انتهای دیوار کازینو
داعش مرا یاد بهرنگ می اندازد. یاد عکس هایش در خیابان های استانبول . یاد تابلوی قرمز آک بانک در قاب پشت عکس ها . یاد پنجره هایی که شیشه هایش را با پتو پوشانده بودیم . یاد پایی با تک انگشت شست . یاد انتهای دیوار کازینو.
به فلکه سوم تهرانپارس که می رسیدم اول خیابان ۱۹۸، پیکان های آبی که روی درشان نوشته بود کازینو ایستاده بودند. بهرنگ گفته بود:
- به انتهای دیوار کازینو که رسیدی یک کیوسک تلفن هست
پیکان های آبی را سوار می شدم . به کیوسک نرسیده سکه ها را از ته کیف پول کوچک سرمه ای بیرون می آوردم. سکه ها همیشه به کف دست عرق کرده ام می چسبید . فرقی نمی کرد که هوا گرم باشد یا سرد .
بمبی در فرودگاه استانبول منفجر می شود.آدم ها می میرند . روزهای قرار گذاشتن در انتهای دیوار کازینو من و بهرنگ از مردن می ترسیدیم . از موشکباران . از صدای مردی که در رادیو می گفت توجه توجه . از جنگ.
شماره تلفنش را مچاله کرده بود وچپانده بود در جیب شلوار . همان روز که رفته بودم بازار کویتی های فردوسی . یک شلوار جین راه راه خریدم . شلواری با خط های کمرنگ سفید و پاچه های لوله تفنگی . بهرنگ کنارم ایستاده بود . کفش ورزشی قیمت می کرد . بین شلوار راه راه و ساده مردد بودم . به فروشنده گفتم :
– نمی دونم کدوم بهتره
بهرنگ شلوار راه راه را برداشت . شماره اش را نوشت روی یک کاغذ کوچک . نگاهی به من انداخت . نگاهی به فروشنده که حواسش به جابه جا کردن کفش ها بود. چشمکی زد . گفت :
- این قشنگتره. مدلشم جدیده
انتهای دیوار کازینو از پیکان آبی پیاده شدم .سکه ها در دستم عرق کرده بود . کاغذ مچاله را از جیب گوشه کیفم کشیدم بیرون . شماره گرفتم . بهرنگ گوشی را برداشت .گفت :
-رسیدی ؟
هنوز نگفته بودم آره .هنوز از باجه تلفن بیرون نیامده بودم ، بهرنگ با همان کفش های ورزشی که از بازار کویتی ها خریده بود . با شلوارجین کمرنگ و تی شرت یقه گرد سفید از پیچ اولین تقاطع بیرون آمد.دنبالش راه افتادم نه من پرسیدم کجا می رویم نه او چیزی گفت .
تلگرام پر است از فیلم های حمله داعش به فرودگاه استانبول . کسی در فیلم اسلحه می کشد . بهرنگ از اسلحه متنفر بود . این را در همان اولین قرارمان گفت ، از انتهای دیوار کازینو و کنار باجه تلفن رفتیم تا کوچه پهنی که خیلی دور نبود . در آبی رنگ حیاط خانه ای باز بود. بهرنگ نگاهی به سرتاسر کوچه انداخت .در ظهر گرم و خلوت کسی ما را ندید گفت :
-زود برو تو
از پله های حیاط بالا رفتیم . پنجره کشویی اتاقش را باز گذاشته بود. از پنجره قدی رفتیم تو . روی دیوار اتاق عکس فوتبالیستی بود که نمی شناختم . نشستم روی تخت یکنفره. خیلی نگذشته بود که وضعیت قرمز شد . صدای آژیر که می آمد دستهایم عرق می کرد .تنم می لرزید و نفسم تنگ می شد . بهرنگ گفت :
- تو هم می ترسی ؟
خیالم راحت شد که یک دختر لوس ترسو نیستم . مردن چیز ترسناکی بود . هنوز هم هست . بهرنگ و من می ترسیدیم ،مثل همه آدم های فیلم های تلگرام که در فرودگاه استانبول سرگردان می دوند و از مردن می ترسند . بهرنگ گفت :
- از جنگ بدم میاد . از اسلحه
ادوکلنی که روی میز کوچک کنار تخت بود را برداشتم . بوکردم . بوی تلخی می داد که خیلی دوست داشتم . تلخ مثل قهوه. گفتم :
- سربازی رفتی ؟ نمی برنت جنگ ؟
گفت :
- معافم
جوراب پای راستش را در آورد . به جز انگشت شست انگشت دیگری نداشت . گفت :
- به این دلیل
گوشت هم آمده جای انگشتان سطح صافی شده بود . انگار اصلا یک انگشتی به دنیا آمده باشد. وضعیت که سفید شد بهرنگ گیتارش را از گوشه اتاق برداشت . شروع کرد به زدن :
- اگه یه روز بری سفر …
خواندنش که تمام شد برایش دست زدم . از فکر انگشت ها بیرون نمی آمدم . با سیم های گیتار بازی کردم . از صدای سیم ها خوشم می آمد . دلم می خواست از بهرنگ گیتار زدن یاد بگیرم. گفت :
-یادت می دم
به انگشت شستش نگاه کردم . گفتم :
- مادر زادیه ؟
جوابی نداد .
باز گذاشتن لای در حیاط . آمدن تا انتهای دیوار کازینو و تلفن زدن از کیوسک زرد ، عادتی شد برای هر بار که من و بهرنگ همدیگر را می دیدیم . مادرش همیشه در هال بزرگ خانه که دور تادورش پشتی ترکمن چیده بودند نشسته بود. از لای در اتاق می دیدمش . سبزی پاک می کرد. تلویزیون نگاه می کرد یا با تلفن حرف می زد . گاهی نگاهش می افتاد به من . بلند می شدم . سلام می کردم. سری تکان می داد.
همه کانال های ماهواره خبر فرودگاه استانبول را پخش می کنند . به ساعت نگاه می کنم . از ده هم گذشته است . شماره موبایل ملودی را می گیرم . طول می کشد تا جواب بدهد . صدایش را میان صدای موسیقی خوب نمی شنوم . می گویم :
- نصف شب شد نمیای خونه ؟
می خندد . چیزی می گوید .نمی فهمم . تلفن قطع می شود . در تلگرام پیام می فرستد:
- بابا نیومده هنوز ؟ میام حالا . هنوز شام ندادن
داشتم موهای ملودی را می بافتم که ماهواره صحنه انفجار فرودگاه استانبول را نشان داد . دست هایم عرق کرد. تنم لرزید و نفسم تنگ شد. گفت :
- تیغ ماهی بباف
شانه از دستم سر خورد . گفتم :
- نمی تونم بقیه شو خودت بکن
بهرنگ موی بافته دوست داشت . موهایم را گذاشتم بلند شود. وقتی توانستم ببافمشان که بهرنگ نبود. گمشده بود.آخرین بار که رفتم انتهای دیوار کازینو هفت ماه از پارتی باحال رفتن بهرنگ می گذشت . از روز دوشنبه ای که به تمام پنجره های خانه پتو زده بودیم . در آبی خانه را زدم . مادرش آمد جلوی در . تمام موهایش سفید شده بود . گفتم:
- خبری نشد ؟
گفت : بهرنگی نداشتم انگار . آب شد و رفت توی زمین
من گیتاریست نمی شدم . تمام یک سالی که از انتهای دیوار کازینو تا اتاق بهرنگ می آمدم فقط آکورد گرفتن را یاد گرفته بودم . من آکورد می گرفتم .بهرنگ می خواند و فوتبالیست روی دیوار که همچنان بین زمین و هوا معلق مانده بود شوت می زد و نگاهمان می کرد .
دیواری در فرودگاه استانبول آوار شده . عده ای را از زیرش بیرون می کشند. سالهاست مسیرم به فلکه سوم تهرانپارس نیافتاده .به انتهای دیوار کازینو. دیوار را حتما خراب کرده اند . شاید یکی از همین روزها رضا که برود سرکار ، ملودی که خانه نباشد بروم سراغ دیوار کازینو . دنبال آن باجه تلفن . بگردم دنبال خانه ای که درش آبی بود . خانه ای با پنجره های قدی که هیچ پتویی اندازه اش نمی شد.
ملودی رفته دورهمی . با دخترها و پسرهای دانشگاه. چند باری با بهرنگ رفته بودیم پارتی . پارتی هایی که قبل از ساعت ۷ شب تمام می شد . بیشتر شب ها وضعیت قرمز بود . در خیابان ها جلوی ماشین ها را می گرفتند . صندوق عقب ها را می گشتند . کسی اجازه نداشت نوار کاست یا ساز در ماشینش داشته باشد. پارتی ها را می انداختیم به روز . این طوری خیالمان راحت بود. به پشت پنجره ها پتوهای کلفت می زدیم . خانه ها تاریک می شد . بهرنگ و دوستانش گیتار می زدند . آواز می خواندیم . باور می کردیم یک پارتی شبانه با حال گرفته ایم. برای مهمانی خداحافظی بهرنگ هم یکی از همین پارتی های شبانه باحال گرفتیم . مهمانی که آخرین بار بود برای دیدن بهرنگ .
روی تخت یکنفره می نشستم . گیتار بهرنگ را بر می داشتم آکورد می گرفتم . یاد گرفته بودم همراهش بخوانم . هر وقت خوب می خواندم پافی از ادوکلن خوشبوی روی میز کوچک را می پاشید کنار گردنم. می خندید و می گفت :
- اینم جایزه ت
گاهی که کسی خانه نبود ندا و کامران هم میامدند . کامران فیلم کرایه می کرد. ویدیوی بزرگی با خودش می آورد. شمال و جنوب تماشا می کردیم . رقصنده با گرگ ها . کلاه حصیری . برباد رفته. به ملودی گفتم:
– این فیلم ها را برام پیدا کن
عطری که بوی قهوه می داد را پاشید کنار گردنش . گفت :
-سر فرصت برات دانلود می کنم
بهرنگ فیلم های جنگی دوست نداشت . اسلحه و تیراندازی که می دید . دست هایش یخ می کرد و می لرزید. پرسیدم :
- چرا این جوری می شی آخه ؟
گفت :
-یه سرباز که نمی دونست اسلحه ش تیر داره به شوخی به پام شلیک کرد
صدای تلویزیون را کم کردم . گفتم :
- چی ؟!
گفت:
- بچه بودم .ولش کن
کنترل را برداشت و صدای تلویزیون را دوباره زیاد کرد . صدای تلویزیون را زیاد می کنم اخبار از احتمال بودن چند ایرانی در زمان حمله به فرودگاه استانبول می گوید. بهرنگ گفته بود:
-به فرودگاه استانبول که برسم فوری یک عکس می اندازم و برات می فرستم.
عکسش را تا همین چند سال پیش داشتم . عکسی زیر تابلوی قرمز آک بانک . در اسباب کشی آخر رضا می خواست بالای کمدها را خالی کند. نگذاشتم . عکس ها و نامه های بهرنگ همان جا بود. برداشتم .نمی دانم کجا گذاشتم که دیگر هیچ وقت پیدا نشد . مثل خود بهرنگ .
روزهای آخر قبل از رفتن بهرنگ تمام راه را تا انتهای دیوار کازینو پیاده می رفتم . می نشستم روی پله روبه روی کیوسک تلفن. می شمردم که بهرنگ را چند بار دیگر می توانم ببینم .بهرنگ می گفت:
– کارم که درست بشه تو رم می کشم اونور
می نشستیم روی تخت یکنفره . گیتارش را کوک می کرد. به فوتبالیست روی دیوار نگاه می کردیم و با هم آواز می خواندیم.حرف می زدیم و گریه می کردیم. می گفت :
- آلمان ، سوید یا دانمارک هر کدوم بشه .بذار برسم ترکیه
ادوکلن را می پاشید کنار گردنم . ادای خیس کردن دستش با آب دهان در می آورد و پس گردنی صدا داری به من می زد . می خندید و می گفت:
- آبغوره نگیر روانی بالاخره نگفتی ملودی خوبه یا آهنگ ؟
قرار شد کارش که درست شد وکالت نامه بفرستد و عقدکنیم . اسم دخترمان را بگذاریم آهنگ . گفت:
– من که ملودی دوست دارم اما سگخور به خاطر تو می ذاریم آهنگ
خندیدم . نگاهش کردم . چشمانش خیس بود گفتم :
- نمی شه نری ؟
دستش را کشید روی موهایم که هنوز به قدر بافتن بلند نشده بود. گفت :
- نه اینجا نمی تونم
در تلگرام همه از نا امن بودن ترکیه حرف می زنند. از اینکه کسی فعلا به استانبول نخواهد رفت . کسی در خیابان های استانبول عکس نخواهد انداخت. در خیابان لالعلی و آکسارای . زیر تابلوی قرمز آک بانک . در میدان تقسیم که آخرین بار بهرنگ از آنجا برایم عکس فرستاد. از همان جا تلفن کرد و گفت:
- یه سیاه پوسته رو پیدا کردم خدا. هرکی رو برده ویزا و اقامت گرفته
دیگر بهرنگ نامه ای نداد .تلفنی نکرد. نه به من و نه به هیچکس دیگر . مادرش گفته بود:
-بهرنگی نداشتم انگار. آب شد و رفت توی زمین
کانال تلویزیون را عوض می کنم . خواننده ای گیتار می زند. می خواند:
اگه یه روز بری سفر…
ملودی و رضا با هم می رسند. یکی از همین روزها می روم سراغ دیوار کازینو.سراغ خانه ای با در آبی و پنجره های قدی که هیج پتویی اندازه اش نمی شود.
تیر ۱۳۹۵/جولای ۲۰۱۶
این داستان در مجموعه داستان (( انتهای دیوار کازینو )) از نشر ثالث در زمستان ۱۳۹۷ منتشر شده است
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید