بخشی از پرده اول نمایشنامه «خواننده متن» نوشته آریل دورفمان
تاریکی.
باریکهای از نور مرد را در گوشه صحنه نشان میدهد. او اشارهای میکند و صندلی همراه با باریکهی دیگری از نور، در کنارش آشکار میگردد. صندلی را میکاود، دقیق و مراقب آن را میسنجد، رضایت بر صورتاش نمایان میگردد. او اشارهای دیگر میکند و تاریکی صندلی را میبلعد و آن را ناپدید میکند و همزمان، نوری چرخزنان و قوی بر دفتر تابیده میشود. ما بهزحمت میتوانیم چهرههای مرد و زنی را ببینیم که در تاریکی در دو طرف میزی نشستهاند، اما صدای حرفهاشان را نمیتوانیم بشنویم. مرد بهسمت بخش نورانیتر میرود، گوشهی صحنه متوقف میشود و گوش میکند. بعد شروع به سنجیدن محیط دفتر میکند. لبخند میزند. اشارهی دیگری میکند و نور بیشتر میشود و حالا میتوانیم صدای زن و مرد را بشنویم: مرد دون آلفونسو مورالِس است و زن منشی اوست، جکولین. دون آلفونسو مردی حدوداً پنجاه ساله است، هرچند میتواند پیرتر هم باشد – یا حتی جوانتر هم باشد: رگههایی از موهای سفید بین موهای سرش دیده میشود، ابروهایی یکپارچه دارد، کتشلواری روی پیرهنی اتوکشیده و کروات بر تن دارد. جکولین سرتاپا زنی جذاب و سرزنده در حوالی سی سالگیاش است. اثاثیهی دفتر پراکنده هستند: میزی (که بر فراز آن دو ستون کتاب قرار گرفته)، دو صندلی، یک پنجره که از طریق آن میتوانیم جنگلهایی سرسبز را ببینیم. کنار میز یک چتر قرار گرفته است.
دون آلفونسو بعدی!
جکولین دون آلفونسو، هیچ کمکی نشود؟ حتی یک پزو؟
دون آلفونسو هیچی. استعداد ندارد. سر استعداد بحثی نیست. یا آن را داری یا نداری و این خانوم… اصلاً مهم نیست که چه ویژگیهای دیگری باشند، اما…
جکولین اما همسر ایشان که رفیقِ صمیمی وزیر…
دون آلفونسو اصلاً برای من مهم نیست که همسر ایشان چه قرارهای فاسدی را با چه کسانی دارد! اینجا خبری از پارتیبازی نیست. این خانوم هیچ استعدادی ندارند. من هم نمیگذارم درختی را ببرند تا خودبینی ایشان آرام بگیرد. جکولین، وقتی من کلام بعد را منعقد میکنم، دقیقاً منظورم کار بعدی است.
جکولین (نگاهی به داخل پوشهی پربرگ و غولپیکر میاندازد.) خیلیخب! خیلیخب! «اسرار خوراکهای لذیذ صومعه»[۱] نوشتهی خواهر کارولینا[۲].
دون آلفونسو حالا خانوم. توی این هیچ بدخواهی ندارد، آلودگی ندارد، فسادی ندارد، مقوی باء هم لازم ندارد، اینجا فقط از گیاههای کاملاً طبیعی استفاده شده است. میتوانند ۲۰۰ نسخه از کتاب را بر کاغذهای بازیافتی چاپ کنند. بعدی؟
مرد لبخند میزند، بعد اشارهی دیگری میکند. نور بر او خاموش میشود.
جکولین «کشتارگاه»[۳]، دفتری از شعرهای لیرکای سانتیاگو[۴].
دون آلفونسو لیرکای بدکارهی ما همیشه کمی مشکلساز بوده. یک هزار نسخه تیراژ؟ فکر میکند ما اینجا صاحب چه هستیم… یک کارخانهی کاغذسازی؟
جکولین میخواهید کار او را توقیف کنید؟
دون آلفونسو جکولین؛ من که بیان کلمهی توقیف را منع کرده بودم. ما صرفاً منابع معدود خودمان را توزیع میکنیم، ما به کارهای بهتر تقدم میبخشیم، ما از این مسأله کاملاً مطمئن میشویم که سوبسیدهای ما به هدر نروند. ما هیچوقت کاری را توقیف نمیکنیم.
جکولین لابد خبر دارید که همسر لیکاری ماه آینده منتظر تولد ششمین فرزندشان است؟ شاید ما بتوانیم اجازه بدهیم تا…
دون آلفونسو هیچوقت نمیگذاری کسی از بخشندگی من شکایتی داشته باشد.
جکولین بخشندگی؟
دون آلفونسو عزیز دل من، فرهنگلغاتات را بکاو. بخ…شن…د…گی. و در مورد لیکاری، به او بگویید که قراری بگذارد… بگذار ببینیم، چهارشنبهی بعدی مثلاً… تا بتوانیم مقداری ویراستاری بر کارش منعقد بکنیم، اینجا و آنجا یک کمی از کارش را بتراشیم. اما فقط اجازهی تعداد معدودی را خواهم داد.
جکولین چهجور ویراستارکاریهایی؟
دون آلفونسو خب صفحهی ۴۵ را ببین، جاییکه میگوید… اوه اگر ماه هم میتوانست خودارضایی کند…
جکولین (یادداشت برمیدارد) … در صفحهی ۴۵ میگوید… دون آلفونسو، واقعاً توی صفحهی ۴۵ چنین چیزی را میگوید؟
دون آلفونسو ما میتوانیم بهجایش بگذاریم: … آه اگر ما میتوانستیم عدمقطعیت گناهکاری را در ماه نالان نمایان سازیم.
جکولین چقدر هوشمندانه. شما نویسندهی شاهکاری میشدید، من که این را به شما میگویم.
دون آلفونسو با دست راستاش، گوشهی چپ کلهاش را میخاراند.
دون آلفونسو از لطفتان ممنون هستم، اما کاملاً از وضعیت کاری فعلیام راضی هستم. من زمانی تب نوشتن داشتم که… چنین چیزی را قبول دارم اما حالا… میخواهم توی کل زمین دربارهی چه چیزی بنویسم؟
جکولین دربارهی خودتان و دربارهی… من. خودتان. و من.
جکولین به سمت او جلوتر میکشد، دست او را چنگ میزند. دون آلفونسو بلافاصله از جایش بلند میشود. بهسمت درب نیمهباز اتاق میرود، در را باز میکند.
دون آلفونسو خانوم، ما عهدی را امضاء کردهایم. نباید به شما یادآوری کنم که ما در مکانی عمومی قرار داریم.
جکولین (به سمت در میرود) عزیز من، جایی که عمومی است را میتوان با یک فشار زانو (در را با پا میبندد) به جایی عمیقاً خصوصی تغییر داد. امروز پنجشنبه است. (جکولین یکی از دستهای او را گرفته و بر خود قرار میدهد) و آلفوسنو… به این چه میگویند؟
دون آلفونسو (دستاش را عقب میکشد). به این میگویند… پستان.
جکولین (زمزمه میکند). عشق من، میگویند ممه، یک ممهی خوردنی. (بلندتر). آلفونسوی من، که اینقدر متخصص در کلمات است، هیچوقت نمیتواند چیزها را با نامهای واقعیشان صدا بزند.
جکولین او را میبوسد. دون آلفونسو مجذوب، تسلیم او میشود. او خودش را رها میکند و آرام او را برصندلی مینشاند، میخواهد لنگان بهسمت در برود، اما کلمههای بعدی جکولین او را سر جای خودش نگه میدهد.
جکولین شرط میبندم که تو بهش گفته بودی ممه، شرط میبندم که برایش شعرها سروده بودی، منظورم وقتی است که هنوز هم میخواستی نویسندهای باشی، قبل از اینکه این کار را قبول…
دون آلفونسو گفتوگوهای قدیم من و همسرم، مسائل شخصی مربوط به خودم است.
جکولین حرفهایت با آن زن دیگر چه؟
دون آلفونسو با دست راست، گوشهی چپ کلهاش را میخاراند.
دون آلفونسو کدام زن دیگر؟
جکولین زنی که امروز صبح آمده بود و سراغ تو را میگرفت. زن… خُب، بهنظر که جزئیات خیلی صمیمانهای را دربارهی تو میدانست. چیزهایی که زنها وقتی میدانند که…
دون آلفونسو وقتی که چی؟
جکولین وقتیکه… با مردی عشقورزیده باشند. (مکث). با شور خوابیده باشند. وقتی چیزی بینشان نباشد به جز پوستی که با آن متولد شدهاند. و حتی همین پوست هم دارد ذوب میشود. شکوهمندانه ذوب میشود. به فرهنگلغت مراجعه کن. شکوهمندانه را پیدا کن.
دون آلفونسو که بود؟ زن که بود؟
جکولین او… او… هیچکسی نبود.
دون آلفونسو منظورت چیست که هیچکسی نبود؟
جکولین شوخی میکردم، توِ احمق. زن را از خودم درآوردم. تا ببینم تو چه عکسالعمی…
دون آلفونسو چندان مجذوب شوخیهای تو نیستم.
جکولین عزیز دل من، فقط میخواستم ببینم که چیزی را از من پنهان میکنی یا نه.
دون آلفونسو اینقدر عزیز دل من بازی درنیاور.
جکولین میخواستم ببینم که تو به من وفادار ماندهای یا نه.
مکث. دون آلفونسو لنگان بهسمت در میرود و آن را باز میکند.
جکولین سکوت تو شیوا است.
دون آلفونسو خانوم، سکوت هیچوقت که شیوا نمیشود. بگذارید بیش از این چیزی نگویم. ما بهاندازهی کافی وقت تلف کردهایم. باید کار بکنیم. ماموریت ما برای امروز و برای هر روزی دیگر فقط همین است: برای درختی پایانی خوش…
جکولین … خلق کنیم، بدون اینکه نویسندهای غمگین بشود. ماموریت ما برای امروز و… ماموریت ما برای امشب چیست؟ برای شبِ پنجشنبه؟
دون آلفونسو خانومی، منظور من این نبود، آنکه کار شب است. دقیقاً هنوز سه ساعت و چهلوشش دقیقه به غروب آفتاب امروز مانده.
جکولین سینور مورالِس، چرا هر روز شما زمان دقیق غروب آفتاب را میدانید؟ برای من جای خوششانسی دارد که این تنها چیزی نیست که شما با آن آشنایی دارید…
دون آلفونسو این از خوششانسی شما است که من… اینقدر مجذوب حرافی شده هستم. فقط یادتان بماند: «قدرت بدون… مسوولیت…»
جکولین ها، ها، مسوولیت. «قدرت بدون مسوولیت، امتیاز بدکارهها در طول تاریخ بوده». هزار باری همین را شنیدهام. استنلی، اِرل بالدوین[۵]، باید وقتی این کلام را خلق کرده باشد که… خودت میدانی که او مشغول چه کارهایی بوده… احتمالاً با منشیاش مشغول بوده… و زن فکر میکرده که… خودت میدانی که زن به چه چیزی فکر میکرده، درحالیکه بولدوین ترشرو را از کارش کنار میکشاند؟
دون آلفونسو من از کجا باید بدانم که آن زن به چه فکر میکرده؟
جکولین، دون آلفونسو را به آغوش میکشد، برانگیزنده و طعنهوار.
جکولین «مسوولیت بدون قدرت، سرنوشت منشیها در طول اعصار بوده». این را میتوانی از من نقلقول کنی.
انریکه مورالِس وارد میشود. او لباسی پریشان برتن دارد، رفتاری گستاخ و بیپروا و بلندپروازانه اجرا میکند.
انریکه ماچماچ، جناب پاپ، جکی، عزیز دل من.
جکولین و دون آلفونسو سراسیمه از هم جدا میشوند.
مطمئن هستم که مزاحم چیزی نشدم، همینطور که خودتان میخواستید تا… گفتید که فوری است. گفتید ساعت پنج اینجا باشی.
دون آلفونسو بله، بله، البته. کار امروزمان که تمام شده.
انریکه مطمئن هستید؟ بهاندازهی کافی درخت نجات دادهاید؟ به اندازهی کافی نویسندهها را مدهوش خوشحالی ساختهاید؟ در این مورد چه کار کردهاید؟
انریکه سراغ میز میرود، دستنویسی را برمیدارد، کتاب را نزدیکهای آخرش همینجوری باز میکند.
«به هم رسیدن»[۶]. چه عنوان فریبندهای.
دون آلفونسو آن را پایین بگذار.
انریکه اوه، شما که میدانید من چیزی نمیخوانم. من که نه. شما هم نه، جناب پاپ. ما مراقبت خودمان را داریم. تصویرها؟ ماچ، ماچها؟ بگذار ببینم. شاید حتی خواندن را فراموش هم کرده باشد. البته هنوز که کاملاً نه.
انریکه شروع به خواندن شروع فیلمنامه میکند.
(صدای خوانش:) صدایی مردانه از دوردست میآید، لحناش طوری است که انگار به جای حرف زدن، دارد تلگراف میخواند، «بگذار چیزی را از تو بپرسم. اگر تو میتوانستی بین تصاحب جسم یک مرد و تصاحب روح مرد، یکی را انتخاب کنی، کدام را بر میگزیدی؟»
دون آلفونسو آن متن را پایین بگذار.
انریکه ملالتبار، ملالتبار! فقط شانسم را امتحان کردم. تصاحب روح؟ من بیشتر مشتاق یک تصویر بخار گرفتهی اتاقخوابی هستم. من امیدار دیدن بدنهایی عریان هستم. اینها را کجا قایم کردهاید؟ بهخودت بیا، اعتراف کن.
دون آلفنسو قایم کردهایم؟
انرکیو جناب پاپ، جاهای هیجانانگیزش را میگویم. باید همهی آنها را یک جایی روی هم ریخته باشید. میتوانیم آنها را غارت کنیم. میبینی که من چقدر دوستار شما هستم.
دون آلفونسو دارید از چه حرف میزنید؟
انریکه چشمهای ارغوانی! دارم از چشمهای ارغوانیِ پزوها حرف میزنم. چهجوری میتوانم در آنجا سر بلند کنم، گیتارم را با تیغی کوچک بلرزانم، دکتر انریکه مورالِس و گروه موسیقی چشم ارغوانی او؟ تواضع گلچین من… هنوز دخترهای زوزهکشان، اختههای فاسد، تکشاخهای جر دهنده… جناب پاپ، گلچین ادبی من، یادتان که هست؟ خوانشهای ممنون لاتینی… جناب پاپ، به خودتان بیایید، هیچکسی واقعاً نمیفهمد که چه کسی گردآورندهی اصلی این متنها…
دون آلفونسو انریکه، تو حتی نباید سر این مسائل شوخی هم بکنی. اگر پلیس درختها اینجا…
انریکه چه کسی میخواهد اینجا حرفهای مرا گوش کند؟ در دفتر آقای وفاداری؟ اما شما درست میگویید… نکتهتان را گرفتم، ماچ ماچ. زندگی فقط یک شوخی گنده است، اما بعضی چیزهای توی آن که شوخی نیستند… مثل کاری که میتوانند با بدنهای ما بکنند… که جدی مثل لبخندی از خود جهنم میشوند. جکی، همینطور نیست؟
انریکه سراغ منشی میرود.
جکولین دون آلفونسو، اگر کارتان با من تمام شده… من باید برای مامان مقداری خرید کنم. جدیداً حالاش چندان هم خوب نیست.
دون آلفونسو بلند میشود، کمی میلنگد و منشی را تا بیرون اتاق همراهی میکند.
انریکه هی، جکی، من میتوانم رفیقهی مامانات هم باشم، میتوانم خریدهایش را هم بکنم… و تو فقط میتوانی اینجا با جناب پاپ تنها بمانی. چه خانوادهی خوشحالی هم میشویم.
دون آلفونسو خانوم، لطفاً عذرخواهی مرا بهخاطر رفتار پسرم بپذیرید.
جکولین دون آلفونسو، شما آخرین جنتلمنی هستید که توی این دنیا باقی مانده است.
جکولین عصبانی خارج میشود، در را پشت سر خودش میبندد. انریکه بلافاصله رفتارش را تغییر میدهد، تبدیل به موجودی اهلی، محتاط و جدی میشود.
دون آلفونسو این کارت ظالمانه بود.
انریکه مصلحت ایجاب میکرد.
دون آلفونسو اینجوری با یک بانو رفتار نمیکنند.
انریکه سعی نکن به من درس بدهی که یک مرد چه جوری باید با زنها رفتار کند.
دون آلفونسو اوه، پس امروز برای همین به اینجا آمدهای؟
انریکه خودت خواستی بیایم. خودت بگو برای چه آمدهام.
دون آلفونسو نه. تو به من بگو. این را تو به من توضیح بده!
دون آلفونسو همان دستنویسی را برمیدارد که انریکه از رویش خوانده بود.
این رمان مربوط به آیندهیِ مضحک، «به هم رسیدن». باید اسماش را میگذاشتند از هم جدا شدن… تو با آن لبخندهای شیرینات، با آن آغوش بازت به این دفتر آمدی و با حیلهگری تمام گفتی این آشغال را یکی از دوستان تو با نام مستعار نوشته است، گفتی جناب پاپ میتواند نظرشان را بگویند که میتوان این اثر را منتشر ساخت، ماچ ماچ… اما خوب میدانم چهکسی این را نوشته است، میدانم چهکسی… و درحقیقت، نمیدانم باید از این هم عصبانیتر باشم، چون این فقط یک دسته اراجیف سیاسی است که بدون مسوولیتپذیری تمام نوشته شدهاند و بهدست تو سپرده شدهاند و احتمالاً مرا بهخاطرشان به زندان خواهند فرستاد یا اینکه چون… چیزیکه واقعاً اذیتم میکند، میدانی چهچیزی واقعاً اذیتم میکند؟
انریکه بابا، فکر نمیکنم هیچچیزی در هیچ زمانی بتواند کوچکترین آسیبی به تو بزند.
دون آلفونسو چیزیکه اذیتم میکند دروغهایی است…
انریکه کدام دروغها؟
نور صحنه بر روی مرد میآید. او پشت صندلی ایستاده است. تانیا، زنی جوان، بر روی صندلی نشسته است، دستها و دهاناش بسته شده است. مرد نگاهی به تانیا میاندازد و سپس نگاهی به دون آلفونسو و انریکه میاندازد و سپس به عقب نگاه میکند. تلفن در تاریکی زنگ میخورد.
دون آلفونسو این دروغها دربارهی مادرت. چگونه میتوانی تلویحاً بگویی که او… و این کار تو است، نه دوست خیالیات، حتی سعی نکن این مسأله را انکار کنی که… او در مرکز بازپروری مُرده است. خودت خوب میدانی مادرت در خانه مُرد. من زمان مرگ، در کنار او بودم. دست او را بهدست گرفته بودم.
انریکه حرفهای دیگری به من زدهاند.
دون آلفونسو آره… پس برای همین دیشب به من گفتی… آن هم جلوی روی من. هرچند باورم نمیشد تا اینجا پیش رفته باشی و اتهامهایت را در این رمان نوشته باشی و بعد از من بخواهی تا… بین همهی آدمها از من بخواهی تا… تا اجازهی انتشار آن را بدهم. خدا خودش میداند، شاید زیادی به تو سخت گرفته بودم، خدا خودش میداند کار سادهای نبود هم مادر تو باشم و هم پدر تو باشم. هرچند من یکی مرد دروغگویی نیستم. یک نفر دارد داستانهایی پشتسر من پخش میکند، سعی دارد شهرت مرا زیر سوال ببرد و نابود کند. و تو هم داری به او کمک میکنی. ببین.
تلفن دوباره زنگ میخورد. نور صحنه بر صورت انرویکو بتدریج محو میشود. دون آلفونسو همراه رمان تنها میماند، او رمان را سمت پرش میگیرد.
انریکه (تقریباً یک سایه شده است) بابا، من سند دارم. چهطوری توانستی این کار را بکنی؟ چهطوری توانستی مامان را بفرستی تا بمیرد؟ مگر از چهچیزی میترسیدی؟
تلفن همچنان زنگ میخورد. انریکه میخواهد از صحنه بیرون برود.
[۱] Secret Gourmet Dishes from the Convent
[۲] Sister Caroline
[۳] “Butcheries”
[۴] Lircay Santiago
[۵] Stanley, Earl Baldwin
[۶] “Coming Together”
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید