باور نمی کرد…
تنها صدائی که آن روزصبح زود درراهروی بیمارستان «رویال کلمبیا» پیچید صدای چرخهای شتابناک و لرزان برانکاردی بود که شهلا رویش دراز کشیده بود. پرستارجوان با قدمهائی بلند آن را به سمت اتاق جراحی میبرد. ازعجلهی پرستار دربردن او به اطاق عمل سردر نمی آورد. مژگان همراه آنها تقریبا میدوید و دست عرق کردهی مادرش را در دست داشت. صدای چرخها درسکوت راهرو میپیچید و چراغهای سقف مثل پنجرههای روشن قطار از جلوی چشمان شهلا رد میشدند. نسیمی خنک در پهنای صورتش مینشست و نفسکشیدن را برایش عمیقتر میکرد. سرش گیج نمیرفت اما منگ بود. جلوی سالن جراحی، مژگان هنوز دلش نمیخواست دست مادرش را رها کند. وقتی دید پرستار منتظر است، خم شد و صورت او را بوسید. با پشت دست خیسی زیر چشمها را گرفت وگفت: «منتظرش میماند.»
در سالن جراحی، پرستارها دور برانکارد او جمع شدند. یکی ازمردها جلو آمد و خودش را معرفی کرد. متخصص بیهوشی بود. به او اطمینان داد که همه چیز به خوبی پیش میرود. شهلا فکر میکرد این آخرین باراست آنها را میبیند. نگاهاش روی صورت دکتر بیهوشی بود که با اولین تزریق، چیزی در گوشش زنگ خورد و چشمانش بسته شد.
وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، پرستار میگفت نزدیک دو ساعت دراطاق جراحی بوده و سه ساعت دربخش مراقبتهای ویژه تا که به هوش آمدهاست. درذهن او ناقوس مرگ خاموش شده بود.
بعدازظهر همانروز به بخش قلب منتقل شد. حس میکرد از سفری طولانی آمده است. بیحال و خسته بود. اما وقتی مژگان را دید که در راهرو، انتظارش را می کشد کیف کرد. به شوق آمد وچشمان خمارش پرازاشک شد. هنوزآثار بیهوشی کاملا ازبین نرفته بود.
آخرشب که برای خوردن داروها بیدارش کردند، فهمید مژگان رفته است.
صبح روز بعد، وقتی پرستار دستش را از زیر پتو درآورد، شهلا چشمانش را باز کرد وبه اطراف چرخاند. نگاهش به دکتری افتاد که کنار دو پرستار بالای سرش ایستاده بودند. دکتر به نظرش آشنا آمد. نامش را با بیحالی از روی پلاک آبیرنگ روی روپوش سفیدش خواند… دکتر بهمن!
خودش بود. اشتباه نمیکرد. عینکی پنسی زده بود، با سری طاس و غبغبی آویزان.
دچارشوک شد وبا خودش میگفت آیا درست میبیند؟ بدون آنکه دوست داشته باشد ذهنش به گذشتهها چنگ انداخت و آنجا دنبال چیزی گشت که از سالها قبل تهنشین شده بود. او در هجده سالگی پدرو مادرش را درتصادفی از دست داده بود ودرآن تنها ماندنها احساس کرده بود آزادی بیشتری دارد و بهمن، جوانی بود که پزشکی میخواند.
با دیدن نابهنگام دکتر بهمن، خاطرهی به سینما رفتنهایشان برایش زنده شد که به محتوای فیلمها توجهی نداشتند. به دیدارهای یواشکی و خصوصی، به کوه رفتنها و شبنشینیها. بعد ذهنش پرشد از آن بعدازظهر ترسناک در اطاقی بیپنجره، در زیرزمین درمانگاه. بهانتظار بهمن که بیاید بالای سرش باشد. تا مامای قابله با یک دنیا ترس ولرز در خفا و پنهان، کار سقط جنین را یکسره کند. اما بهمن نیامد که نیامد. آن وقت دوست همراهش توانسته بود او را ازعمل کورتاژ منصرف کند واو توانسته بود ترس و جنین را در دلش باقی نگهدارد، تاهشت ماه بعد. که مژگان صحیح و سالم به دنیا آمد.
سومین روزش با صدای خش و خشی آغاز شد که دید مژگان با یک دسته گل زیبا بالای سرش ایستاده است و به او لبخند میزند. احساس خوبی پیدا کرد. به خودش گفت: «چه قدر خوب شد آن روز بهمن نیامد.» و مژگان انگار فکرش را خوانده باشد، ازسر شوق خندید. دولا شد و صورت مادرش را بوسید.
اوهمه چیز را به مژگان گفته بود و به رغم اشتباهش نطفه را نگهداشته بود. مژگان میدانست که ناصر پدر اصلی او نیست. میدانست بعدها مادرش هرگز بهمن را ندیده است و تا روزی که کوچکترین نشانهای از پشیمانی در مادرش باقی بماند، درست بودن تصمیمش را از یاد نخواهد برد.
گاهی از روی کنجکاوی از قیافۀ پدرش پرسیده بود و شهلا که تمام عکسهای گذشته را پاره کرده بود، صادقانه ازخوش تیپی و شباهتهای او با پدرش گفته بود، و هربار در آینه بهچشمها و دماغ خود بیشتر نگاه کرده بود که به قول شهلا شبیه بهمن است.
شهلا دلش میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد. دلش می خواست از آن جا فرار کند و پشت آن دیوارها هوای تازه را به درون ششها فرو دهد. و اگر تنش روی تخت بود، اما روحش برای رفتن به خانه و آمدن ناصر پرمیزد.
هنگامی که مژگان برای یافتن گلدانی ازاتاق بیرون میرفت، دکتر بهمن و دو نرس وارد شدند. دکتر بهمن با مژگان حال و احوال کرد. به سئوال او که کی مادرش مرخص میشود پاسخ داد و بعد با رویی گشاده به شهلا گفت: ” دخترتان فوقالعاده زیباست.”
تشکر شهلا رگه دار و سرد بود. منتظر ماند تا او و پرستارها کارهای لازم را انجام دهند. دکتر بهمن که خودش را جمع و جور کرده بود. لبخندش محو شد و پس از معاینات لازم شروع کرد به نوشتن چیزهائی لای پوشهای که دردستش بود.
شهلا شک نداشت که او را شناخته است. نه ازروی نام فامیل. بلکه از نگاه. ازچشمها. مدتها بود که از نام فامیل شوهرش استفاده میکرد. درچهرهی رنگ باختۀ بهمن، باطن مرد بزدلی را می دید که از مسئولیت پدر شدن فرارکرده بود. آرنجش را حایل چشمهایش کرد.
مژگان گلدان به دست برگشت تا گلها را درآن قرار دهد که تلفن دستی در جیبش به لرزه درآمد. شهلا از طرز نگاه کردن بهمن احساس میکرد او دختر خودش را نشناخته است.
مژگان طرف دیگر تخت روبروی دکتر ایستاده بود. گوشی به دست با خوشحالی رو کرد به شهلا و گفت: «باباست». و ادامه داد «بله، حال مامان خوبه… آره… امروز سومین روزه… جراحی بخوبی انجام شد.»
شهلا دستش را دراز کرده بود تا تلفن را از مژگان بگیرد و همان طور که بغضش را فرو میداد، با صدائی بلند گفت: «زودتر بیا، منتظرت هستیم».
دکتر بهمن با پرستارها راه افتادند تا اطاق را ترک کنند. اما قبل ازآنکه از اتاق خارج شوند. شهلا حس کرد عشق و نفرت در ذهنش با هم درکلنجارند. درحالتی منقلب بناگاه فریاد زد: «مژگان جان! پدرت…»
دکتر بهمن برگشت و ایستاد. نگاه شهلا بین صورت مژگان و دکتر چرخید. رنگ بهمن مثل گچ سفید شده بود و مژگان با تعجب داشت به مادرش نگاه میکرد. شهلا به جای آنکه بگوید: «پدر تو همین آقای دکتراست». گفت: «مژگان جان، پدرت پس فردا میرسه.»
سپس تلفن را روی پتو انداخت و سرش را به پهلو چرخاند تا بهمن اتاق را ترک کرد، و همان طور که چشمانش را با دو دست میپوشاند، احساس کرد دستهای ناصر دورگردنش حلقهشده است.