برشی از یک رمان
بریدهای از رمانِ «آن خانه قدیمی*»
فریدون کریمی بوشهری، زاده مسجد سلیمان و بزرگ شدهی آبادان است. او پژوهشگر سرطان در دانشگاه آلبرتا کانادا و نیز سرپرست سلولهای جنینی در کمپانی دارویی نوارکس در سندیهگوی کالیفرنیا است و صاحب مقالات متعددی در مشهورترین نشریات علمی و پزشکی جهان میباشد.
علاقه او بیشتر نوشتن داستانهای کوتاه است و سابقه همکاری طولانی با نشریات ادبی آمریکای شمالی و اروپا از جمله نشریات «پر» و «سیمرغ» در آمریکا، «شهروند» کانادا، و «آرش» فرانسه را داشته است. مقالات تحقیقی ادبی نیز بخش دیگری از علایق او را به خود اختصاص میدهد که از آن جمله میتوان به بررسیهایی روی کارهای بزرگ علوی، بیژن نجدی شاعر، و پژوهشی بر داستانسرایان مکتبی ایران دانست.
فریدون کریمی عضو انجمن قلم کانادا (PEN) و مقیم شهر ادمونتون این کشور میباشد. او در حال حاضر روی چاپ مجموعه داستانهای کوتاه خود کار میکند.
. . .
برای دومین بار بود که بسته بندی میکردم. بار اول چمدانی بود که با آن به خانه بخت رفتم و این بار یک کیسه پلاستیکی بود که آن را با چند تکه لباس و شانه و دمپایی و از این قبیل پر کرده بودم. خواسته بودند که تا میشود کوچک باشد. بار اول یک تاکسی بود که آمد مرا برد. این بار وانتی قدیمی و زنگ زده مرا برد. تنها فرق قضیه در این بود که برادرم هم همراهم آمد. نشست وسط بین من و راننده که نمیشناختمش. جوانی سبز رنگ بود و تا مقصد یک کلام هم حرف نزد. ما هم همین طور. رفتیم تا به دهکدهای دور از شهر رسیدیم، کنار ساحل.
ما را به وسط ده برد که خلوت بود. از چند دکان کم و بیش نوری خارج میشد. یک نانوایی بود، لباس فروشی، خرده فروشی، و ظاهر یک زرق و برق فروشی که هم طلا میفروخت و هم زیورآلات بیارزش. به همین دکان رفتیم. راننده از ما جدا شده بود. وجود برادرم نعمت بزرگی بود. شاگر جوان سالی که برادرم را میشناخت ما را به پشت دکان برد که ظاهرا محل زندگی کسی بود، شاید هم خودش. مرد نیمه مسنی منتظرمان بود. به کوتاهی به من نگاه کرد. برادرم دو سوی صورتش را بوسید و کمی هم به عنوان احترام مقابلش خم شد. از من خواستند در اطاق بمانم. هر دو بیرون رفتند.
نیم ساعتی بیشتر نشد که برادرم آمد تو. به کوتاهی چند دستورالعمل به من داد. بغلم کرد و گریه کرد، مثل من. و رفت. قبلاً حرفهایمان را زده بودیم. کمی پول به من داده بود که توی سینهام قایم کرده بودم. مدتی روی تخت نشستم و بعد چادر به سر روی آن دراز کشیدم. از زیر در دیدم که چراغ دکان خاموش شد. صدای بستن در آمد و بعد سکوت مطلق که گاه با پارس سگها شکسته میشد. کیسه لباسم را گذاشتم زیر تخت نه برای مخفی کردن بلکه بیشتر از روی خجالت که اگر کسی آمد تو، آن را نبیند. تا چند ساعتی که در اطاق بودم خوابم نبرد.
مطمئنم نزدیکیهای صبح بود که با صدای باز شدن درِ دکان و زدن چند ضربه به در بلند شدم و روی تخت نشستم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم بفرمایین تو. انتظار هرچیزی را داشتم. خیالم راحت شد وقتی که همان مرد نیمه مسن «بسمالله» گویان وارد شد. گفت بفرمایین بریم خواهر و خواست تا بغل به بغل او راه بروم، بیشتر شبیه دو آشنای قدیمی و با عذرخواهی گفت مثل یک عیال. مشکلی در این نداشتم. حداقل این اطمینان در من ایجاد شده بود که نظری به من ندارد.
از کنار اسکله که کوچک بود رد شدیم. حتی در آن تاریکی پیش از صبح هم در هر لنج عدهای مشغول کار بودند و بارگیری. راحت دنبال او و همان طور که گفته بود چسبیده به او رفتیم تا ساحل شنی شد. جائی که در تاریکی میشد سایه قایقی را در روبرو تشخیص داد. چیز دیگری آنجا نبود، پس باید مقصدمان آن قایق باشد. مرا به مردی که توی قایق که تقریبا تا نصفه توی شن ساحل نشسته بود و ظاهراً انتظار ما را میکشید، سپرد و رفت.
قایقران با لهجه محلی غلیظی که حتی برای من هم فهمش دشوار بود و با اشاره دست خواست تا که در کف قایق دراز بکشم. درازکشیدم و او پتویی رویم انداخت و گفت که هنوز برای حرکت زود است و او برخواهد گشت. یک ساعتی شاید هم بیشتر طول کشید که برای من به درازای روزی بود، اگر که نه بیشتر. وقتی آمد، هوا روشن شده بود و از زیر پتو میتوانستم طلوع خورشید را ببینم. گرمایی کلافه کننده شروع شده بود همراه با خیسی غیرقابل تحملی حتی در آن موقع صبح.
تمام بدنم روی چوب خشک قایق به درد آمده بود. کنج پتو را از روی سرم کنار زد و گفت که باید در همان حال بمانم. پرسیدم تا کی؟ گفت شاید یک ساعت، یا بیشتر مگر که بازرسی آنها بیشتر طول بکشد. گفتم بازرسی کی؟ گفت لنجی که تو را با خود خواهد برد. مامورین باید آن را بگردند تا اجازه حرکت بگیرد. چارهای نداشتم. حرفش منطقی به نظر میآمد. اما اگر که به من حمله کند چی؟ تنم از فکر آن لرزید. چشمانش حیظ به نظر نمیرسید. باید حداقل دلم را با این خوش میکردم.
در همان حال ماندم که ناگهان موتور قایق با صدای گوشخراشی روشن شد و یکباره از جا پرید. پتو را روی سرم کشید. چقدر توی آب بودیم نمیدانم. طولانی بود. حالت تهوع شدیدی داشتم. دیگر نمیتوانستم خودم را نگاه دارم که خوشبختانه یک باره سرعت قایق کم شد و لحظهای بعد هم کاملاً متوقف شد و خاموش. صدای رد و بدل شدن چند کلام به گوشم خورد و به دنبال آن برداشتن پتو از رویم. چه آسمان آبی پاکی بود. یک باره شوق زندگی توی دلم غنج زد. کنار لنجی ایستاده بودیم. مردی حدوداً مسن از بالای عرشه به من خیره شده بود. نردبانی طنابی پائین انداختند. چادرم را دور کمرم گره زدم و با کمک قایقران بالا رفتم. چند پله بیشتر نبود، لنجی کوچک بود. قایق رفت و پیرمرد که ظاهراً ناخدای لنج بود، بیسئوال مرا به موتورخانه برد. چقدر به پدرم شبیه بود.
آنجا گفت که چند روزی این اطاق توست. مگر که هوا بد شود و بیشتر به درازا بکشد. خواست که پشت موتورخانه جایی که یک مخزن بزرگ سوخت بود، مخفی شوم. و نشانم داد که اگر دوباره آنها را وسط آب برای بازرسی نگاه دارند، چه کنم. باید میرفتم زیر موتورخانه، جایی که مقدار زیادی کاه و بوته بود. گفت که پیش از ورودشان خواهد آمد و مرا زیر بوتهها خواهد پوشاند. و اخطار کرد که اگر با ته تفنگ روی بوتهها کوبیدند، باید تحمل کنم و صدایی از من بلند نشود. تنم لرزید.
چارهای نداشتم. تمام آن مدت آماده رفتن زیر بوتههای کاه بودم. اما خوشبختانه چنین نشد. مستقیماً تا دوبی راندیم که کمتر از دو روز طول کشید، شاید کمی بیشتر. چند بار هم حتی از من خواست که روی عرشه بروم. چه نعمتی. هوایی پاک، آسمانی فراخ و دریایی که ظاهراً تا ابدیت ادامه داشت.
در اسکلهای شلوغ و پرهیاهو پهلو گرفت. ناخدا خواست که کاملاً طبیعی رفتار کنم. روی عرشه بروم. اگر کاری از دستم برمیآید انجام دهم و بیشتر خودم را مشغول پخت و پز نشان دهم. شبیه زن یکی از کارکنان. و رویش نشد که بگوید زن خودش. که همین کار را هم کردم. دلهرهام فراوان بود اما چشمانم داشت هر روز باز میشد به دنیایی نو، دیگر. مثل نوزادی که تازه به دنیا میآید، از جنین خارج میشدم.
چند کارگری از اسکله وارد لنج شدند و با کمک دو سه نفر از کارگران لنج، مشغول تخلیه بار شدند که بیشتر میوه و سبزی تازه بود و بستههای خشکبار. ناخدا هم مرتب بین لنج و گمرک رفتوآمد میکرد. آنقدر شلوغ و پر سروصدا بود که برایم عذابآور شدهبود؛ و همانطور که ناخدا یادم داده بود، در یکی از همین رفتوآمدهایش وقتی که حوالی ظهر شده بود و تعداد ماموران گمرک و پلیس کمتر بود، مرا با خودش و قاطی با باربران از لنج پائین برد. یک بشکه پلاستیکی کوچک هم دستم دادهبود، ظاهراً به عنوان پرکردن آب تمیز. پا که روی خاک گذاشتم، تنم شروع به لرزیدن کرد و ترس در تمامی بدنم ریشه دوانید. در آن شلوغی پیش از رسیدن به اولین مأمور به عربی و با اشاره دست بلند گفت که دستشویی آنجاست، آن طرف. و من از بین باربران و آدمهای زیادی که آنجا میلولیدند خودم را کشاندم به سمت توالت زنان. چند دقیقهای آنجا ماندم و همان طور که خواسته بود هر از چند لحظهای از لای در بیرون را میپاییدم تا که بالأخره او را دیدم که با اشاره دست خواست که خارج شوم که شدم و کنار او به سرعت از گمرک بیرون آمدیم.
توی خیابان بودیم. پر از تاکسی و موتور و دوچرخه و انبوهی آدم. ناخدا یک تاکسی صدا زد. میدانست که آدرسی همراه دارم. به کوتاهی خداحافظی کرد و داشت میرفت که نتوانستم جلو خودم را بگیرم و بیاختیار بغلش کردم و زدم زیر گریه. ناخدا که بسیار متأثر شده بود، خواست هرچه زودتر از آنجا خارج شوم. نشستم توی تاکسی و آدرس را به راننده دادم. زیاد طول نکشید که در حومه شهر بودیم و روبروی خانهای ساده در محلهای ارزان قیمت.
با دلهره زنگ زدم. پسر جوان سیزده چهارده سالهای در را باز کرد. نام صاحبخانه را گفتم که از بستگان دور پدریام بود که از سالیان قبل آنجا زندگی میکرد. پسر با فارسی مخلوط به عربی داد زد که میهمان داریم. پدرش آمد و زنش و سه چهار بچه کوچک و بزرگ. ساکن آنجا شدم.
———————
* رمان «آن خانه قدیمی» نوشتهی فریدون کریمی بوشهری را میتوانید از طریق فروشگاههای سراسری آمازون در امریکا و اروپا تهه کنید. نسخه الکترونیک این رمان نیز بزودی در فروشگاه کتاب گوگل ارایه میشود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید