احساس گناه از نقاشی
شهرگان: آثار هنرمندان، شاعران و نویسندگان ایرانی ساکن خارج، شخصیت مستقلی دارند که گاه همراه با مولف و گاه بدون مولف وقتی با مخاطبان زادگاهش در داخل کشور ارتباط برقرار میکنند، طعم و حلاوتی ماندگار دارد. برگزاری نمایشگاهی از آثار نقاش ایرانی ساکن ونکوور در ایران – که بیشتر نمایشگاههایش در کویت برگزار میشود – از این دست است.
رضا دوست همراه با ارسال این گفتوگو که پیش از این در روزنامه شرق در ایران منتشر شده، توضیح کوتاهی نوشته که حکایت از طعم شیرین و ماندگاری این ارتباط دارد. او مینویسد:
«در کمال ناباوری و خیلی اتفاقی برای حضور در یک محفل عروسی به ایران دعوت شدیم و همزمان از گالری هما که به شکلی [از این سفرم به ایران] آگاهی پیدا کرده بود، دعوت به برگذاری نمایشگاه شدم و در کمال ناباوری اولین نمایشگاهم را در ایران برگذار کردم. اینبار خوشحال بودم که کارم در جای خودش و بین آدمهایی از جنس خودم به نمایش گذاشته شد. در کمال ناباوری و خوشحالی چند تابلو[ام] بهفروش رفت و من بر خلاف کویت، خیلی خوشحال بودم که کارم در وطن خودم برای همیشه ماند.»
گفت و گوی شهروز نظری با هنرمند نقاش رضا دوست را میخوانیم:
رضا دوست نقاش کنارنشستهای است. این را میشود از زندگیاش دانست، چیزهایی که نقاشی کرده است هم گوشهای نشستهاند یا بهتر است بگویم گوشهای افتادهاند. میگوید: غربت فرصتی شد تا خودم را در دل غرب در زیرزمینی محبوس کنم. صورت استخوانی، لهجه اصفهانی و دستان تکیدهاش و اینکه درباره هیچ چیز اظهار نظر نمیکند، مصاحبهاش را بیشتر شبیه بازجویی کرد تا مکالمه، مقطع و تکهتکه حرفزدنش مرا یاد مصاحبه سالها قبل با نیکزاد نجومی انداخت، از بسیاری جهات نقاشان مهاجر شبیه هم هستند؛ آنها به جز دستوپنجه نرمکردن با نقاشی باید با دیو غربت نیز بجنگند. از او میپرسم چرا اینقدر کناره نشسته و خجالتی است؟ با خنده میگوید در این سالها در پرروترین دوران زندگیاش قرار دارد و اینکه عادت کرده است در میانه جمع نباشد. سال ۱۳۳۹ در کوچه حمام سنگ پشت مسجد شیخ لطفالله به دنیا آمد، هشتساله بود که برای کار نزد اکبر پاکنهاد رفت و ۱۲ساله بود که مینیاتورسازی را همانجا آغاز کرد «با وجود کودکی میدانستم در نقاشی چیزی هست ورای تکرار مکررات مینیاتورکشها». وقتی سال ۵۴ به هنرستان وارد میشود، شور نقاشی او را وامیدارد تا نمایشی از آثار خیالی خود در انستیتو ایران- آمریکای شهر اصفهان برگزار کند؛ نقاشیهای خیالی و سیاه این مجموعه سبب بازداشت او به دست ساواک میشود. خودش آن سالها را دوران ترسهای کودکانهای میداند که زمینهساز نقاشیهای آیندهاش شده است. در دانشکده هنرهای زیبا با الخاص آشنا و در نهایت پس از چند سال تأخیر در سال ۶۸ با راهنمایی پاکباز از تحصیل فارغ میشود. اواخر دهه ۶۰ خیلی اتفاقی ایران را ترک میکند و سالها در کویت به کار و زندگی میپردازد، بعدتر ونکوور مأمن و خانه همیشگی دوست شد. سال ۲۰۰۷ موزه هنرهای معاصر کویت مروری بر آثار رضا دوست برگزار کرد، نمایشگردانی این مجموعه را مهاالمنصور بر عهده داشت. نمایش مردادماه ۹۶ او در گالری هما نخستین نمایش او پس از سه دهه دوری از ایران است. این گفتوگو در دو جلسه در روزهای ۱۲ و ۱۴ مرداد ۹۶ انجام شده است.
«ش. ن»
شنیده بودم گالری دوست در کویت سالها بهترین گالری این کشور بوده، چرا درست در زمان رونق و گشایش اقتصادی و سیاسی آنجا را ترک کردید؟
اسم اصلی آنجا «گالری کوچک دوست» بود، سال ۲۰۰۰ افتتاح شد و واقعا تا ۲۰۰۸ که آنجا را ترک کردم جزء چند گالری مطرح کویت بود. جالب است لولو الصباح خیلی به من اصرار کرد که در شرایط تازه کویت، این کشور را ترک نکنم ولی حقیقت این بود که برای بچههایم آیندهای در کویت وجود نداشت و این دومینبار در زندگی بود که برای نجات چیزی مجبور به ترک خانهام شدم، اولین بار برای نجات نقاشی و برای دومینبار برای آینده بچههایم.
[clear]
در کارهای رضا دوست، روح کارگاهی تعمدانهای وجود دارد، این نتیجه در حاشیهماندن است یا یک انتخاب؟
انتخاب است، هیچ تصادفی در کار نیست. من قبل و بعد از انقلاب خیلی دشوار زندگی کردم و این همه میتوانست دستاویز خوبی برای نقاشی در معنی روایی آن باشد ولی این شکل از نقاشی را با تعمد انتخاب کردم؛ چون فکر کردم جای این شکل از نقاشی غایب است.
[clear]
غیبت چه چیزی؟
اینکه احساساتت را نسبت به محیط ثبت کنی، یعنی به جای پرداختن به موضوعات بیرون از خودت، سکان نقاشی تو را هدایت کند. روند دگردیسی در این شکل از نقاشی خیلی کند و جانکاه است ولی من به انتخاب خودم سالها پشت سهپایه نشستم و دم نزدم. تازه همین الان هم خودم را در نیمه راه میبینم.
[clear]
چطور شد که از مینیاتورسازی در نوجوانی یک دفعه پرت شدی وسط یک رفتار مهجور نقاشی در یک سنت غربی؟
عشق به تاریخ هنر بود که به من تلنگر زد تا بیدار شوم؛ در نوجوانی وقتی کتاب تاریخ جنسن را خواندم، فهمیدم مینیاتور یک چیز خارج از دنیای نقاش است. برای اینکه -مینیاتور- سیر تکاملی تاریخ را طی نکرده بود، بعد دیدم آدم مینیاتوری که من نقاشی میکنم خیلی وهمی است یعنی هیچوقت در اصفهان زندگی نکرده است؛ درواقع مینیاتور خیال آدمهایی بود که میخواستند شکوه اصفهان را از طریق قلمکاری و پرداز دوباره تداعی کنند. من در سالهایی که در اصفهان زندگی میکردم، فقر و نکبت این شهر را میدیدم؛ در حالی که پهلویها دوبار دیزاین نقشجهان را عوض کردند کوچهای پشت شیخلطفالله آب لولهکشی نداشت. درواقع آدمها در مهد تمدن شاهعباسی، در کثافت لوول میزدند.
[clear]
با چنین نگاهی بازداشت ساواک در سال ۵۴ خیلی بیراه هم نبوده؟
نه آن وقت من فقط ۱۵، ۱۶ سال داشتم و سیاهی نقاشیهایم هم خیلی ربطی به نگاه سیاسی نداشت موضوع یک سوءتفاهم بود که بعد البته سیر هنری من را تغییر داد.
[clear]
چطور تغییر داد؟
بعد از یک هفته کتکخوردن تازه فهمیدند من با گروه و دستهای در ارتباط نیستم ولی مأمور شکنجه یک تعهدنامه جلوی من گذاشت و از من قول گرفت که دیگر تا آخر عمر هیچ چیزی از خیالم نقاشی نکنم. درواقع آن مأمور ساواک ناخواسته شکلی از نقاشی را به من پیشنهاد کرد که بعدتر متوجه شدم به شیوه شخصی من بدل شده.
[clear]
واقعا آن تعهدنامه را اینقدر جدی میبینی؟
بله آن ترس و اضطراب سبب شد یک زبان جدید به جز خیالبافی برای نقاشی پیدا کنم. (با خنده) من مدیون آن مأمور ساواک هستم، چون راه برای رسیدن به بیان نقاشانه را برای من کوتاه کرد.
[clear]
با توجه به علاقهات به بازنمایی احتمالا سالهای دهه ۶۰ فرصت خوبی برای جذبشدن به هنر انقلاب و جنگ بود؛ چرا جذب این گرایش نشدی؟
اتفاقا نوروزیطلب در دفاعیه لیسانسی که به استاد راهنمایی رویین پاکباز انجام شد، از من پرسید: چرا وقایع پیرامونی در کار تو وجود ندارد؟ درواقع او در نقاشی دنبال بمب و تفنگ و… میگشت ولی من چون دنبال شعار نبودم، همان چیزها را در کارم به طریق خودم نشان داده بودم.
[clear]
گئورگ زیمل میگوید آن کسی که از مد پیروی نمیکند، خودش قهرمان مد است، حالا این را میشود به کسی که در کارهایش شعار نمیدهد هم تعمیم داد، مثلا علی گلستانه در تمام دوران جنگ، هندوانه و طبیعت بیجان و کوچهباغ کشید، این به نظر شما شعار نیست؟
درست میگویید ما هم داشتیم جور دیگری شعار میدادیم.
[clear]
سالها از ایران و فضای هنری آن دور بودی هنوز کار کسانی را دنبال میکنی؟
عاشق همیشگی عمامهپیچ ماندم؛ از اینکه بیادعا و خاموش کارش را جلو برده الهام میگیرم. کارهای معصومه مظفری را هنوز دوست دارم؛ تازگی که کار ذاکری را دیدم، از نحوه انتخاب موضوع و نوع دیدنش بدم نیامد، از همان قدیم کاراکتر امین نظر را دوست داشتم.
[clear]
خیلیها اتفاق نظر دارند که عمامهپیچ در میان هنرمندان آن دوره یک استثناست، ولی چرا نقاشی او آنچنان که باید دیده نشده؟
قطعا به کاراکتر یعقوب برمیگردد، آدم رکی است و این خاصیت جذابی برای بقیه و حتما کلکسیونر و گالریست نیست، علاوه بر اینکه هیچوقت دوست نداشته اینور و آنور سرش را بالا بگیرد و نطق کند تا او را ببینند. من حتی این خاموشی او را رکن مهمی در کارش دیدهام، در این سکوت به عظمت خوبی رسیده، درحالیکه خیلیها که همدورهاش بودند و الان معروفاند عملا چیزی در بساط نقاشیشان نیست. همان وقتها هم وقتی یعقوب در کارش عرق میریخت، آنها شومنهایی بودند که به نقاشی تظاهر میکردند.
[clear]
چرا همه اینها که نام بردید همگی متعلق به نسل قبل نقاشی هستند؟
طبیعی است، اینها نسل خود من هستند. جالب است، از یک جایی فکر کردم که دیگر ارتباطی با نقاشی اینجا نمیگیرم، علتش هم این بود که هنرهای امروزی در اینجا با شناخت من از ایران خیلی فاصله داشت. از جایی که هنر با شما غریبه میشود، دیگر دنبالکردن آن – هنر- خیلی انتزاعی است.
[clear]
وقتی نسل من بهواسطه مسلمیان و دبیری با هانیبال الخاص مواجه شد، خیلی آدم تلخی شده بود، بنابراین نسل ما نفهمید که چرا اگر آموزش هانیبال نبود، بخش مهمی از تجربه مدرن در سیلاب انقلاب به نسل بعد منتقل نمیشد؟ ارادت شما به هانیبال از کجا میآید؟
درست است، هانیبال این اواخر غمانگیز شده بود، فکر میکنم چون از او قدرشناسی نشد، دیگر افتاده بود به گلایه مدام و نمیتوانست خودش را در هنر و آموزش متمرکز کند. ولی قطعا در دوران ما معلم مهمی بود، چون در زمانهای که اصلا «خودبودن» سکه پربها نبود، اصرار میکرد به فردیت پایبند باشیم و این را از رهگذر زیادکارکردن از هنرجو میخواست. برای من که در اصفهان مثل شاگردان عصر قجر که باید جلوی پای معلم بلند میشدم و تعظیم میکردم، معلمی نکرد، پدری کرد. حتی یادم میآید روزی که دانشگاهها تعطیل شد دو سطل رنگ به من داد و گفت برو نقاشی کن و اجازه نده وقفهای در کار تو بیفتد.
[clear]
ولی این خیل عظیم از شاگردان هانیبال که برابر اصل هستند از کجا آمدهاند؟ مگر هانیبال نمیدید که دارد خودش را تکثیر میکند؟!
اینها حتما خودشان دلشان میخواسته کپی الخاص باشند وگرنه تاآنجاکه من از او شناخت داشتم، از کپیشدن خودش خشنود نبود. علاوه بر اینکه بعدتر آن شوق و ذوق در تربیت هنرجو را از دست داد، یعنی وقتی پذیرفت که هیچجایی هیچچیزی ندارد و ناباورانه آواره دنیا شده بود، فقط میخواست یک جوری قرار و آسایش بگیرد.
[clear]
از میان شاگردان الخاص کدامشان را موفق میبینی؟
مسعود سعدالدین خوب بحران آن دوره را پشت سر گذاشت، شاید من و او خوب فهمیدیم که نقاشی نمیتواند کاملا خیالی ساخته شود؛ بنابراین جنسی از خیال را پیدا کردیم که از یک واقعیت بیرونی نشئت میگرفت.
[clear]
نقاشی مدرن ایران پس از انقلاب – چه راست و چه چپ – چرا خودش را درگیر مباحثی کرد که حداقل نیمقرن بود در جهان تمام شده بود؟
به نظرم بهتر که خودش را درگیر کرد، چون هرچه شعار و تصنع و ظاهرسازی داشت رو شد و حالا هنرمند در یک سلامت روانی به کار خودش ادامه میدهد.
[clear]
مسئله ناهمزمان تاریخی هم هست، بالاخره پاکباز یا چند تئوریسین دیگر میتوانستند درباره این بحران چیزی بگویند.
الان با فاصله میشود چنین حرفی زد، ولی آن برهه، آن نگاه به جهان برای ما تمام نشده بود. الان اگر به یک هنرمند جوان بگویی چرا در هنرت بازی درمیآوری و هجو میکنی و تأثیر از دیگری میگیری، چه جوابی به تو میدهد؟ حتما هاج و واج نگاهت میکند؛ برای اینکه این وضعیت واقعیت آن جوان است. این آدم باید مسائلش را پشت سر بگذارد، نمیشود از روی آن بپرد که! هنر سیاسی و سیاستزده واقعیتی بود ترسناک که نسل من آن را گذاشت در یک صندوق و درش را بست.
[clear]
در نقاشی دوست انگار تمهیدی برای همعصری وجود ندارد، این مسئله را چطور توضیح میدهی؟
من یک نقاش ناایوو هستم، اما تکنیک کارم قوی است، اگر این را در کار من ببینی، پاسخ به سؤالت را پیدا میکنی. اولا برای من اینکه دیگری چطور دربارهام فکر میکند اهمیتی ندارد، دوما مفهوم زمانه و عقب و جلوبودن از آن خیلی بیمعناست. من نقاشی را در یک گستره لایتناهی میبینم، فقط مهم است که حرفی که با نقاشی میزنم چطور مطرح شده است.
[clear]
همین که تکنیک قوی مطرح میشود، یعنی مبحث ناایوو یک جور فرار از کانتکست است، چون نقاش ناایوو درکی از کیفیت نقاشانهاش ندارد.
این هم مهم است، چون در طول سالها حتی به زبان نقاشی هم فکر نکردم، خیلی وقتها فراموش میکنم در حال نقاشی هستم.
[clear]
این یک مقدار تخیلی به نظر میرسد که آدم بتواند خودش را از زمینه – پیش موجود – درک زمانه جدا نگه دارد.
من از جایی به خودم قبولاندم که نقاشی فلسفه نیست، حداقل در هنر معاصر بیشتر جاها هنر با محتوا و مفهوم گره زده شده، ولی من اینطور تلقی نسبت به نقاشی ندارم. برای همین رفتم غرب و خودم را در زیرزمین حبس کردم تا خیلی به بیرون از آتلیه کاری نداشته باشم.
[clear]
دلیل این پرهیز از هنر معاصر چیست؟
نقاشی نمیتواند به مطالبه بیرون هنرمند وابسته بماند! فکر میکنم هنر معاصر خیلی بینندهاش را جدی میگیرد (یا لااقل من اینطور گمان میکنم) شاید هم غلط فکر میکنم. در هر صورت چون دنبال طرفدار بابت نقاشی نیستم، فاصلهام را با هنر معاصر حفظ کردهام. البته ادعا ندارم که کار مهمی انجام دادهام، ولی مدعی هستم که نقاشی میکنم.
[clear]
میدانم در کویت کلکسیونرهایی وجود دارند که به احتمال میتوانستند حامیان خوبی برای نقاشی تو در بازار خاورمیانهای باشند؛ وقتی از ۲۰۰۵ به بعد رونق بازار دوبی کلید خورد، هیچوقت مترصد ورود به این بازار نشدی؟
اینکه بگویم چنین وسوسهای وجود نداشت، دروغ است. ولی خودت بهتر از من میدانی که این مکانیسم چگونه کار میکند! حتی پیشنهادهایی برای این بازار هم داشتم، ولی دیدم در صورت موافقت با آن پیشنهاد، از کار خودم بازمیمانم. آن بازار مشخص مختصات خودش را دارد، نقاشی من یک جور خودگویی است در نتیجه لزومی ندارد در آن محیط و جریان قرار بگیرد. علاوه بر اینکه نقاشی من قشنگ و در آن معنا مشتریپسند نیست که بتواند موفقیت بازاری داشته باشد. در ضمن اینکه خودم هم آدم این مناسبات نیستم و اعتقادی هم به پروپاگاندا نداشته و ندارم، همین الان هم خوشحالم یک کار بفروشم و رنگ و بوم کار بعدی را داشته باشم.
[clear]
این را پیش از این از خیلی از نقاشان مهاجرت پرسیدهام، اینکه مفهوم وطن برای تو چیست و کجاست؟
راستش خیلی جواب دشواری دارد تا جایی که ممکن است نتوانم جواب درستی به این سؤال بدهم. اینکه من خجالت میکشم در ایران ادای توریستها را درآورم نشانهای از معنای وطن است. من در هرجای دنیا باشم عکس میگیرم، به آدمها دقت میکنم، اینور میروم و آنور میروم، ولی در اینجا نه عجلهای دارم و نه علاقهای به گشتن و مشاهده، انگار وطن جایی است که حداقل در فکر، به تو تعلق دارد، هیچچیز وطن سؤالبرانگیز نیست. گویی پیشاپیش همهچیز را درباره آن میدانی.
[clear]
علیالظاهر با مسئله مهاجرت خیلی راحت کنار آمدهای؟
کجا راحت کنار آمدهام؟ این در آتلیه حبسکردن بخشی از تلخی مهاجرت بود. من ابدا با مهاجرت راحت نیستم. وقتی از ایران رفتم، پارههای دلم را رها کردم و رفتم کویت. از یک سو از اعماق قلبم دلتنگ عزیزانم و کشورم بودم و از طرفی اگر میماندم نقاشی متوقف میشد و من چون نمیتوانستم از نقاشی دست بردارم، مهمترین جای زمین و عزیزترین آدمها را به خاطر نقاشی ول کردم و این بزرگترین احساس گناه من است.
[clear]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید