انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۸
از ایزولا به سیدنی
چهاردهم اوت ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
ژولیت گفت بزودی متخصص خطی را خواهی فرستاد که نامه های مادربزرگ فین را برسی کرده و ببیند آیا براستی به اسکار وایلد تعلق دارند. من فکر می کنم نامه ها را اسکار وایلد نوشته اما اگر هم نوشته او نباشد داستان سولانژ جذاب و شنیدنی است. من که خیلی دوستش دارم، کیت هم همینطور، و بیاد دارم مادربزرگ فین هم عاشق آن ها بود. بی تردید وقتی بداند داستان هایی را که آن ناشناس مهربان برایش نوشته چنین مورد علاقه عموم است، از شادی در گور به رقص در خواهد آمد.
ژولیت برایم توضیح داد که اگر نامه ها براستی نوشته اسکار وایلد باشند، بسیاری از دانشگاه ها، کتابخانه ها، و اساتید با پیشنهاد پول فراوان برای خرید آن ها به من مراجعه خواهند کرد. آن ها این نامه ها را در جایی خشک و مناسب نگاهداری می کنند تا از هر آسیبی در امان باشند.
من موافق این جریان نیستم. نامه ها همین حالا هم در جایی سرد و خشک و مناسب خوابیده و از هر آسیبی در امانند. مادربزرگ آن ها را در قوطی بیسکویت نگاه می داشت و همانجا خواهند ماند. البته هرکس مایل به دیدن آن ها باشد می تواند به گرنسی آمد و آن ها را در محل دایمی خود تماشا کند. ژولیت معتقد است استادان و ادیبان زیادی به دیدن آن ها خواهند آمد. عالیست. من و زنوبیا همیشه از داشتن میهمان خوشحال می شویم.
اکر می خواهی آن ها را در کتابی چاپ کنی، من حرفی ندارم. به شرط انکه مقدمه کتاب را خودم بنویسم. دلم می خواهد از مادربزرگ فین حرف بزنم، حتی عکسی هم از او و مافین در کنار تلمبه دارم. ژولیت در باره حق امتیاز برایم گفت. خیلی خوب است. سرانجام می توانم موتور سیکلت صندلی دار قرمز و دست دومی را که در گاراژ لِنوکس دیده ام، صاحب شوم.
دوست همیشگی تو،
ایزولا پریبی
از ژولیت به سیدنی
هجدهم اوت ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
سر ویلیام آمد، نامه ها را دید و رفت. ایزولا از من هم دعوت کرد در هنگام برسی سرویلیام آنجا باشم و من با خوشحالی پذیرفتم. سر ساعت نُه صبح، سرویلیام با کت و شلوار سیاه و قیافه ای رسمی پشت در بود. با دیدن او ترس برم داشت. اگر نامه های مادربزرگ فین نوشته یک کشاورز مهربان و با ذوق بود چه؟ سرویلیام چه بلایی سر من و ایزولا، و یا تو می آورد؟ بجرم آنکه وقت گرانبهایش را هدر داده ایم؟
او در میان دیگ و قابلمه های ایزولا، و در کنار سبدهای پُر شوکران و زوفا نشست، دستانش را با دستمال سفید مثل برفش پاک کرد،عینک مخصوصی به چشم گذاشت و با نوک انگشتان یکی از نامه های مادربزرگ فین را از قوطی بیرون آورد.
مدت طولانی به آن خیره شد. من و ایزولا نگاهی به هم انداختیم. سپس سرویلیام نامه دیگری از قوطی بیرون آورد. من و ایزولا نفسمان را حبس کردیم. سرویلیام به آن هم نگاهی طولانی انداخت و نفس عمیقی کشید. ما جابجا شدیم. سرویلیام گفت «اوهوووم»، و ما برای تشویق او سرهایمان را تکان دادیم. اما فایده نکرد. سکوت همچنان ادامه یافت. انگار هفته ها گذشت، سپس او سرش را بالا گرفت و به ما نگاه کرد.
من که جرات نفس کشیدن هم نداشتم آهسته پرسیدم «خودش است؟»
سرویلیام برخاست و تعظیم غرایی به ایزولا کرد و گفت «مادام، خوشوقتم به اطلاع شما برسانم هشت نامه، دستخط خود اسکار وایلد در اختیار شماست.»
ایزولا داد کشید «خدای بزرگ!» و از همان پشت میز خم شد و سرویلیام را درآغوش گرفت. سرویلیام ابتدا یکه خورد ولی بعد تبسمی کرد و آرام به پشت ایزولا زد.
او یکی از نامه ها را باخود برد تا به متخصص دیگری هم نشان دهد و تایید او را هم بگیرد. به من گفت این کار تنها جنبه احتیاطی دارد و او مطمئن است نامه ها نوشته اسکار وایلد هستند.
حتماً برایت نگفته که ایزولا او را به گاراژ موتورسیکلت های آقای لنوکس برد. سرویلیام روی صندلی بغل موتور سیکلت نشست و در حالیکه زنوبیا روی شانه اش جاخوش کرده بود با ایزولا به موتورسواری رفتند. یک جریمه برای رانندگی خطرناک گرفتند که سرویلیام بانهایت ادب از ایزولا خواست اجازه دهد جریمه را او پرداخت نماید. ایزولا می گوید برای یک متخصص خط، سرویلیام آدم ماجراجویی است!
اما به هیچ وجه جای تو را نمی گیرد! کی خیال داری پیش ما بیایی و نامه ها را ببینی؟ شاید در حاشیه خواستی مرا هم ببینی؟ کیت برایت رقص پا خواهد کرد و من روی سرم خواهم ایستاد! می دانی که هنوز می توانم!
برای اینکه دلت بسوزد، از خبرهای اینجا چیزی نمی گویم. باید خودت بیایی و ببینی.
دوستت دارم،
ژولیت
تلگراف از بیلی بی به ژولیت
بیستم اوت ۱۹۴۶
آقای استارک عزیز ناگهان به رم فراخوانده شد. از من خواست این پنجشنبه برای گرفتن نامه ها بیایم. اگر مناسب است اطلاع دهید. منتظر یک تعطیلات کوتاه در آن جزیره هستم.
بیلی بی جونز
تلگراف از ژولیت به بیلی بی
خیلی از دیدنت خوشحالم. ساعت ورودت را اطلاع بده. دنبالت خواهیم آمد. ژولیت
از ژولیت به سوفی
بیست و دوم اوت ۱۹۴۶
سوفی عزیزم،
برادرت دیگر به چنان مقام شامخی دست یافته که برای من باورکردنی نیست. تصمیم گرفته برای گرفتن نامه های اسکاروایلد نماینده ای بفرستد و خود از آمدن امتناع کرده است!
بیلی بی امروز صبح با کشتی پست وارد شد. مسافرت دریایی، آن هم در این موقع سال، آن هم روی کانال مانش، چنان اوضاعش را بهم ریخته بود که با رنگ پریده و زانوانی لرزان از کشتی پیاده شد. نتوانست نهار بخورد ولی خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و شاد و سرخوش در سرمیز شام نشست و پس از آن هم با ما به نشست انجمن ادبی آمد!
یک اتفاق عجیب، نمی دانم چرا کیت او را دوست ندارد! وقتی بیلی بی خواست کیت را ببوسد، او خود را عقب کشید و گفت «بوس نمی دهم!». وقتی دومینیک چنین رفتار بی ادبانه ای با میهمانان دارد، تو چه می کنی؟ همانجا به او تذکر می دهی؟ که البته سبب ناراحتی هم خواهد شد، یا می گذاری برای وقتی که تنها شدید؟ بیلی بی با ملایمت رفتار بد کیت را لاپوشانی کرد، ولی رفتار کیت به هرحال قابل سرزنش است. من آنجا چیزی نگفتم ولی مایلم نظر تو را بدانم.
از روزی که خبر مرگ الیزابت را شنیده ام لحظه ای از فکر آینده کیت غافل نیستم، و البته آینده خودم بدون او. فکر نمی کنم بتوانم بدون کیت آینده قابل تحملی داشته باشم. تصمیم گرفته ام وقت ملاقاتی با آقای دیلوین بگذارم و با او صحبت کنم. منتظرم تا از تعطیلات برگردد. در حال حاضر او قیم کیت است و من مایلم بدانم چطور می توانم برای قیمومیت، یا فرزند خواندگی یا هر عنوان حقوقی دیگر که سبب شود کیت دختر من بحساب آید، تقاضانامه بنویسم. واضح است که مایلم کیت بطور قانونی و کامل فرزند من بحساب آید، ولی نمی دانم آقای دیلوین یک پیردختر مجرد با درآمد محدود را برای مادری کیت مناسب تشخیص دهد.
هنوز در مورد این تصمیم با کسی مشورت نکرده ام، حتی سیدنی هم چیزی نمی داند. میدانم که مشکلات بسیاری پیش رو خواهم داشت. مثلا امیلیا چه خواهد گفت؟ نظر خود کیت چیست؟ آیا آنقدر بزرگ شده که نظرش مهم باشد؟ کجا زندگی خواهیم کرد؟ آیا می توانم یا حق دارم او را از خانه ای که درآن بدنیا آمده و آنقدر دوست دارد بردارم و به لندن ببرم؟ به شهری بزرگ و پُر ماجرا و محدود، بجای گردش آزاد در جزیره و قایقرانی و بازی در قبرستان؟ البته کیت من و تو و سیدنی را در انگلستان خواهد داشت اما با جای خالی داوسی و امیلیا و همه دوستان و آشنایانش که مانند خانواده او هستند، چه خواهد کرد؟ بی تردید هیچکس جای آن ها را در قلب کیت نخواهد گرفت. میتوانی دانش یک مربی مهد کودک لندنی را با فراست ذاتی ایزولا مقایسه کنی؟ البته که نه.
این دلمشغولی بزرگ من در این روزهاست. مرتب جنبه های مختلف این تصمیم را در ذهنم بالا و پایین می کنم. اما از یک چیز مطمئن هستم، می خواهم برای همیشه مادر کیت باشم و از او مراقبت کنم.
دوستدارت،
ژولیت
تذکر: اگر خدای نکرده آقای دیلوین بگوید نه، امکان ندارد _ چاره ای ندارم که کیت را دزدیده و برای پنهان شدن به خانه تو بیاورم. در طویله ات جایی برای ما داری؟
از ژولیت به سیدنی
بیست و سوم اوت ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
خوب، که ناگهان به رُم احضار شدی! ببینم شاید برای مقام پاپ انتخابت کرده اند؟ امیدوارم کارت کم اهمیت تر از این نباشد. شاید آنوقت بتوانم تو را برای فرستادن بیلی بی به گرنسی بجای خودت ببخشم. تازه نمی فهمم چرا اصل نامه ها را می خواهی؟ بیلی بی می گوید کپی آن ها مورد قبول تو نیستند، چرا؟ میدانی که اگر هرکس غیر از تو بود، ایزولا محال بود نامه ها را در اختیارش بگذارد. سیدنی عزیز، لازم نیست بیشتر از این به حفظ و نگهداری آن ها سفارش کنم. خودت بهتر می دانی که این نامه ها افتخارات قلب و روح ایزولا هستند. و خواهش می کنم خودت شخصاً آن ها را برگردان.
نه اینکه شکایتی از بیلی بی داشته باشم. او میهمان خوب و مودبی است. همین حالا در حیاط نشسته و مشغول نقاشی گل های وحشی است. کلاه آفتابی کوچکش را در میان علف ها می توانم ببینم. از آشنایی با اعضای انجمن ادبی براستی خوشحال بود. حتی دستور تهیه کیک خوشمزه!! سیب را که ویل ثیبی با خود آورده بود، از او گرفت. باید بگویم برای کسی با رفتار مودبانه هم این تقاضا بیش از اندازه بود. همه آنچه که به جای کیک می توانستی ببینی، مقداری خمیر چسبناک، با مایع زرد رنگی در میانش، و دانه های فراوان سیب در لابلای آن بود.
جایت خیلی خالی بود زیرا آگوستوس سار در باره کتاب مورد علاقه تو، افسانه های کانتربری
( Canterbury Tales)صحبت می کرد. او «افسانه های کشیش» را برای خواندن برگزیده بود، زیرا می دانست کشیش ها چکاره اند و چه می کنند. در حالی که در باره فرانکلین، ریوی، و سامونِر چیزی نمی دانست. تازه همین داستان های کشیش هم چنان آگستوس را برآشفت که نتوانست به خواندن ادامه دهد.
خوشبختانه _برای تو _، من توانستم یادداشت هایی در ذهنم بردارم و آنچه گذشت را برایت می نویسم. اولا محال است آگستوس اجازه دهد هیچکدام از فرزندانش هرگز از جفری چاسر کتابی بخوانند. زیرا داستان های او همه را نه تنها از خدا که از خود زندگی هم بیزار می کنند. آن جا که می خوانی کشیش زندگی را چاه مستراح (یا چیزی شبیه این) می داند، جایی که انسان باید در میان فضولات و نجاسات به بهترین شیوه که می تواند دست و پا بزند و تلاش کند سرش را بیرون نگاه دارد! و شیطان همواره در کمین است و همواره هم آدمی را بدام می اندازد! (فکر نمی کنی آگوستوس طبع شاعرانه ای دارد؟ من که فکر می کنم.)
بیچاره آدم که باید همه عمر زجر بکشد، روزه بگیرد، استغفار کند و با طنابی گره دار خود را تنبیه کند. زیرا که در گناه به دنیا آمده و همانجا تا پایان عمر می ماند. تا اینکه در آخرین لحظه از بخشش خداوند برخوردار شود.
آگوستوس گفت «خوب فکر کنید رفقا، یک عمر زندگی رنج آور، بدون حتی یک نفس مرخصی از جانب خداوند، و ناگهان، در لحظه مرگ، پوف!! شما بخشیده می شوید. من می گویم برای این هیچ چیزها که به من داده ای شکرگزارم!
«و هنوز تمام نشده دوستان، آدم هرگز حق ندارد حتی از کارهایش احساس رضایت کند. نام این گناه غرور است. دوستان عزیز، مردی را به من نشان دهید که از خود متنفر باشد، و من بلافاصله به شما نشان می دهم چه نفرتی از همسایگانش دارد! باید هم اینطور باشد. چطور چیزی را بر دیگران می پسندی که خود هرگز حق داشتنش را نداری؟ عشق؟ مهربانی؟ احترام؟
«بنابراین من اعلام می کنم شرم باد بر کشیش! شرم باد بر جفری چاسر!» و با خشم نشست.
پس از آن به مدت دوساعت در باره گناه نخستین و تقدیر الهی گفتگوی شیرینی شد! سرانجام رمی برای سخن گفتن برخاست. او هیچوقت در این جلسات صحبتی نکرده است و برای همین همه ساکت شدند تا به سخنانش گوش دهند. رمی با صدای آرامی گفت «اگر تقدیر و سرنوشت انسان الهی است، پس خداوند باید خود شیطان باشد.» هیچکس نتوانست با او مخالفت کند. براستی چه جور خدایی با آگاهی جایی مثل راونزبروک را طراحی و در تقدیر گروهی گذاشته است؟
امشب عده ای از ما میهمان ایزولا هستیم. و البته بیلی بی بعنوان میهمان ویژه. و ایزولا قول داده پستی و بلندی های جمجمه او را بررسی کند. تنها به احترام دوست عزیزش سیدنی. وگرنه از دست زدن به سر و موی غریبه ها اکراه دارد.
دوستدارت،
ژولیت