بازی حباب روی الاکلنگ؛ نگاهی به رمان بار هستی اثر میلان کوندرا
آیا اصیلترین و واقعیترین رویای آدمی، آن لحظهای است که میان آشوب شک و تردید معلق میماند و دست و پا میزند؟ شاید هم رویاییترین موقعیت آدمی در لحظات شک و دودلی به واقعیت میپیوندد. در هر صورت گویی بر هم زدن نظم مطلق امور جهان و احساسات در وضعیت شک و تردید رخ میدهد. وضعیت شک و تردید، آدمی را در موقعیتی قرار میدهد که نتیجهگیری و قضاوت بیچون و چرای مفاهیم وجودی یا هر نوع درک، احساس، هیجان یا جهتگیری در مورد روابط و نسبتها را با نمونهها و نسخههای از پیشآماده مقایسه نمیکند.
در این وضعیت تمام تصورات، تخیلات و هر ایده از پیش باید اندیشیده شده جای خود را به چیزی میدهند که خواهان اندیشیدهشدن و هر دَم به نوشتار تبدیل شدن به شیوهها، روشها و چگونگیهای مختلف و غریب است.
از این رو توما مفهوم و تعریف عشق را در معشوقههای متعدد و متنوع مورد بازبینی و تجدیدنظر قرار میدهد تا از واقعیت محض، واحد و مهلک بگریزد. همان حالتی که سرگیجه در انسان پدید میآورد و آدمی در ارتفاعِ اعماقی که معلق میماند از جستوجوی پیوند مشروط و اضطرابآمیزش به مبدا یا مقصد رها میگردد.
رنگوبوی ناشناخته تنهایی از کرانههای ترکخورده زمان و مکان، مشام توما را مینوازد و نیروی تهدیدآمیز و بازدارندهای چنین حادثه شوکآوری نظم روزمره زندگی او را در هم مینوردد. گدازههای آزادی و رَستن از ریسمانِ تحمل بار سنگین وجود و تعهد بی حد و مرز به ادای دین مربوط به آن، توما را به همخوابگیهای متعدد و تعویض معشوقههایش متمایل میسازد. از این رو به خواب رفتن عمدی عقده ادیپی یا هیپنوتیزم آن توسط انسان که به طرزی مسخگونه و ترحمبرانگیز در عین تثبیت وجود خود در جهان، دیوانهوار سعی در حواله کردن مسئولیت وجودی و تبعات آن دارد، شاید یکی از دلایل سرگشتگی و بیقراری او باشد.
تعقیب تکانههای اتفاق و تصادف و لرزشهای ناشی از آن بالاخره به جان توما میافتد و او را بر آن میدارد که (عقده) ادیپ را از کما خارج کند و همگان را به این مسئله واقف گرداند که با کور کردن مسیر تاریک و پیچیده عقده ادیپی مانع از رسوخِ روشن سبکی در دیدههایشان شدهاند و فرکانس کوچکی از همین تکانه، ناگاه توما را به نوشتن مقاله ادیپی ترغیب میسازد. در تلاطم چنین غلیانهای روانی و درونی است که آدمی به درک منزلت و عظمت رشکبرانگیز سبکی و بیهودگی نائل میگردد. این تکانها، زمانی ترزا را بر میانگیزاند که او عاجزانه به دنبال کشف دلیل حضورش در هستی میافتد و میخواهد وجودش را چون ورقی برگرداند.
رفتارهای به ظاهر شرمآور و مبتذل مادرش (خارج کردن باد شکم در جمع دوستانش یا عریان شدن مقابل پنجره) و تمایل وصفناپذیر آدمی به دیدن و دیده شدن از سوی خود و دیگران (به عنوان جنبهای از وجود خود) در نهایت کمال، قدرت، برتری یا زیبایی سنگبنای سرگردانی و آشفتگی او برای بیرون کشیدن لایههای زمانمند هستیاش در جهان است.
بگذارید شرم و خجالت را بر خلاف ذهنیتهای پیشین سد دفاعی در برابر فوران تمایلات جنسی آدمی ندانسته، بلکه آن را جزو نشانههای اولیه پذیرش و پاسخ مثبت به سازوکارهای روانی میل قلمداد کنیم. در روند رمان به مفاهیم زمان و مکان به گونهای تشخص و هویت بخشیده میشود. زمان و مکان از ساختار جبری خود خارج شده و همگام با موقعیت انسانی و نوع ارتباط شخصیتها با هستی خود و هستی دیگران هویت مییابند.
ابعاد و حجم مکان به نقطه، مرکز یا چارچوب خاصی اختصاص پیدا نمیکند و همراه با انتخاب و سرگشتگی شخصیتها تغییر پیدا میکند و انعطاف مییابد. اتفاقی که پراگ را نزد ترزا میکشاند، شاید چندان اتفاقی هم نباشد و همان اتفاقِ ایجابی، کامبوج را تا مرزهای تن فرانز گسترش میدهد و پای زوریخ را به هستی سابینا باز میکند.
در واقع میتوان گفت پراگ، کامبوج و سوییس بر حسب ضرورتی به شخصیتها تعلق گرفته است. از طرفی این تعلق چندان هم آغشته به عطر انتخاب صرف نیست. سایهای شبحوار نیروی گستره هستی را به طور اتوماتیک به کانونی نامرئی متصل میکند. همگان محکوم و ناگزیرند که زیر چنگال کرکسِ کیچ زندگی کنند. چنگالهایی که به مثابه چشمی ایفای نقش کرده و لذت آزادی اراده و عمل را از انسان سلب میسازد. نحوه عملکرد کیچ تفاوت فاحشی با ایدئولوژی دارد.
کیچ روی مغاکهای ژرف و هولناک هستی بشر دست میگذارد. کیچ، خوانشهای مکرری از نمایش را برای سوژه ارائه میدهد و سوژه بدون آنکه بداند در دور باطل نمایشی پایانناپذیر، خوشْ دست و پایی میزند. در واقع شاهکلید صندوق کابوسهای آدمی در یَدِ کیچ است. نوازشهای پنهانی شلاقِ کیچ در یکی از رویاهای کابوسوار ترزا هویداست. (رویایی که ترزا همراه با تعدادی از زنان، دور استخر راه میرفتند و مجبور بودند در عین آواز خواندن، زانوهایشان را خم کنند وگرنه مورد تیرباران توما قرار میگرفتند).
همسانسازی هویت یکی از ترفندهای بازیگوشانه کیچ است. کیچ روی امور غیرواقعی، خیالی و تصورات موهوم آدمی ارزشگذاری و سرمایهگذاری میکند. از تمامی علوم و فنون صنعتی و تکنولوژیهای روز دنیا برای تلقیح الگوهای یکسان بهره میبرد، با این تفاوت که بر خلاف ایدئولوژی، نخِ هدایت عروسکهای خیمه شببازی را به دست خود آن عروسکها میسپارد.
زیر سلطه کیچ، قدرت چون کالایی به شیوههای یکسان و لذتبخشی و به واسطه ویترین گردهماییها، انجمنها و راهپیماییها، توسط غول رسانههای اجتماعی به سهولت در دسترس همگان قرار میگیرد تا آدمی مجبور نباشد ناهمواری رنج اندیشیدن به موقعیتها و اضطراب ناشی از مواجه شدن با موانع را بر خود هموار سازد. کیچ از کابوسهای آدمی رمزگشایی میکند و این رمزها را بارها در موقعیت سوژههایش اعمال و تزریق میکند.
چرخِ کیچ، حول محور همگامسازی و یکپارچهسازی سبکی و سنگینی میگردد. کیچ نمیخواهد آدمی به درک و دریافت صحیحی از اهمیت دوگانگی سبکی و سنگینی هستی دست یابد. درست به این دلیل که هرآنچه از احساس سنگینی به سوی هستی انسان نشانه میرود، چونان جراحی به تشریح پیکر، بافتها، اعضا و جوارح عادتپذیر و خوگرفته آدمی نسبت امور آشنا و روزمره، احساسات مطلق و تثبیت شده، تلقین و تعریف شده میپردازد.
این تشریحِ جسد چندان مورد پسند کیچ نیست. (نمونه این تشریح را در قسمتی از رمان که لکه سرخ روی تابلو، جهان غریبی را پیش روی سابینا میگشاید، میبینیم). از این جاست که شاید ترزا در تلاش برای رهایی خود از زندانِ کیچِ مادر به کیچِ آغوشِ توما پناه میبرد، توما هم مردد بین سابینا و ترزا دست و پا میزند تا از کیچِ همسر سابق و پسرش خلاص شود و سابینا معصومانه نقاشیهایش را سپر بلای خود در برابر کیچ میکند و فرانز درصدد است که طوفان تسخیری کیچِ کلود (ماری کلود؛ همسر فرانز) را با سابینا فروبنشاند.
زمان در بار هستی، نه کاملا خطی عمل میکند و نه کاملا دایرهای. ما با سه زمان سنگینی، تردید و سبکی رو به رو هستیم. هستی انسان را چون الاکُلنگی تصور میکنیم که دو حباب (زمانِ سنگینی و زمانِ تردید) در دو انتهای الاکلنگ قرار گرفتهاند. این الاکلنگ در صورت اعمال فشار زمان سنگینی به سمت پایین سقوط میکند و در صورت اعمال فشار زمان تردید، سقوطی شکوهمند به سمت بالا در انتظار اوست. فقط در زمان سبکی و از هم متلاشیشدن است که دو انتهای این الاکلنگ در یک راستا قرار میگیرد.
زمان سبکی، همان زمانی است که کیچ به شدت مخالف آن است. چون کیچ، خواهان این است که هستی انسان کاملا در زمان سنگینی یا کاملا در زمان تردید به جمود برسد. توما، ترزا، فرانز و سابینا هر کدام برای بازگشت به حالتِ متلاشیشده خود در تقلا هستند. ماهیت زمانِ سبکی، نسبی و ماهیت زمانِ سنگینی، مطلق است. زمان سنگینی و تردید از یک سنخ و جنساند و تنها مکان قرارگیریِ جسم زمان در آنها متغیر است. ساعت سنگینی و تردید هستی آدمی را موقعیتی قرار میدهد که نور خیرهکننده قدرتِ اقناعپذیری انتخابش، او را کور کند و در حوزه فعالیتی یا تجربهای غرق شود که آن را با تمسخری پنهانی نهایت ایدهآلهایش بداند. زمان سنگینی، توما را به نوشتن مقاله ترغیب میکند و در زمان تردید به شغل شیشه پاککنی روی میآورد. همچنین ترزا در زمان سنگینی عاجزانه خودش را به عشق توما پیوند میزند و در زمان تردید در وضعیتی قرا میگیرد که گمان میکند حیلهگرانه با برانگیختن حس ترحم توما نسبت به خودش، او را به روستا کشانده است.
تسخیر زمانِ سنگینی را در، رفتنِ فرانز به کامبوج و ترک فرانز توسط سابینا مشاهده میکنیم. اما زمانِ سبکی در میانهای رخ میدهد که هستی انسان، ناگهان در فضای دوگانه یا چندگانهای از مفاهیم به هزاران تکه مساوی تقسیم میشود و غوطهور میگردد.
این سبکی در موقعیتی رخ میدهد که برداشتهای متقابل، متمایز و دوگانه فرانز و سابینا از مفاهیمی چون راهپیمایی، موسیقی، گورستان و خیانت به طرز ظریفی به یک هموزنی و تعادل فروپاشیده شده میرسد! رسیدن به این تعادل از همگسیخته است که مرگ را به کام ترزا، توما و فرانز میکشاند، نیستی و فساد جوشان مدفوع را به گندیدگی مستقر در هستی پسر استالین پیوند میزند و خودکشی را به استقبال او میآورد و در نهایت طرحی از سایه لبخندِ کارنین (سگ ترزا) روی روشنایی ارزشهای مرده، بارور میشود.