تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

آسمانِ امروز چه رنگیه!؟

آسمانِ امروز چه رنگیه!؟

تلویزیون را روشن می‌کنم. نوار قرمزی با متن هشدارآمیز به سالمندان و آن‌هایی که مشکل تنفسی دارند، مرتب از زیر خبرها رد می‌شود: «از خانه‌ها و آپارتمان‌هایتان بیرون نیایید هوا بسیار آلوده‌است». مجری زن خبر هم دارد می‌گوید درها و پنجره‌ها را خوب ببندید و از کولراستفاده کنید. به‌آن‌هایی هم که کولر ندارند پیشنهاد داده که از پنکه‌ها استفاده کنند و کرکره‌ها و پرده‌ها را طی روز پائین بکشند تا از تابش شدید آفتاب کاسته‌شود و اتاق‌ها کمی خنک‌تر بمانند.

امروز هم رنگ آسمان را نمی‌بینم. اما می‌توانم داغی تن‌اش را بدون اینکه پا بیرون بگذارم روی پوست تن‌ام حس کنم. کمی دورتر از شهر، درختان سروِ بلند قامت در جنگل دارند در شعله‌های آتش می‌سوزند.

به‌خاطر نداشتن دید کافی نمی‌دانم ورای دود، امروز آسمان صاف و آبی است یا ابری؟ اگر ابری است تردید دارم بارانی از آن بر سرِ درختان جنگل‌ها‌ی شعله‌ور در آتش‌ ببارد.

هواشناسی پیش‌بینی کرده بین ۴۰ تا ۵۰ درصد منطقه ما ساعتی باران ببارد. ولی این میزان در منطقه‌ای نیست که درختان دارند می‌سوزند. تازه این میزان هم اگر در آن مناطق ببارد، کمکی به اطفای حریق در منطقه نمی‌کند.

کانال گلوبال نیوز را می‌بندم و از یوتیوپ استفاده می‌کنم. موسیقی پاپ و کلاسیک را دوست دارم. یک فایل ویدیویی موسیقی پاپ که آلبومی از خوانندگان مختلف است، انتخاب می‌کنم تا یکی دو ساعتی موسیقی پاپ گوش کنم.

در یخچال هیچ آبجویی باقی نمانده. کتری برقی اتوماتیک را روشن می‌کنم تا یک چای نعنایی درست کنم.

ساعت حدود ۴ بعدازطهر است. هنوز نتوانستم کولر تهیه کنم اما پنکه‌دارد با نفس‌های تند، دور خود می‌چرخد تا کمی پوست تنم را خنک کند.

Adele دارد ترانه Hello را می‌خواند:

Hello, it’s me
I was wondering if after all these years you’d like to meet
To go over everything
They say that time’s supposed to heal ya, but I ain’t done much healing
….

درِ بالکن را باز می‌کنم. هُرم هوای گرم روی پوست صورت‌ام می‌نشیند. روی صندلی آهنی که روکش پارچه‌‌ای دارد می‌نشینم. آسمان تن‌اش بوی دود می‌دهد. از طبقه سوم به پائین و اطراف را نگاه می‌کنم. چمن‌ها کاملا خشک شده‌اند و مثل کله‌ای که کچلی گرفته باشد ابلق ابلق به اشکال مختلف هندسی خاکِ لخت دیده می‌شود. از نشستن در بالکن پشیمان می‌شوم و دستم را بسمت گیره‌ی در گشویی می‌برم تا به داخل آپارتمان برگردم. اما با دیدن خیار و گوجه فرنگی و توت‌فرنگی در داخل گلدان‌های خیلی بزرگ فیروزه‌ای و نیلی آسمانی، نظرم را عوض می‌کنم.

بالکن من چشم‌انداز کوه دارد و چندین درخت تنومند در پای آن که انگار بین نگاه من و کوه مرز کشیده‌باشند. این روزها به‌دلیل دود و نداشتن میدان دید، نه کوه می‌بینی و نه درخت‌های نشسته در پای آن. دیدن محصولات شاداب همسایه طبقه‌ی پائینی روی بالکن بزرگ‌اش نعمت بزرگی است.

 هنوز چشم‌ام از لذت دیدن آن‌ها سیر نشده که نگاهم را به آن گوشه بالکن می‌گردانم. یک جفت پا که تا زانو قابل دید است نگاهم را جلب می‌کند. لای انگشتان هر دو پایش تکه‌های اسفنجی سفید رنگ قرار گرفته‌ و لاک قرمز خوش رنگ ناخن‌های پا از طراوت و تازگی می‌درخشند. کنجکاوی‌ام راحتم نمی‌گذارد. همه تلاش‌ام را به‌کار می‌بندم تا مگر چهره‌ این یک جفت پای سفید با لاک خوش‌رنگ‌اش را که حالا دیگر به‌شکل ضربدری روی هم انداخته‌است، ببینم.  در همین حال زن دست‌هایش را به‌سمت پاهایش که روی میز شیشه‌ای قرارگرفته، دراز می‌کند تا تکه‌های اسفنجی سفیدرنگ را از لای انگشت‌های پایش بیرون بکشد. موهای لَخت بولوندش زودتر از چهره‌اش روی نگاه من می‌نشیند و مانع دیدن صورت‌اش می‌شود.

هنوز یک ماه نشده‌است که به این آپارتمان نقل مکان کرده‌ام. همسایه‌های آپارتمانم را نمی‌شناسم. از هیئت مدیره استراتا یک اعلامیه با متن خوش‌آمد گویی خطاب به من روی تابلو داخل آسانسور سنجاق شده‌‌است که تا دیروز هم بود.

تنه‌ام را روی نرده‌ی بالکنی کمی خم می‌کنم تا چهره‌اش را ببینم. در سمت راست‌ِ میز ، مرد ماهی‌گیرش را نشانده‌است که ریش بلندی دارد و پانچو زردرنگ به تن‌اش کرده و شلوار خاکستری‌ْرنگ‌اش تا زانو داخل چکمه‌های سیاه فرورفته. کتاب Circling The Sun  از پائولا مک‌لین هم روی میز است. ناگهان سرش را بالا می‌آورد و مرا می‌بیند. من که انتظار این عکس‌العمل را از او نداشتم جا می‌خورم. بنظر زنی با سنی حدوداً ۶۰ تا ۶۵ سال می‌آید. خودم را از تک و تا نمی‌اندازم. می‌پرسم:

– خیلی علاقه‌مند هستم بدانم چقدر زمان می‌گذارید برای مراقبت از باغچه‌ها؟

لبخندی می‌زند و با نگاهی که آمیخته با شیطنت است می‌گوید:

– بستگی دارد. برای من که تنها سرگرمی‌ام در این فصل، کاشتن سیفی‌جات هست – در حالی‌که دست‌اش را به آن سوی بالکن بزرگ و دلبازش دراز می‌کند – ادامه می‌دهد:

– شمعدانی‌ها و دیگر گل‌های فصلی و فلفل‌های دلمه‌ای هم دارم که مراقبت از آن‌ها وقتم را پر می‌کند.

می‌پرسم:

– تنها زندگی‌می‌کنید؟

با خنده می‌گوید:

– وقتی روی بالکن می‌آیم با این مرد ماهیگیر هم‌نشین می‌شوم.

دستی روی سر و صورت ریش‌دار مرد ماهیگر می‌کشد. ادامه‌ می‌دهد:

– پارسال این مجسمه را از «گاراژ سل» خریدم. خیلی دوستش دارم. بخشی از تنهایی‌ام را پرمی‌کند.

می‌‌خواهم بگویم هم‌نشین خوبی‌است. حرف‌های ذهن‌تان را می‌شنود. ولی شما دل‌تان برای شنیدن تنگ نمی‌شود؟ فکر کردم که شاید کمی زیاده‌روی باشد. و می‌پرسم:

– گرما و دود اذیت‌تان نمی‌کند؟

می‌گوید:

– ما همین سه چهار ماه را برای ماندن در بیرون از آپارتمان داریم. بعد بقیه سال داخل آپارتمان و خواندن کتاب‌‌‌های رمان و کمی هم تماشای تلویزیون. تازه اگر درد آرتروز و پا به‌سراغ‌مان نیاید. به‌هر حال باید در تابستان از زندگی در بیرون از آپارتمان لذت برد. با این دود و هوای گرم، نه پارک و نه پیاده‌روی مناسب سن من نیست. حداقل با این‌ها سرگرم می‌شوم.

جرئت نمی‌کنم سن‌اش را بپرسم و می‌گویم:

– بله، درست می‌گوید.

می‌پرسد:

– کنجکاوم بدانم این لهجه شما از کجاست؟

فکر نمی‌کردم بار دیگر با این سئوال روبرو شوم. می‌گویم:

– حدس بزنید.

می‌گوید: آلمانی یا هلندی!

اینکه مرا به اروپایی‌ها شباهت داده‌بود، ته دل راضی بودم و یک آن نژادپرستی خفته در ذهنم را برای دقایقی بیدار کرد و باعث تردید من در پاسخ دادن شد. بعد به خودم نهیب می‌زنم و می‌مانم وقتی‌ به او پاسخ «نه» می‌دهم، خودم را «ایرانین» معرفی کنم یا «پرشین»؟!

با مکث من دوباره شروع می‌کند به توصیف چهره و رنگ پوستم. بعد تکرار می‌کند:
– آره باید اروپایی باشید؟

این‌بار بی‌درنگ می‌گویم:

– نه! ایرانی‌ام.

می‌گوید:

– پرشین؟!؟! ولی شبیه ایرانی‌ها نیستید. من مدتی در نورت ونکوور کار کردم. با چندین ایرانی برخورد داشتم اما ایرانی‌ها چهره‌هایشان تیره‌است. تازه وقتی از آن‌ها ملیت‌شان را می‌پرسی می‌گویند پرشین.

می‌گویم:

– ایران کشوری است که از اقوام مختلفی تشکیل شده‌. از شمال تا جنوب و از غرب تا شرق پوست و رنگِ مو و فرهنگ و زبان با همدیگر متفاوت‌اند و ملیت ایرانی دارند.

می‌‌پرسد:

– تو از کدام قسمت ایران آمدی؟

می‌گویم:

– از شمال. کاسپین سی. همسایه با روسیه، آذربایجان، ارمنستان …

حرف‌ام را قطع می‌کند و می‌گوید:

– من الیزابت هستم. آپارتمان من درست در زیر آپارتمان شما است.

می‌گویم:

– من هم هادی هستم. نام فامیلی من خیلی درازه. فکر نکنم علاقه‌ای به شنیدن‌اش داشته‌باشید؟

می‌گوید:

– اوه… نه! حتی نمی‌خواهم امتحانش کنم.

یک لحظه نور صاعقه و بعد صدای رعد، نگاه هردو ما را به سوی آسمانِ دودگرفته می‌چرخاند.

سرش را پائین می‌اندازد و چندبار نامم را تکرار می‌کند و  دوباره سرش را به‌طرف من می‌چرخاند و می‌گوید:

– اگر نامت را فراموش کردم و دوباره از تو بپر‌سم ناراحت میشی؟

گفتم:

– نه! تلفظ نام ایرانی‌ها کمی برایتان سخت هست، می‌فهمم. تازه تا دیروز هم نام من روی تابلو اعلانات داخل آسانسور نوشته شده‌بود.

می‌گوید:

– بله، بله! آپارتمان ۵۰۷ که مدتی خالی بود. پس شما مالک جدید آن هستید! اگر هم دوباره نامتان یادم رفت، شما را به نام آقای ۵۰۷ بیاد خواهم ‌آورد. بعد می‌پرسد:

– ایرانین یا پرشین؟ کدام یک…

حرف‌اش را تمام نکرده بود که از جایش بر‌می‌خیزد و عذرخواهی می‌کند. در حالیکه پا برهنه روی کاشی‌های بالکنِ رو باز راه می‌رود، پارچه خاکستری‌رنگ بزرگی را از گوشه حیاط برمی‌دارد و سریع برمی‌گردد. اول مردش را که پانچوی زرد ماهیگری برتن‌اش است و پاهایش دراز شده‌‌است، می‌پوشاند. بعد کتاب را از سر میز برمی‌دارد و با دست چپ‌اش تیکه‌های اسفنجی سفید روی میز را در مشت‌اش می‌گیرد و به طرف داخل آپارتمان‌اش می‌رود.

قطرات باران شدیدتر شده‌‌است و دارد کف بالکن‌اش را یک‌دست خیس می‌کند.

وارد آپارتمان می‌شوم. Loren Allred دارد ترانه‌ی Never Enough را می‌خواند:

….;

All the shine of a thousand spotlights

All the stars we steal from the night sky

Will never be enough

Never be enough

Towers of gold are still too little

These hands could hold the world but it’ll

Never be enough

Never be enough

For me …

کنترل راه دور تلویزیون را بر‌می‌دارم و صدای تلویزیون را کمی بالاتر می‌آورم.

آب داخل کتری برقی جوش آمده‌‌است.

تبلیغات

نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights