اشعاری از رضا روشنی
متولد سال ۱۳۵۱/کارشناس زبان انگلیسی/ دبیر آموزش و پرورش/ به مدت ۲۰ سال فعالیت ادبی /عضو هیات تحریریه فصلنامهی ادبی و هنری پاد/ چاپ مقالات در زمینههای ادبی و فلسفی / مقالات و یادداشتهایی در مجلات گوهران/ ولد زن/ روزنامهی آرمان و غیره…/نفر برگزیده در همایش شعر خوزستان/ یک دوره داور همایش شعر خاک و خورشید /
آثار منتشر شده :
۱-منِ فروغ ( نقد شعر و اندیشه فروغ) انتشارات نگیما،تهران۱۳۸۳
۱ـ نیمهی گمشده (مجموعه شعر آزاد) انشتارات نگیما، تهران ۱۳۸۵
۲ـ ضلع تاریک (مجموعه داستان کوتاه) انتشارات نگیما، تهران ۱۳۸۷
۳ـ آفتابگردان سرگردان (مجموعه شعر) انتشارات داستان، تهران ۱۳۹۱
۴ـ منطق و نظریهی ادبی در شعر فارسی، انتشارات داستان، تهران ۱۳۹۳
چاپخش خواهد شد :
۱ـ دهمُرده (رمان)
۲ـ درآمدی بر گویش لکی (پژوهشی در فرهنگ فولکلور )
۳ـ معرفت شناسی(پژوهشی در شاهنامه) دبی در شعر فارسی
۴ـ مجموعه داستان کوتاه
۵ـ مجموعه نوشتارهای نقد ادبی
شهید آشپزخانه
به درد زندگی نخوردم
به درد مرگ نمیدانم
طنابی که باید مرا از چارپایه میگرفت
مرد نبود
من ماندم و
تو شهید آشپزخانه شدی
مادربزرگ
خواب دیده بود
صلیب سرخ
باور نمیکردیم
تا در اتفاقی دسته جمعی تو را پیدا کردیم
ناگهان
از سردی سر رفتیم
ترسمان همه از تنهایی بود
از هفت شاخه به نیابت هفت تن
در سفرهی سال نو
از آرش
که پلاکها از او سردر نمیآوردند
نمیدانم
درست بود؟ نبود؟
هرچه بود مانده بودیم دلتنگ
فراگردمان دیواری بلند
فصل خوبی نبود
تو با دیگها و اجاقها سر رفتی و
من ماندم روی چارپایه
این همه سال
دستم به طناب و
چشمم به راه هنوز…
زندگی
زندگی
از همین ایستگاه آغاز میشود
از همین حفاظ شیشهای و
صندلیهای بی پشت و پناه
کافیست
در فاز سه باشی
پشت قفلهای وا نشده ساعتها
و این اتوبوس معلق
که هیچگاه
با این فکرها چه میشود کار؟
پیوسته به فکر باختن باش
به روزی ابری یا آفتابی
که باخته میشوی
و روزنامهها از هوای تو
که ناگاه
از این لحظه
به سنگینی روزها فکر کن
به بارش یکریز
که درست چند سال پیش
و بعد
حیاط خانهی خالی
و عکس روی دیوار
که سالهاست آه…
سلام
ای راههای بی اختیار
ای آفتابگردانهای سرگردان
ای غروبهای مانده در حاشیه شهر
از من آشوبها و شعرها و شورها
از من واژگونی لالهها و فصلها
از من برسان به همه
به بازیهای کودکانه
به عشقهای عقیم و سربسته
به بایگانی و گنجه
به نامهای که از جنگ رسیده بود
زندگی شاید
از همین ایستگاه آغاز میشود.
خدا حافظ
خداحافظ
ای بارانهای سراسیمه
ای بادهای ولگرد
ای شورهای سرکش جوانی
خداحافظ
ای تاکسیهای عمومی
ای که با بوقهای ممتد و بی هنگام
همه روزه
شهر را به تاراج میبرید
خداحافظ
ای واکسنهای پیشگیری
ای تبهای مسری
ای چنگهای آویخته به ریسمان بلند الهی
خداحافظ
نان آوران
نان آوران
ای که از صبح تا شب
از شب تا صبح
خداحافظ
نام آوران
ای که فکر میکنید
هر چیز مهمی را
به بازوی خود میتوان ضمیمه کرد
خداحافظ
دایناسورهای جدید
طنزهای صفحهی تسلیت
خداحافظ، خداحافظ…
از نصفالنهارها و مدارها
بی گاه
جاشوها میآیند
در من آشوب میشود
هر خاطرهی تو
میتواند دستاویزی شود
برای رقص گرفتن دوبارهی طبلها به ساحل و
شنیدن ترانههای دختر بندر
همیشه
از تو به من دم میکند
خیس میشویم
از شرجی هم
از تو به من، آه
هیچ نمیمانند
اتاق را که میبندی
کرکرهها را که میکشی
نمیشود
اتفاق فکرها را گرفته
-یک روز تو با تمام مسافران بلعیده میشوی و
مارماهیها جار خواهند زد: « تمام »
و تمام میشود
مثل برگی که میافتد از درخت
از دار که طنابی
آه
بعد از این همه سال
من به سنگینی خوابها مظنونم
میخواهم به تو برگردم باز
پل قدیم
بازار عربها
امنیههایی که تور انداخته ساعتها
سر راه شاه ماهیها…
در من بمبهایی تکثیر میشود
این مرد
با کلاه دوار و چشمهای زاغی شکل
من هستم
شمارهای توی جیبم نیست
اسم محلهای در یادم
من اما در نقشه جریان دارم
در یک گربهی بزرگ و پشمالو
با دریایی از اره ماهیها
در جنگم
صدای طیاره میآید
تک تیراندازی توی دور برگردان میافتد
در من بمبهایی تکثیر میشود
میخواهم روی سر خرمشهر خراب شوم
این نقشه است
همان که میگفتم
من با ته ریشی ایستادهام
در ایستگاه
با هم میآمدیم اما …
با هم میآمدیم، اما به هم نمیآمدیم
آوازهایمان شاید چوبی بود
دعایی بی ریل و راه شاید
زمزمه میکردیم
هنوز به خیالم ایستگاه میآید
و هوا مکث میکند
در دو فنجان جدا افتاده از هم
علیالقاعده
با پنجرهها و پلها و
برفی که تازه پشت لبانش طرح سبیل انداخته بود
باید میرفتیم
دو فنجان
به حال هم خوش خیالی میکردند
گاه دست تکان میدادند
گاه لب میترکاندند
گاه خودشان را در جاسیگاری میتکاندند
به هم میآمدیم
شکل دو فنجان برآمده از سینهی ماه
آنتنها فریاد میزدند:
« دشداشه به تنتان کنید!
این کانال عربی ست»
افسوس!
بالا رفتیم زخم بود
پایین کوه نمک
بین دو ایستگاه
خواب به سراغمان آمده بود
تو
تو با آن آهنگها
مرا به سرزمینهای دور میبردی
به آواز فلامینگوها
تو با آن ساحرهگی
از رنگین کمانها میگذشتی
از درههای گنگ
از آبشارهای بلند
و بعدها که از پی تابوت تو
گندمزارها سالها رقصیدند
فهمیدم
عشق یعنی چه
تو با آن شعرها
میدانها را همه از آن خود کردی
آن برجها و کلبهها
تو با آن معجزهها
آری
شانههایی که قرار بود ترا به جنوب بردند
همانگونه که میخواستی
و زمستان که از پا افتاد
پرندگان آهنگهای ترا نوک منقارها باز آوردند
همان گونه که گفته بودی
حق با چه کسی بود؟
حق با لیوانها بود
لیوانهای لبریز از رنگ
با عروسکها
عروسکهای پشت ویترین
با ازدحام ماهیها و سبزهها
در روزهای عید شاید
وقتی مادربزرگ بچهها را گرد میکرد
در گودی چشم
حق با زنگها بود
زنگهای اول شاید
وقتی گلهی پروانهها خواب میماند
چه خوابهای ژرفی!
چه باورهای رامی؟!
همیشه حس خوبی در راه بود
بعد از بارانهای سراسیمه
همه چیز تصادفی زیبا بود
حق با رنگهای آبی
در چشمهای « رویا » بود
با اعتیادهای اول وقت
« دیرت نشود! » ساعت شماطه دار
برای کار
حق با زمستان بود شاید
یکی که میآمد
توی خیابان
جارزنان:
« فکرهای دست دوم خریداریم »
گلاره
من هنوز
به تو فکر میکنم
به آن گل قرمز در موهایت
چه لحظههایی!
یادت هست
به خاطر تو
هیچ پرندهای کوچ نمیکرد؟
لاک پشتها
لاکهایشان را از چوب لباسی میآویختند؟
آن اژدر ماهی یادت هست
دندانهای نیشش را کشیده بود؟
با هر چهارشنبه سوری
فتح نامهیِ آتش کامل میشد
مردگان از راههای دور و دراز میآمدند
گلاره!
هر معشوقهای میتواند
دستهایش در باغچه بکارد
موهایش را با شب رنگ بزند
تو این کار را نکردی
فقط میرقصیدی
از ضرب پاهایت
زمین باد میکرد
واز نگاهت
آینهها تبخیر میشد.
اگر ممکن است
اگر ممکن است
یکبار،تنها یکبار
مرا به زبان مادریام صدا بزن
با همان لهجه گلوگیر « لکی »
به جای اینکه بعدها زل بزنی
به کسی که رو به قبله دراز کشیده
و با مرگ همخوابه است…..
هیچ ها
هیچ ها میآیند
کنارم دراز میکشند
و با من فکر میکنند
ساعت ها……
هیچ ها
آدمهای سر به راهی هستند
مثل بعضیها شعر میگویند
سرحوصله، داماد میشوند
مثل بعضی ها
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید