. همینطور که نگاهشان در هم قفل شد، علاقه دیرپای مادر-دختری، که در ادبیات هزاران سالهمان بهخوبی مستند شده، شکل گرفت و از خلال آن مادر فهمید دخترش راست میگوید و با لکنت پرسید، «کی؟ با کی؟» لیلی بدون دمیدن احساس خاصی به نحوه ادای جملهاش، جواب داد، «با هیچکس!» و مادر گفت، «یا مریم مقدس!»
لیلی با گفتن جملهای که به نظر میآمد از پیش آماده کرده باشد جواب داد، «اما میدونم باباش کیه.» اندکی صبر کرد تا قیافه سوالگونه مادرش تهنشین شود و بعد با لحنی مفتخر و مغرور، مجرم را معرفی کرد، «لئو پت!»
توصیف دقیق کیفیت، قدرت و مدت خنده غیرقابلکنترل مادر توضیح واضحات است و بگذارید از آن بگذریم. حتی لیلی هم خود را برای این واکنش آماده کرده بود و بدون اینکه چیز دیگری اضافه کند یکراست به دستشویی رفت. اینطور به نظر میآمد که آن اتفاق صرفا یک شوخی بود که در راه دستشویی با مادرش در میان گذاشته باشد. اما همین که بقایای خنده زدوده شد، توجه مادر به قسمت نگرانکننده ادعای لیلی جلب شد. وقتی لیلی از دستشویی بیرون آمد، مادرش پرسید، «پریود نشدنت هم جز شوخیت بود؟»
اینگونه بود که لیلی اولین ملاقات با متخصص زنان و زایمان را تجربه کرد. بعد از پروسهای طولانی و خستهکننده، دکتر اعلام کرد که لیلی واقعا باردار است. خانواده که از مطب خارج شدند و نسیم خوشبو و لطیف بیرون که به مشام لیلی خورد، آهی از روی رضایت کشید. نه تنها از این خوشحال بود که بالاخره توانست ثابت کند پدر و مادر پر ادعایش اشتباه میکنند بلکه باورش قویتر شده بود که قرار است مادری فرزند لئو پت را بکند. طبق معمول، اینجا هم خواستهها و دغدغههای پدر و مادر با فرزند در تضاد بود. پدر و مادر پاکدین و خشکه مذهب، در حضور او، نمیتوانستند عبارات صریح بهکار ببرند؛ به بیان دیگر، نمیتوانستند از هم بپرسند که چطور ممکن است نطفهای شکل بگیرد بیآنکه از دخالت مردانه در سیستم زنانه دخترشان ردپایی باشد. بنابراین، ارتباط آنها در حد نگاههای گیج و منگ نصفه نیمه به یکدیگر و لبخندهای زورکی و پراکنده به دخترشان باقی ماند.
قدم بعدی ملاقات با مشاور مدرسه بود. همه آنچه که او توانست بگوید این بود که مظنون خاصی در مدرسه سراغ ندارد و اگر شرححالی که پدر و مادر لیلی برایش تعریف کردهاند صحت داشته باشد — چیزی که مشاور به صراحت در باورش تردید داشت — آنها باید احتمالا در محله زندگی خودشان دنبال علت مصیبتشان باشند. پیشنهاد دومش، اما، عملیتر بود: «چرا در مورد وضعیت فیزیولوژیک دخترتون سراغ نظر دکترهای دیگر نمیرید؟»
و لیلی بهعنوان یک مورد پزشکی نادر میان دکترهای شهر مطرح شد. او بین دکترهای با تخصصهای گوناگون دست به دست گشت اما هیچکدام نتوانستند توضیحی قانعکننده راجعبه وضعیت او ارائه بدهند. روانشناسان هم به نوبه خود او را معاینه کردند، به امید اینکه زبان باز کند و راز بارداریاش را بگشاید. اما فایدهای نداشت و اعتقادش به اینکه فرزند لئو پت را در شکماش حمل میکند دستنخورده باقی ماند. اجتنابی از درز خبر نبود. پرونده پزشکی لیلی به بیمارستان جان هاپکینز گزارش شد و خود خبر هم، اول در سطح شهر و بعد کل کشور متاستاز داد. برای رسانهها، خبر مهیج دختر باکره و معصومی که ادعا میکرد بهزودی دختر لئو پت را به دنیا میآورد آنقدر جذاب بود که فیالفور رویش کار کردند. خبرنگاران جنجالی، برای انتخاب سرتیتر گزارشهای خود حد و حدود اخلاقی حرفهشان را به چالش گرفتند. بااینکه محتوای همه مصاحبهها مشابه بود، هرکدام از اختصاصی بودن و افشاگرانهتر بودن گزارش خود دم میزدند. از سویی دیگر، سماجت مطبوعات گریبانگیر لئو پت هم شد. او که اوایل در واکنش به خبر لیلی میخندید، به ناچار موضعگیری کرد و با پوزخند گفت که در طول عمرش فقط یک بار با قطار از شهر لیلی عبور کرده است.
هیچچیزی به معنای واقعی دغدغه ملی نمیشود مگر آنکه تلویزیون هم به آن جنبش بپیوندد و در نهایت همین اتفاق برای ماجرای لیلی افتاد. لیلی به برنامه پربیننده و زنده جی لنو دعوت شد. تهیهکننده برنامه دو بار تماس گرفت. همانقدر که لیلی از این دعوت هیجانزده بود، پدر و مادرش چنین اتفاقی را بیآبرویی خود و خانوادهشان میدانستند. ولی آن روزها در بحبوحه جنگ اول خلیج— که البته به جنگ خلیج معروف بود چرا که هنوز کسی نمیدانست پسر رییسجمهور فعلی جنگ دوم خلیج را راه خواهد انداخت— مردم از اخبار روتین و کسلبار جنگ خسته بودند و تلویزیونها نمیتوانستند چنین موضوع داغی که کمی توجهات را از جنگ منحرف میکرد زمین بگذارند. آدمهای کلهگنده به دیدن پدر لیلی آمدند تا با او درباره حضور دخترش در تلویزیون مذاکره کنند و در پایان، با دادن ضمانتهایی در باب محتوای برنامه که وجدان پدر را آسوده میکرد و کمی مشوقهای مالی، که خواننده ممکن است با خود بگوید دلیل اصلی کوتاه آمدنش بود، او را با خود همراه کردند و قرار شد وظیفه سختتر متقاعد کردن مادر لیلی را خود آقای لولهکش که زبان همسرش را بهتر از آدمهای کت و شلواری حرفه نمایش میفهمید بر گردن بگیرد.
با اینکه پدر و مادر لیلی نامه رضایت را امضا کردند، اما موسسههای حامی حقوق کودک بهپا خواستند و با اینکه دختر بیگناهی را روی صندلی بنشانند و از او بپرسند چطور حامله شده درحالیکه میلیونها بیننده پاپکورنخور و آبجونوش در حال تماشا هستند قاطعانه به مخالفت برخاستند. در نکوهش سیاستهای تلویزیون و سوءاستفاده از یک هموطن زیر سن قانونی صرفا برای سود مالی، عریضهها امضا شدند و دهها مقاله تحلیلی روانشناسی کودک در حمایت از دور نگاه داشتن او از گزند رسانهها منتشر شد.
خواستن، توانستن است. این ضربالمثل کهنه و کلیشهای باز هم درستی خودش را ثابت کرد، وقتی مذاکرات بین شبکه تلویزیونی و موسسههای حفظ حقوق کودک به نتیجه رسید. قرار شد یک مشاور همه فن حریف امور کودکان با اختیار تام در برنامه حاضر باشد که سوالات را بر حسب لزوم تغییر دهد و اگر لازم شد از لیلی بخواهد سوالی را به کل جواب ندهد.
بهعنوان آخرین مانع در زنجیره مشکلات، بحث زمانبندی مطرح شد. تهیهکنندگان برنامه از این موضوع ناراحت بودند که بعد از گذشت چهار ماه از بارداری، نشانه روشنی از آن در ظاهر لیلی مشخص نبود. در جلسهای محرمانه، عدهای اعتقاد داشتند که باید یکی دو ماه بیشتر صبر کنند تا جنین بزرگتر شود، چرا که به باور آنها شکم برآمده لیلی بر احساسات بینندهها تاثیر قویتری خواهد گذارد. مخالفان، بحث تازگی خبر را مطرح میکردند و میگفتند که خیلی دیر شده و چیزی که آنها را نگران میکرد نه یکی دو سانتیمتر تورم شکم لیلی، بلکه توانایی آدمها به عادت کردن به خارقالعادهترین چیزهاست و اینکه مردم ممکن است یاد بگیرند که در کنار مریم باکره دوران خود بیدغدغه زندگی کنند که در آنصورت این برنامه استثنایی در حد یک برنامه عادی راجع به یک مورد نادر پزشکی نزول خواهد کرد. عده قلیل بدبینی هم در جلسه بودند که استدلال میکردند که با توجه به منحصربهفرد بودن اتفاقی که برای این دختر افتاده، هیچ تضمینی نیست که او تا یک ساعت دیگر زنده بماند چه برسد به دو ماه بعد و، فارغ از اینکه چنین ملاحظهای چقدر بیرحمانه و تاثرآور است، آنها باید فاکتور احتمال مرگ او را هم در تصمیمگیری خود دخیل کنند. سرانجام، در نبرد میان عملگرایی و کمالگرایی، اولی پیروز شد و تصمیمگیرندگان قرار گذاشتند هرچه سریعتر برنامه را روی آنتن بفرستند.
تغییر دامنه داستان از خانواده بیبضاعت لیلی به معاملات پنهانی پشتپرده، نباید ما را از درک بهتر زندگی او غافل کند. با فراگیرتر شدن قضیه، لیلی خود را در مدرسه تنها و تنهاتر یافت. در مدرسه کاتولیکی که لیلی تحصیل میکرد، داغ ننگ بارداری پیش از ازدواج، به خودی خود کافی بود که او را از بقیه متمایز کند و جنجالهای اضافهای که ایجاد شده بود قضیه را بدتر هم میکرد. خوشبختانه ما با جامعهای متمدن طرف هستیم و کشیش کلیسای محل به مدرسه لیلی اعزام شد تا طی چند جلسه همکلاسیهایش را توجیه کند. اگر احیانا خواننده در باب تامین هزینه این سفرها نگرانی دارد، باید برایش تسکیندهنده باشد اگر روشن کنیم که هزینه این سفرها نه از درآمد ناچیز پدر لولهکش بلکه از روی مالیات شهروندان تامین میشده است. در جلسات، کشیش خیّر، هرچند هنوز خودش مطمئن نبود که کار درستی میکند، برای دانشآموزان تبیین کرد که ما مخلوقات بیارزش پروردگار، پایینتر از آن هستیم که بخواهیم اعمال خالق خود را مورد قضاوت قرار دهیم و اگر او تشخیص دهد امری بایستهی شدن است پس آن شدن رخ میدهد و برای آنکه با مثالی نشان دهیم مصلحتاندیشی او تا کجا پیش میرود بیایید داستان مادر مسیح را به یاد آوریم. اما یکی از دخترها که صدایش آکنده از حسادتی قابل درک بود اعتراض کرد که مریم مقدس فرزند خدا را به دنیا آورد و نه فرزند لئو پت را. واعظ که خودش در راستای آماده شدن برای موعظه همین سیر فکری را طی کرده بود با حاضرجوابی توضیح داد که هنوز هیچ آزمایش علمیای ادعای لیلی را ثابت نکرده، اما اگر حرف او حتی صحت داشته باشد چیزی جز اراده پروردگار نیست که دلیلش در زمان مناسب برایمان آشکار خواهد شد. بعد از مقادیری پرحرفی، چیزی که مردان خدا در آن استعداد و تخصص تحسینآمیزی دارند، کشیش نتیجه گرفت که دانشآموزان باید با لیلی همانطور رفتار کنند که با هم رفتار میکنند و این واقعیت که لیلی برگزیده خداوند است نه باید حسد آنها را برانگیزد و نه تحقیرشان را.
در خانه نیز نحوه تعاملات میان اعضای خانواده تغییر یافت. نه تنها، پدر و مادر لیلی سعی داشتند که به دخترشان به چشم یک مادر پا به ماه نگاه کنند، بلکه خود را کمکم برای دیدن نوهشان آماده میکردند، چیزی که شاید برای ده سال آتی در برنامهشان نبود. در همان حال، وظیفه خود میدیدند که از دخترشان در برابر فشارهای جامعه محافظت کنند. آنها با مبالغه در نقش الهی مادر و وظایف زن در قبال پروردگار، سعی کردند نقش پدر را تا آنجا که ممکن است کمرنگ کنند. یک بار، پدرش در حین دلداری لیلی، برایش از آنچه راجعبه زایمان شنیده بود سخن گفت و اینکه چقدر لحظه خروج نوزاد از بدن مادر، لحظه تغزلی و روحانیای برای مادر است. او با نگاهی حسرتبار اضافه کرد که مردها از چنین نعمتی محروماند و نزدیکترین تجربهشان به این لحظه آسمانی وقتی است که شکمشان را تخلیه میکنند.
از انصاف خارج است که بخواهیم پدر زحمتکش و لولهکش لیلی را تخطئه کنیم که چرا این تشبیه بیقواره و بعید را کرده است. در واقع، طنز ماجرا اینجاست که حرف پدر، برای لیلی بسیار سودمند واقع شد. همینطور که لیلی سرش را روی شانههای پدر گذاشته بود و باقی بدنش روی مبل رها شده بود و داشت به اندرزهای پدر گوش میداد، متوجه شد که مدتهاست که محتوای رودههایش را خالی نکرده است. صرف فکر کردن به چنین سترونی نامیمونی کافی بود که لیلی با وحشت سرش را عقب ببرد و به چشمان پدرش خیره شود انگار که چون پدر این بحث را پیش کشیده، پس لابد از وضع مزاجی لیلی آگاه بوده است. مسلما اینطور نبود. چهره آشفته لیلی، باعث شد پدر حرفهایی را که زده بود دوباره مرور کند و از آنها شرمنده و پشیمان شود. برای جبران، پدر تصمیم گرفت کار تشبیه و استعاره را به صاحبانش، یعنی نویسندهها و شعرا، بسپرد و همان نقش پدر بیریای قبلی را برعهده بگیرد و، هرچند ناشیانه، لیلی را بغل کند و خوشحالیاش را از اضافه شدن عضوی جدید به خانواده کوچکشان ابراز بدارد. ولی ما میدانیم که لیلی از پدرش کینهای به دل نگرفت بلکه بیشتر نگران یافته جدیدش بود و اینکه با این مصیبت جدید، که بخاطر ماهیت ناخوشایندش دیگر به آن اشاره صریح نمیکنیم، باید چکار کند. اول فکر کرد قضیه را با پدر و مادرش در میان بگذارد ولی میترسید این یکی هم تبدیل به جنجال جدیدی بشود. بعد فکر کرد شاید یبوست هم، همچون تعلیق عادت ماهانه، از آثار جانبی بارداری باشد. ولی اگر اینطور بود چرا معلمهای مدرسه در جلسات توجیهیشان که خندههای زیرزیرکی بچهها را در پی داشت به آن اشارهای نکرده بودند؟ در پایان، لیلی تصمیم گرفت یافته جدیدش را یک راز نگاه دارد، با این امید که بعد از زایمان، بدنش ریتم طبیعی خود را به دست خواهد آورد.
روزها کم و بیش بیحادثه گذشتند تا شب نمایش فرا رسید. اما قبل از آنکه وارد برنامه بشویم و ببینیم قهرمان قصهمان چطور جلوی چشم میلیونها بیننده عمل میکند و درحالیکه دارد سوار هواپیما میشود تا از آستین به لوسآنجلس برود، راوی وظیفه خود میداند که با اتخاذ شیوهای برشتی، یک قدم عقب برود و اگر ذرهای شک هم وجود داشته، اعلام کند که این نوشته ساخته و پرداخته یک ذهن قصهسرا بیش نیست. در ضمن بهجز واقعه آبستنی مقدس مریم عذرا در بیست قرن پیش که البته همان هم مورد تردید شکاکین عصر ماست، رخداد هیچگونه زایش هرمافرودیتوار در میان انسانها ثبت نشده است. همچنین، نه در انجیل و نه در روایات مورخین زمان مسیح، اشارهای به مشکلات گوارشی مریم نشده است. بنابراین، لیلی، تمام و کمال از تخیل راوی میآید و اگر هم اسامی واقعی برای مکانها و وقایع و آدمها بهکار رفته صرفا ترفندی برای واقعیتر کردن قصه بوده است.
وقت آن است که با ترمیم دیوار چهارم، دوباره خود را در دل داستان رها کنیم. لیلی و پدر و مادرش در دیدار با جی لنو و مشاور کودک، سوالات را مرور کردند. بعد، لیلی را به اتاق گریم فرستادند و پدر و مادرش بین بینندهها در سالن منتظر شروع برنامه شدند. جی لنو برنامه را با معرفی لیلی آغاز کرد و فیلم کوتاهی از زندگی روزمره او نشان دادند که البته بهخاطر اختصار کلام از اشاره به ساخت آن اجتناب کردهایم. لیلی که در پشت صحنه منتظر علامت کارگردان بود تا وارد شود، مردم را تصور کرد که همه پای تلویزیون میخکوب شدهاند و ورودش را لحظهشماری میکنند. عرق کرده بود و برای اولین بار افسوس خورد که کاش کمتر زندگیاش را فدای لئو پت کرده بود و هیچکدام این اتفاقات نمیافتاد. ولی دیگر برای این آرزوها دیر بود. کارگردان او را به صحنه فرستاد.
مصاحبه با سوالهای دستگرمی جی لنو و جوابهای کوتاه و عصبی لیلی آغاز شد که گهگاه با نظرات مشاور قطع یا کوتاه میشد. جی لنو ناچار بود تلاش مضاعفی کند تا جوابهای نه چندان جذاب لیلی و اظهارنظرهای کلیشهای و سرد مشاور جبران شوند. زمانی که سوالهای جی لنو به ته کشید و وقتی متوجه شد که برنامه خیلی بد پیش رفته، به ناچار سوالی را پرسید که پیشتر توافق کرده بود نپرسد، «چرا اینقدر مطمئنی که بچه لئو پت توی شکمته؟»
تا بحال ما در پستوی تاریک احساسات فروخفته لیلی نوری نینداختهایم. فارغ از اینکه این کوتاهی ناشی از تنبلی راوی است یا غفلتاش، امید میرود با چند خط بعدی این نقصان بخشیده شود. بعد از سوال جسورانه جی لنو، مشاور کودک چشم غرهای رفت و اعتراض کرد که لیلی قرار نیست به این سوال جوابی بدهد. اما این بار نوبت لیلی بود که حرف مشاور را قطع کند و تکگویی تاثیرگذارش را، که در خلال آن نگاهش دائما بین جی لنو، مشاور، دوربینها، پروژکتور، و بینندهها میچرخید، به اجرا بگذارد. با بغضی در گلو، که گهگاه باعث نامفهوم بودن حرفش میشد، توضیح داد که از توجهاتی که به خودش جلب کرده خسته است؛ و اینکه در زندگی به هیچ مردی به جز لئو پت نزدیک نبوده و اینکه لئو پت حتی در خواب هم کنار اوست و در رویاهایش به سراغش میآید و از او حال خود و بچهاش را میپرسد. لیلی همچنین گله کرد از اینکه چرا هیچکس، حتی مردان خدا که باور ساز و کار دینشان است، باور او را نسبت به هویت پدر فرزندش نمیپذیرند. او مردان علم را نیز به چالش طلبید که بهجای اینکه دنبال یافتن پدر بچه باشند، سعی کنند کلیت این پدیده را توضیح دهند. او با تاکیدی دوباره بر اینکه اگر قرار است پدری برای بچه وجود داشته باشد، این پدر همان لئو پت خواهد بود، حرفهایش را به پایان برد. جی لنو، گویی که در دادگاه باشد، پرسید، «پس یعنی شما اطمینان کامل داری که لئو پت پدر بچه است؟» و لیلی با قاطعیت جواب داد، «بله!»
دوربینها صداقت کودکانه لیلی را ثبت کردند، صدا و تصویرش تبدیل به موج شد و فرستندهها به هوا گسیلاش کردند؛ آنتنها موج را تسخیر کردند و به صفحه تلویزیون فرستادند و لیلی دل مردم را تسخیر کرد. در حرفهایش، در چهرهاش، در کیفیت ادای حرفهایش، سادگی بیریایی نهفته بود که موجب میشد هرچه بگوید را بینندگان باور کنند. انگار که طبیعیترین اتفاق عالم بود که اسپرمی سرگردان از بین هزارانی که از کمرگاه لئو پت به بیرون جهیدهاند روی کاپشناش بنشیندش بب، از خطرهای فضای باز جان سالم به در ببرد، صبح روز بعد وقتی قطار در شهر لیلی توقف میکند در اثر برخورد لئو پت با مسافری که در حال پیاده شدن است روی مسافر بیفتد، او را تا خود شهر همراهی کند، باقی راه را خودش، همچون هاگهای بهاری در طلب جاودانگی، در هوا غلت بزند، به اتاقخواب لیلی بخزد و درون او آرام بگیرد. چنین قصهای را یک ملت حاضر بود باور کند.
با اینکه لیلی توانسته بود مردم را قانع کند ولی بعد از برنامه به مامن اتاق خودش پناه برد و کمتر و کمتر در مناظر عمومی ظاهر شد. یک روز، وقتی مادرش با سینی غذا به اتاق لیلی رفت از دیدن دیوارهای سفید و خالی جا خورد. لیلی همه بریدههای روزنامه و عکسهای لئو پت را از در و دیوار کنده بود. وقتی مادرش دلیل این کار را پرسید لیلی جواب داد که دیگر لئو پت را دوست ندارد و اشتیاقی هم در او نمانده که بخواهد فرزندش را به دنیا بیاورد. دوباره صدای سازمانهای حمایت از حقوق کودکان درآمد و خواستار جلوگیری از شلوغتر کردن قضیه شدند. اما دیگر دیر شده بود. علیرغم تلاشهای صادقانه آنها، اندکی بعد از پخش برنامه تلویزیونی، یک کارخانه ساخت محصولات پیشگیری از بارداری، روی بیلبوردهای عظیم تبلیغاتی و کنار عکسی از اجناس تولیدی خود، نوشت «اگر لیلی از ما خرید میکرد…». به نظر میآمد که نام لیلی به فرهنگ عامه راه یافته است و دیگر از کسی کاری برنمیآمد. با نزدیکتر شدن ماه نهم، تشنگی مردم برای کسب خبر افزایش یافت. با اینکه پدر و مادر لیلی اجازه ورود هیچ خبرنگاری را به خانه نمیدادند، خبرنگاران در انتظار لحظهای که آمبولانسی برای بردن لیلی به بیمارستان از راه برسد، خارج خانه پرسه میزدند.
بالاخره آن لحظه فرا رسید. لیلی درحالیکه یک دستش را به دیوار و دیگری را روی شکم برآمدهاش گرفته بود، عرقریزان، در آستانه در اتاقش ظاهر شد. این منظره کافی بود که پدر بلافاصله تلفن را برای تماس با بیمارستان بردارد و مادر به سمت لیلی بشتابد. لیلی که به سختی نفس میکشید به مادر فهماند که باید به دستشویی برسد. ولی به محض اینکه داخل دستشویی شد، در را قفل کرد. مادر با التماس به در میکوبید و از لیلی میخواست فارغ از اینکه مشغول چه کاری است اجازه بدهد او داخل شود. اما لیلی جوابی نداد تا اینکه صدای سیفون آمد و پدر و مادر برای لحظهای نفس راحتی کشیدند. صدای قرقره آب توالت جای خود را به سکوت داد و در همچنان بسته ماند. صدای آژیر آمبولانس از بیرون آمد. مادر به بیرون دوید و کمک خواست. بعد از مدتی مذاکره قرار بر این شد که به زور وارد شوند. پدر که به اقتضای شغلش تجربه این کارها را داشت دورخیزی کرد و در را شکست. همه داخل شدند.
خبرنگاران با شنیدن صدای مهیب شکستن در، تردید را جایز ندانستند و به خانه هجوم بردند و با تعقیب صدای همهمه، خود را به دستشویی رساندند. عکاسان لنزهای خود را برهنه کردند تا صحنه را شکار کنند. آنچه دوربینهایشان توانست ثبت کند دختر پانزده ساله گریانی بود که گوشه دستشویی کز کرده بود، با لباس خوابی رها و آویزان که برای بدن زنی باردار مناسب بود و نه او.