با حافظهی چشمهای کودکیام میبینم
گفتوگو با آزیتا قهرمان به بهانهی انتشار مجموعه شعر «شبیهخوانی»:
با حافظهی چشمهای کودکیام میبینم
نوع نگاه آزیتا قهرمان، شاعر و مترجم باسابقهی مقیم سوئد به شعر برایم جذابیتی دارد که فقط و فقط خودش میتواند علت آن را شرح دهد: «از هر راهی بروم؛ مسیرم شعر است و چشم انداز و مقصدم شعر فارسی… در دنیایی که از دایرههای تو در توی در چرخش ساخته شده؛ پیشرو بودن معنایش را دیگر از دست داده است. امیدوارم اما از خودم پیشتر آمده باشم؛ چون هیچ چیزی در دنیا به اندازه خودم مرا زود خسته نمیکند.»
با وجودیکه بسیاری شما را در زمرهی شاعران دههی شصتی (از نظر زمان شروع فعالیت حرفهای و همنسل بودن) قرار میدهند، ویژگیهای شعریتان (از نظر رویکرد خاص به زبان و ساختار، به نسبت توجه بیشتر به بیانگری در شعر شاعران دههی شصتی)، به شعر شاعران دههی هفتادی بسیار نزدیکتر است. البته شاید این جور دههبندیها را برای شعر قبول نداشته باشید اما اینکه ما در شعر موسوم به دههی هفتادی به نسبت شعر موسوم به دههی شصتی با رویکردهایی کاملا متفاوت روبهرو هستیم واقعیتیست. چگونه شد که شعر شما از بیانگریهای خاص آن نسل عبور کرد و به چنین ویژگیهایی دست یافت؟
در واقع شعر گفتن را از دهه پنجاه شروع کردم و در اولین کتاب بعضی از شعرها ی نوجوانیام آمده است. کتاب دوم “تندیسهای پاییزی ” بیشتر تحت تاثیر جنگ و بازخورد حوادث آن دوران، عشق و پرسشهایم دور میزند. شعر بلند چتر قدیمی که شاید یکی از مشخصترین شعرهای این کتاب باشد، خود باعث دگرگونی و اتمام آن نوع گفتن شد. در کتاب “فراموشی آیین سادهای دارد”، نگاه به اشیا و روزمرگی زبان دیگری به خود گرفته است. در کتاب “اینجا حومههای کلاغ است” (زنی آمد مرا بپوشد) تصویر و لحن در چرخش و جستجو ست. در همین کتاب شبیهخوانی نشانههای دیگری میتوان دید. و ششمین کتاب “سفرنامه سراندیب” که به سوئدی منتشر شده؛ شرح سفر و سکوتی درونی است… زمان بی استثنا بر همه چیز و همه کس یکسان میگذرد؛ نه من دیگر بیست سالهام و نه زمانه همان است. نوعی الفت و ارتباط عمیق و پنهان بین مسیر شعرها با تغییرات خودم هست. تاثیر کتابهایی که خواندم؛ جامعهای که در آن بودم؛ ماجراها؛ عشقها و آدمها؛ سفرهایی که به تو رسم از دست دادن را تعلیم میدهند؛ تا کاملتر شوی. دهه شصت غریبترین دورانها بود. سالهایی که با امید و شور و شوق به استقبالش رفتیم؛ مسیرش از مرگ و جنگ و ویرانی گذشت؛ به از هم پاشی و تعلیق و خاموشی منجر شد؛ هرچند بعدها ثمرهاش در ادبیات ضد اینها بود. همین طور به گفته دیگران شاید رنگی از شعر خراسان نیز حاشیه شعرهاست. در خراسان سایه چهرههای مشخص مانند اخوان و اسماعیل خویی و دکتر شفیعی؛ نعمت آزرم و محمد مختاری یا سعید سلطانپور؛ … و بسیاری دیگر حتی دورادور؛ موجب حضور یک سنت قوی شعری بود. اما پراکندگی ارتباطات و آن خلق و خوی خلوت پسند و پا در گریز؛ بیشتر دانش عزلت را به ما آموخت و نافرمانی از رسم زمانه را فخر میدانست و شاعران تنها و تکرویی را در خود پرورد.
در اشعار کتاب جدیدتان، توجه به زبان حتی پُررنگتر میشود که به نظر من هم بر زیبایی کارها افزوده و هم لازمهی این آثار به خاطر درونمایهی خاصشان بوده است. این میزان همخوانی زبان و ساختار کار با درونمایه در اشعار شما به طور خود به خودی (جوششی) اتفاق
افتاده است یا خودتان آن را اینگونه ساختهاید؟
یادم هست اوایل با چه عشقی شعرهای سوئدی را میخواندم! حتی تماشای فرم نوشتاری یک قطعه شعر سوئدی و یا شنیدن آهنگ کلماتش برایم پر رمز و راز بود. به اجبار همه چیز را در ذهنم ترجمه میکردم. فارسی به سوئدی؛ سوئدی به انگلیسی و باز همه را به فارسی . حتی انچه طبیعت اطرافم بود از درخت و ماه و برف؛ معنی نگاه و اطوار آدمها؛ حتی بیداری را مثل خوابها باید معنا میکردم. اینجا بود که با نیاز و دلتنگی در کنار خواندن ادبیات معاصر؛ برگشتم دوباره به سمت تسلای همیشگیام: خواندن ادبیات کلاسیک فارسی؛ شاید در ایران با این ذوق و موشکافی نمینشستم مثلا به خواندن “حدائق السحر فی دقایق الشعر” رشید الدین ِوطواط یا “مرصاد العباد” نجم الدین رازی و خیلی کتابهای دیگر. انگار در یک قحطی، از دیوار یک باغ میوه پربرکت بالا بروی و هرچه میبینی برداری. بی شک؛ در کنار اینها نقش ترجمه بیش از همه موثر بود. لزوم دقت و واشکافی بافت زبان شاعران دیگر؛ شناختن کلمات آنها؛ ارزش معنایی و موسیقیایی هر کلمه در شعر؛ جمله بندی؛ نحوه بیان و تصویر سازی در زبان دیگر باعث شد به یک نقادی در مورد کارهای خودم برسم. هرچه مینویسم گاه هفتهها طول میکشد تا به عنوان شعر باورشان کنم. ویرایش و پیراستن سطرها؛ حذف و تغییر آن شکل اولیه؛ مهمترین مرحله است؛ به حذف سانتیمانتالیسم و احساساتیگری در شعر بیشتر از همه اعتقاد دارم. هر نوع گزارش نویسی از احوال روزانه شعر نیست. شعر؛ دقت و حوصلهای مثل کار برای هماهنگ کردن یک ارکستر را میطلبد؛ چه در اندیشه و حس چه در ساخت و لحن. موسیقی صدا را در شنیدن حاشیههای هرز و اضافاتی که عادت ذهنی شده؛ برهنه نشان میدهد. گاهی ممکن است در مسیر ویرایش؛ یک سیب به زرافه یا یک فنجان در پایان به اتوبوسی قرمز بدل شود؛ توی کافهای در صحرا یکباره برف ببارد. همه چیز غیر قابل پیشبینی است و در عین حال ممکن.
در این کتاب، در عین توجه به زبان، به تصویرسازیهای خاص و گاه سوررئالیستی نیز توجه دارید؛ مثلا: «پیراهنی از گوشت خواهرم به رنگ سرو پوشیدم». این از علاقه به آثار سوررئالیستها (نوشتهها و نقاشیها) ناشی میشود یا نگاه خودتان به زندگی نگاهی فراواقعی است؟
یک عشق عمیق و همیشگی درباره نقاشی در من بوده و هست مثل چشمی که در دگردیسیهایش به دهان بدل شود. این شوق در شعرها خودش را تکرار میکند. اما با وجود علاقه به سورئالیسم در ادبیات و نقاشی این حضور ناخودآگاه است. سورئالیسم چیزی نیست که جز با ناخودآگاهی بشود احضارش کرد. ذاتی است. عادت موضوعات را زیاد شاخ و برگ دادن؛ دنیا را وارونه و در آیینههای تو به تو دیدن حتی در داستاننویسی هم شیوهای است که مرا راه برده است. در شعر هر چه به چشم عین میبینیم یا به چشم جان میآید؛ در زبان اجرا و منتقل میشود. آن نقص و کمبودی که در دیدن هست با شرح و وصف میخواهد خودش را جبران کند و آن تنگی و محدودیت که در کلمه… با خلق تصویر و اشاره به قلمرویی دیگر امکان رؤیت را وسعت میدهد. همه آرزومندی؛ اندوه؛ شو ق و جنون ما نیز در وقوع این حادثه دخالت دارد. چشم شاعر با زبان میبیند. با تصویر کلمات را مریی میکند. خیلیها این را گفتهاند حتی در ترجمه سوئدی یا انگلیسی که این تصویرها سورئالیستی است. خودم این را نمیدانم. شاید هنوز با همان حافظه چشمهای کودکیام میبینم. از درونم با فیلترهای نامریی. از سالهای پیش تا به امروز؛ چشم دید دقیقی برای تشخیص شکل و مرزهای واقعی به من نمیدهد. اندازهها و ابعاد دنیا اعلام خود مختاری کردهاند. شاید این چیزی است که میتواند امکانانات زبان را تغییر بدهد و جملهها را ماجراجو؛ سر خود و سرگشته بار بیاورد. این یک شیوه دیدن است که به درک و توصیفم از جهان وصل است و دیگر لهجهام شده است. فیلسوفی گفته بود: اگر انسان با امکانات چشم یک قورباغه دنیا را میدید بی شک ذهن او جهان را طور دیگری تصور میکرد و خدا را به شکل دیگری میآفرید.
در شبیهخوانیهایتان در این کتاب، (به خصوص شبیهخوانی اصفهان و شبیهخوانی مشهد) باز با فضای متفاوتتری روبهرو میشویم. فلسفهی وجودی این بخش چیست؟ و اصلا چطور شد که عنوان «شبیهخوانی» را برای کتاب، از همین بخش برگرفتید؟
این برمیگردد به عشق من به شهرها؛ به جادو و رازی که هر شهری با خودش دارد. رجوعی به خاطرات زادگاهم مشهد و شهر محبوبم اصفهان است. این دو شهربرایم آرمانی هستند. مثل پاریس و لندن و سن پترزبورگ در ادبیات و هنر که به نوعی نماد و نشانه تبدیل شدهاند. مشهد شهری که هم عشق و رنج ممنوعیتهاهم شادی و دیوانگی را در آن شناختم. شهری که همیشه در آن کارناوالی مذهبی یا جشنی سنتی برقرار بود. پردهخوانی؛ نقالی و شاهنامهخوانی و یا تعزیه. شبیه خوانی؛ سیاه بازی و نوازندههای دوره گرد بخشی از روزگار ما بودند. هر چیزی برا ی خودش شکلی آیینی داشت. با همینها ما زندگی را مشق میکردیم. اصفهان اما برایم یک شکوه زیباشناسانه در حافظه و تاریخ ایرانی ماست. همه ما یک اصفهان درون خودمان داریم. آن کاشیکاریهای آبی؛ نقش و نگار و تذهیب؛ لحن رنگها در صدای زاینده رودی که خشکیده است؛ باغهای نامریی و یک غروب مالیخولیایی که شهر را در آغوش میکشد. شعر “شبیه خوانی کلاغ” که در همین مجموعه آمده اما آن را سالها پیش نوشتهام؛ حکایت شهری گم شده در روح خودش را روایت میکند. شهری که لامکان است. نه در لاهوت است و نه در خاک. جایی درناخودآگاه ازلی ما دارد. مقصد جستجو و گم شدنهای ماست. کلاغ و کبوتر و کشتی نوح وخیلی نشانههای دیگر یک باره در شعر آمدند. کلاغی که در پی نشانی از خشکی میرود و برنمیگردد یا کبوتری که با صدای بغ بغ جایی قد کف دست برایت مهیا میکند. شهر زبان ِ ” فارسی “. تنها شهری که با خودت راه میبری و همه جا حتی در خوابهایت با توست. نمیدانم شاید اشاره به اینها باشد و شاید چیزهایی که وقت نوشتن نمیدانستم و هنوز هم نمیدانم. این کلمه “شبیه خوانی” اما آنقدر به همه حال و هوایم در وقت ویرایش و تدوین کتاب نزدیک بود که این نام را رو ی مجموعهام گذاشتم. چون همه کلمات و سطرها خواسته بودند چیزهایی غایب را در شباهت با چیز دیگری ظاهر کنند با چیدن صحنهها و وردخوانی کلمات .مثل نمایش شبیه خوانی .
اخیراً شما و آقای سهراب رحیمی ترجمهای از منتخب اشعار «توماس ترانسترومر» – برندهی نوبل ادبیات سال گذشته – را منتشر کردهاید. از این تجربه و حستان به هنگام ترجمهی این اشعار برایمان بگویید.
این مجموعه به نام “روشنای تاریکی” چند ماهی است که منتشر شده و با مقالاتی درباره شعر ترانسترومر؛ مصاحبه و نقدهایی درباره شعرش؛ میتواند معرف خوبی برای شعر این شاعر بزرگ سوئدی باشد. تجربه بسیار جالبی که در مورد شعر ترانسترومر داشتم فاصله عمیق بین تصاویر شعری او؛ نگاه و نحوه بیانش درباره تجربیات انسانی او و حس و تفکر سوئدی بود که ربط و مطابقت کمی با شعر فارسی دارد و خیلی مسیر مشکلی بود که راههای انتقال آسان شود. برا ی همین در یادداشتی درباره شعرش نوشتم که شعر او: پوستهای سرد و لغزان به دور هستهای مذاب است. تصاویر در شعر او کنار هم چیده نمیشوند بلکه در موسیقی شناورند. ترانسترومر علاوه بر شاعر یک پیانیست است .
اما در کتاب دیگری که به انگلیسی در ماه پیش منتشر شد از این تجربیات بیشتر گفتهام؛ مثلا درباره منظره دنیا در شعر او و شرح اندوه بشری یا مهمترین کلماتی که در شعر بارها تکرار میشوند؛ مانند مرگ؛ خورشید؛ آسمان؛ تاریکی؛ مردگان… این کلمات چون کلیدی برای گشودن راز دنیای او و منظره شعرهایش میتواند موثر باشد. اما ارتباط و احساس وحدت او با طبیعت و هستی بیشتر به یک عارف ذن میماند. سرد؛ بی هیجان؛ بدون اغراق و در پرهیزی عمیق از احساسات نازل و سطحی. حتی فردگرایی او شکلی فلسفی دارد. عاطفهای عمیق و منحصر به فرد در شعرش هست که از طریق تصاویر خاص ترانسترومر بازتابانده میشود و این مشخصه هویت شاعرانه اوست.
خانم قهرمان، آثار شما تا کنون به زبانهای مختلفی ترجمه شده که جدیدتریناش باید ترجمهی منتخب شعرهایتان به انگلیسی (توسط الهام شاکریفر و مورا دالی) باشد که اخیرا در لندن انتشار یافته است. با توجه به رویکردهای خاص زبانی شما در اشعارتان، فکر میکنید این ترجمهها چقدر در انتقال شعریت و ویژگیهای شعریتان موفق بودهاند؟ اصلا از دید شما شعر تا چه حد قابل ترجمه است؟
میتوانم بگویم بهترین تجربهام درباره زبان شعر بوسیله همین ترجمهها میسر شد. در ترجمه سوئدی و انگلیسی این فرصت را داشتم که در کنار مترجم و ویراستار در مورد هر کلمه و جمله با هم فکر کنیم و تصمیم بگیریم. بارها مجبور شدم به جزییترین پرسشها در مورد یک کلمه، یک علامت تعجب و یا حتا مفهوم یک گل، معنای یک استعاره در دو فرهنگ یا جای دقیق یک فعل… با دقت پاسخ بدهم و از خودم بپرسم واقعا چرا این را نوشتهام؟ و یا در این زبان دیگر چگونه میشود این را آورد؟ همکاری با مترجمان این شانس را به من داد تا در واقع شعرها در انگلیسی و سوئدی دوباره با کمک خودم بازسروده شوند. خیلی از اضافات و حاشیهها و عادتهای ذهنی؛ محدویت و یا قدرت تصویری زبان فارسی را در این بازشکافتن و جراحی زیر میکروسکوپ واضح توانستم ببینم. از ترجمه شعرها راضی هستم و نقدهایی که نوشته شد نشان داد؛ مهمترین خصوصیات شعرها؛ تصویرسازی؛ شخصیت شاعر؛ نگاه اسطورهای و نوع نگاه؛ دایره واژگان حتی … خودش را کاملا نشان میدهد. ترجمه با وجودی که ظرافتهای زبانی و فرهنگی را محو میکند اما اگر بتواند بازسرایی موفقی در زبان دوم باشد و دنیای شاعر؛ اندیشه و حس او را انتقال دهد با ارزش است.
با وجودیکه سالهاست دور از وطن به سر میبرید، رویکردهایتان در شعر همپای رویکردهایی که در شعر داخل ایران در جریان است، پیش رفته و به نظرم در مواردی حتی پیشروتر هم بودهاید. این چگونه اتفاق افتاده است؟
فکر میکنم حوزه بزرگ زبان فارسی خیلی واقعیتر از محدوده مرزهای جغرافیایی است. این را نمونههای بسیار و تجربه شاعران و نویسندگانی که سرزمینی دیگر را برای زندگی انتخاب کردند نشان میدهد که گاه فاصله گرفتن از جایی که در آن به دنیا آمدهای جرات و فرصت دیگری به تو میدهد؛ قابلیت استفاده بهتر از همه آنچه فرهنگ و تاریخت در اختیار تو گذاشته است. دور شدن به معنی قطع ارتباط نیست. کار خلاقه همیشه محتاج کشف و تغییر و آزادی است. عادت و جمعیت همان قدر که امنیت و حس پذیرفته شدن به ما میدهد خطر شبیه کردن تو به یک مجموعه و گرفتن فردیت و هویت یگانه تو را نیز دارد.
به هر حال از هر راهی بروم؛ مسیرم شعر است و چشم انداز و مقصدم شعر فارسی.
کاش توانسته باشم اضافات و اداهایم را در طی این تجارب تکانده باشم. در دنیایی که از دایرههای تو در توی در چرخش ساخته شده؛ پیشرو بودن معنایش را دیگر از دست داده است. امیدوارم اما از خودم پیشتر آمده باشم؛ چون هیچ چیزی در دنیا به اندازه خودم مرا زود خسته نمیکند.
از آثار در دست تالیف، ترجمه و در دست انتشارتان برایمان بگویید.
بعد از کتاب “روشنای تاریکی” کتاب ترانسترومر Tranströmer Internationa به انگلیسی منتشر شد که در آن گفتگویی دارم درباره جهان شعری و ترجمههای ترانسترومر و با ویراستاری کریستین کارلسون. کتاب اشعارم “سفرنامه سراندیب” Serendips loggbok به سوئدی در هفته اول آپریل در بازار است. کتاب گزیده اشعار گونار اکلوف را نیز با سهرا ب رحیمی ترجمه کردهام که منتخبی از همه کتابهای شعر اکلوف شاعر بزرگ سوئد است و مهمترین کتابی است که چشم انتظار انتشار آن هستم. این کتاب مقالاتی در معرفی زندگی و نقد آثار او نیز دارد. ترجمه کتابی از شاعر معاصر مغولستان “اوردینتسوگت” را به اتمام رساندم و آماده چاپ است. همین طور گزیده اشعار” نیلز هاو ” شاعر دانمارکی . کتاب شعر “جمال جمعه” که یکی از چهرههای مهم شعر امروز عراق به شمار میآید به نام “روزانههای یک خوابگرد” که در ویرایش آن با مهدی عقیلی همکاری داشتم توسط نشر آرست در دست انتشار است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.