امروز آدینه است
اثر ارنست همینگوی
برگردان: شیوا شکوری
سه سرباز رومی، ساعت یازده شب در میخانه مشغول نوشیدناند. بشکههای شراب دورتا دور دیوارند. پشت پیشخوان چوبی، میخانهدار یهودی ایستاده است. چشمهای سه سرباز رومی کمی لوچ اند.
سرباز اولی: «قرمزو امتحان کردی؟»
سرباز دومی: «نه! نکردم.»
سرباز اولی: «بهتره امتحان کنی.»
سرباز دومی: «باشه. جورج! ما یه دور قرمز میخواهیم.»
میفروش: «بفرمایین آقایان! از این خوشتون میاد.» سبوی گلی را که از یکی از بشکهها پر کرده روی میز میگذارد. «اینم یه کم شراب مرغوب.»
سرباز اولی: «از خودتم پذیرایی کن.» رو به سرباز سوم که به بشکهای تکیه داده میکند. «تو دیگه چته؟»
سرباز سومی: «دل و روده ام درد میکنه.»
سرباز دومی: «از بس آب خوردی.»
سرباز اولی: «یه کم از این قرمز امتحان کن.»
سرباز سومی: «نمیتونم از این لعنتی بخورم. معده ام ترش میکنه.»
سرباز اولی: «تو خیلی وقته که اینجایی.»
سرباز سومی: «به درک! فکر میکنی خودم نمیدونم؟»
سرباز اولی: «هی جورج! نمیتونی یه چیزی بهش بدی تا شیکمشو راست و ریس کنه؟»
میفروش: «فهمیدم. همین الساعه!»
{سرباز سومی فنجانی را که میفروش براش درست کرده مزه مزه میکند.} «هی؟! چی تو این قاطی پاتی کردی؟چیپس شتر۱؟»
میفروش: «سرکار، بره پایین، به آنی درستت میکنه.»
سرباز سومی: «تا حالا بدتر از این نبودم.»
سرباز اولی: «شانس تو امتحان کن. چند وقت پیش همین جورج منو روبهراه کرد.»
میفروش: «حال شما خیلی بد بود سرکار. من میدونم چی به درد معدهی خراب میخوره.»
{سرباز سومی فنجان را سر میکشد.} «یا عیسی مسیح!» {صورتش را به هم میکشد.}
سرباز دومی: «کمکی بهت نمیکنه. عوضی صدا زدی!»
سرباز اولی: «ای! نمیدونم. امروز که خیلی هم خوب بود اونجا.»
سرباز دومی: «چرا از روی صلیب نیومد پایین؟»
سرباز اولی: «اون نمیخواست از روی صلیب پایین بیاد. آخه نقشش این نبود.»
سرباز دومی: «تو یکی رو نشون بده که نخواد از روی صلیب پایین بیاد.»
سرباز اولی: «لعنتی! تو هیچی در این مورد نمیدونی. از جورج بپرس. اون میخواست از روی صلیب بیاد پایین جورج؟»
میفروش: «آقایون! خدمتتون بگم که من نه اونجا بودم و نه علاقهای هم به این موضوع دارم.»
سرباز دومی: «گوش کن. من از این آدما زیاد دیده ام. چه اینجا و چه خیلی جاهای دیگه. یکیو به من نشون بده که به وقتش، نخواد از روی صلیب پایین بیاد. اگه پیداش کردی منم حاضرم باش برم بالای صلیب.»
سرباز اولی: «به نظرم، اون امروز خیلی خوب بود.»
سرباز سومی: «آره خوب بود.»
سرباز دومی: «بچه ها شما نمیدونین من دارم راجع به چی حرف میزنم. نمیگم اون خوب بود یا نه. منظورم اینه که وقتی زمانش برسه، همچین که اولین میخ رو بزنند دیگه هیشکی نیست که اگه بتونه هم بخواد جلوشو بگیره.»
سرباز اولی: «جورج به حرفاش گوش دادی؟»
میفروش: «نه سرکار! من هیچ علاقهای به این چیزا ندارم.»
سرباز اول: «من از بازیش حیرت کردم.»
سرباز سومی: «من اونجایی رو که میخکوبش کردند، دوست نداشتم. میدونی حالتو بد میکرد.»
سرباز دومی: «این که خیلی بد نبود، وقتی روی دست بلندش کردند،{با کف دستها ادای بلند کردن در میآورد.} و روی دوش کشیدنش خیلی ضایع بود.»
سرباز سومی: «حال بعضیا خیلی بد شده بود.»
سرباز اولی: «فکر میکنی من تا حالا ندیدم؟ خیلیاشونو دیدم. بهت بگم امروز کارش خیلی خوب بود.»{سرباز دوم به میفروش یهودی لبخند میزند.} «تو هم که یه مسیحی درست و حسابیایی، گنده بک»
سرباز اولی: «مطمئنا! اگه راست میگی برو دستش بنداز. ولی وقتی من یه چیزی بهت میگم گوش کن. اون امروز خیلی خوب بود .»
سرباز دومی: «بازم شراب میخواین؟»{میفروش مشتاقانه به بالا نگاه میکند. سرباز سومی با سری پایین انداخته نشسته است. به نظر خوب نمیآید.} میگوید: «من دیگه نمیخوام.»
سرباز دومی: «جورج! فقط برای دو نفر.»{میفروش سبویی کوچکتر از اولی میآورد. رو ی پیشخوان چوبی رو به جلو خم میشود.}
سرباز اولی: «دوست دخترشو دیدی؟»
سرباز دومی: «مگه من درست کنارش نایستاده بودم؟»
سرباز اولی: «خوشگله.»
سرباز دومی: «من از قبل میشناختمش.» {چشمکی به میخانهدار میزند.}
سرباز اولی: «دور و بر شهر دیده بودمش.»
سرباز دومی: «قبلا یه عالمه مال و منال داشت. این مرده هیچ وقت واسش شانس نیاورد.»
سرباز اولی: «نه! اون که شانس نداشت، ولی امروز خیلی به چشمم اومد.»
سرباز دومی: «تکلیف هواداراش چی شد؟»
سرباز اولی: « اونا گم شدن. فقط زنا به پاش وایسادن.»
سرباز دومی: «جمعیت بزدلی بودند. همچین که بردنش بالای صلیب دیگه چیز دیگهای نمیخواستند.»
سرباز اولی: «زنا خوب به پاش وایسادند.»سرباز دومی: «آره. خوب وایسادن.»
سرباز اولی: «دیدی چه جوری نوک نیزهی اسقاطی رو بش زدم؟»
سرباز دومی: «یه روز همین واست دردسر میشه.»
سرباز اولی: «این دیگه کمترین کاری بود که میتونستم واسش کنم. ولی بهت بگم امروز خیلی به چشمم اومد.»
میفروش: «آقایان! میدونین که دیگه باید ببندم.»
سرباز اولی: «فقط یه دور دیگه.»
سرباز دومی: «فایدهاش چیه؟ اصلا آدمو نمیگیره. بزن بریم.»
سرباز اولی: « فقط یه دور دیگه.»
سرباز سوم {از کنار بشکه بلند میشود.} «نه بیخیال. بیا بریم. امشب حالم خرابه.»
سرباز اولی: «فقط یه دور دیگه.»
سرباز دومی: «نه! پاشو تو هم. ما داریم میریم. شب به خیر جورج. پولشو بذار به حساب.»
میفروش: «شب به خیر آقایان.» {کمی نگران به نظر میرسد.} «سرکار! نمیشه دست کم یه چیزی توی حساب بذارین؟»
سرباز دومی: «مزخرف نگو جورج. چارشنبه روز حقوقه!»
میفروش: «اشکالی نداره سرکار. شب به خیر آقایان!»{سه سرباز رومی از در خارج میشوند و به خیابان میروند.}
{بیرون در خیابان.}سرباز دوم: «این جورج هم یکیه مثل بقیهشون.»
سرباز اولی: «نه، جورج بچه با حالیه.»
سرباز دومی: «تو که امشب همه رو با حال میبینی.»
سرباز سوم: «بزن بریم پادگان. من حالم خرابه.»
سرباز دومی: «تو زیادی اینجا مونده ای.»
سرباز سومی: «نه فقط این نیست. حالم خرابه.»
سرباز دومی: «نه. تو زیادی اینجا مونده ای. فقط همین.»
پرده پایین میافتد.