تاریکخانهی اشباح
«رویای وریا» نام مجموعه ۸ داستان کوتاه از پیمان وهابزاده است که اخیراً توسط انتشارات سابویژن – ونکوور منتشر شدهاست.
همکار ما آزاده دواچی بهزودی به نقد و بررسی این مجموعه داستان خواهد پرداخت که در شمارههای بعدی، آن را منتشر خواهیم کرد.
«تاریکخانهی اشباح» یکی از داستانهای این مجموعه است که ضمن تشکر از نویسندهی کتاب؛ پیمان وهابزاده به خاطر در اختیار قرار دادن این داستان به سایت شهرگان و هفتهنامه بیسی، آن را به خوانندگان عزیز تقدیم میکنیم.
«شهروند بیسی»
قدیمترها که ساده بودم (البته حالا دیگر ساده نیستم، مرکب شدهام ــ سیاه ــ در دل مرکبات) فکر میکردم نمیشود به هفته روز هشتمی را اضافه کرد. باید هفتش را تمام میکرد تا باز هفته از نو آغاز شود و آغاز کند. به هر حال، چ.ق.د.ر در اشتباه بودم. در آن اتاق کذائی، روز و شب اول را به امید پایان هفته سپری کردم و شب دوم را و شب سوم و چهارم را. به این امید که گویا «پایانِ شب سیه سپید است» دوام آوردم. خودشان به آن اتاق میگفتند «تاریکخانهی اشباح» و البته به شوخی. ظاهراً نویسندهای را، که زمانی زندانیشان هم بوده، مورد عنایت قرار میدادند. سخت بود ولی تحملِ سخت بودنش هم ابداً از پس سختیاش برنمیآمد. چیزی میگویم که ناگفتنی است. به هفتِ هفته رسیدم به امیدِ پایان ــ یا به امید تمام کردن که خود پایانیترین پایانهاست. اما معلوم شد که همهی آغازها از این پایان میآمدند.
بعد هفته به هشت رسید و از آن گذشت و حساب به کلّی از کفم رفت. عاقبت که پس از ماهها از تاریکخانه بیرون آمدم، دیدم نقش مچالهام را که سیاه شده بود از مرکّب بیوجدانِ روزنامهای که گم میشد زیر پای توهّمهائی که گرفتار رسیدن به هفتِ هفته بودند تا با تمام کردنش حساب و کتابهای نازلشان را از نو آغاز کنند.
و البته این حکایت قدیمترهاست.
■
قدیمترها که ساده بودم، فکر میکردم هر آغازی را پایانی است. یعنی جائی پایانی است که آغاز خود را در هم میپیچد و به فراموشی میسپارد. در بازجوئی گیر افتاده بودم و در گیر افتادنم به این امید سر میکردم. سئوال میکردند و میگفتند جواب را مفصل بنویسم. نوشتهام را میخواندند، سرسری، و بعد معلوم میشد راضی نیستند. جوابهایم را پاره میکردند. بعد دوباره سئوال میکردند و مینوشتم و پاره میکردند. هر سئوال را پانزده بار میپرسیدند، آنقدر که از زندگی سیر بشوی. روزهای بعد برای هر سئوال احمقانه که جوابش دو خط بیشتر نبود، شصت هفتاد صفحه مینوشتم. میخواستند به قول خودشان تناقض بگیرند. همینهایی که زندگیشان، وجودشان، هیکلشان، گفتار و کردارشان همه تناقض بود، میخواستند از من تناقض بگیرند. بنگر شوخی زمانه را! میگفتند اسمش « باز-جوئی» است دیگر، تو مشکوکی و آنقدر مشکوک میمانی تا مشکوف شوی. شوخی این بود که من مشکوف بودم و از نظر خودم چون رازی نداشتم پس چیزی هم برای پنهان کردن نداشتم. اما اینها در پی کشف آدمی بودند در من که گویا من خودم هنوز بعد از این همه سال نمیشناختم. این بود که میگفتند تو بنویس تا ما دوباره پاره کنیم و بپرسیم.
گیر کرده بودم در این بازجوئی. یک بازجوئی احمقانهی پانزده دقیقهایِ چهار صفحهای شش ماه و دو هزار صفحه طول کشیده بود. از هفته و ماه گذشته بود و حسابش به کُل از دستم در رفته بود. آنقدر نوشته بودم و پاره کرده بودند که انگشتان سبابه و میانهام دفورمه شده و برآمدگی درآورده بودند. اما حکایت دیگر از این هم گذشته بود. اصلاً دیگر نمیفهمیدم چی مینویسم. فقط سر هم میکردم. کمی از خودم و اطلاعاتم و تجربههایم مایه میگذاشتم و بقیهاش همه سرهمکردن کلافی ناگشودنی بود به این امید که این نوشتنهای بیسروته تمام شوند. من نمیدیدم چگونه در زیر این بازجوئیِ به راستی احمقانه داشتم زندگی شصت و چند سالهام را از نو مینوشتم. آن وقت بود که دیدم کل این قضیهی آغاز و پایان چه سادهلوحانه است. ماجرا اول و آخری نداشت تا دلم خوش باشد. و چون از آغاز و پایان نشانهای نبود، فکر رها شدن از این زندانی که گرفتارش شده بودم و اکنون فکرم هم زندانی آن شده بود، احمقانه بود. توهم بود.
و البته این حکایت قدیمترهاست.
■
قدیمترها که ساده بودم، فکر میکردم مقاومت فریادزدنی است. یا دقیقتر بگویم، در موردِ خودم و در موردِ این گرفتاری بیسروته و ظاهراً بیپایانِ من، فریادنزدنی است. یعنی فکر میکردم در گرفتاریِ این چنینیِ من باید با سکوت فریادِ مقاومت سر داد. چون برایم روشن بود روزی به سراغم خواهند آمد و من به پیروی از اصول مقاومت مدنی، پس از پرسوجوی کوتاه و بیفایدهای (که خودم هم از پیش میدانستم جنبهی فرمالیته دارد) در مورد موجه بودن نهادِ دستگیرکننده، سربهراه و از ناچاری به همراه آنها خواهم رفت. پیش از دستگیری با خود عهد کرده بودم که زیر شکنجه فریاد نزنم و وقار خویش و اعتبار چهل و چند سال مبارزه را با سکوت خود پاس بدارم. همانطور که در آن نظام کرده بودم. چهار پنج روز پس از دستگیری که برایشان معلوم شد که بازجوئیهای شبانه و خط و نشان کشیدنها و پند و اندرزهای برادرانه و نوازشهای اولیه برای «اعترافگیری» افاقه نمیکنند، مرا با این سن و سال با چشمِ بسته به تختی فلزی بستند و بعد از دقیقهای به ظاهر مشورت برای انتخاب درجهء کلفتی کابل (که در نهایت پس از بررسی کارشناسی به انتخاب «کابل کیانوری» انجامید ــ از درجهی ضخامتش هنوز هم اطلاع ندارم)، صاعقهای را کف پاهایم حس کردم و بیاختیار فریادی زدم که خود از آهنگ ضجهدار و حیوانیِ آن در عجب شدم. عهدم را که در همان دم به یادم آمده بود، با ضربهی دوم پاک به فراموشی سپردم.
قضیهی هشت روزه شدن هفته و بیپایانی این گرفتاری از همین جا آغاز شده بود. آش و لاش به «تاریکخانه» بازگردانده شدم. درد و بیخوابی یک طرف و خاطره و طنین درونی فریادهای زبونانه و حیرتانگیزم طرف دیگر. جلسههای «اعترافگیری» روزهای بعد را بدون استثناء فریاد کشیدم و هوار زدم. در نعره زدن چه بسا که سخاوت هم به خرج دادم. یک شبِ اینجا سختتر از تمام شبهائی بود که در زندانهای آن نظام گذرانده بودم. به هر حال، بعد از شبهای بسیار، که هر یک به راستی چون شب غدر هزار شب بود، و فریادها و رنجهای بسیار، به احمقانه بودن عهدم پی بردم. پس از عمری مبارزه هنوز آن قدر ساده بودم که میخواستم تن را از عقل جدا کنم، تا آن شلاق بخورد و این مقاومت کند. تا بعدها این عقل از خود راضی و مفاخرهجو بتواند به هزینهی آن بدنِ کوبیده و تجاوزشده ستارهی نمایشگاههای مقاومت کشور آینده شود. از روزهای بعد آگاهانه فریاد میزدم و در هوار کشیدن سنگ تمام میگذاشتم.
ماهها پس از آزادی از آن زندان کوچکتر و ورود به این زندان بزرگتر، هنگامی که با بُغضی غریب شلاق خوردنهایم را به یاد میآوردم، آرزو کردم که ای کاش فریاد زدن را زودتر یاد گرفته بودم. فهمیدم که ما باید به فرزندانمان فریاد زدن بیاموزیم.
و البته این حکایت قدیمترهاست.
■
قدیمترها که سادهتر بودم، درست نمیفهمیدم چرا باید یکی بتواند دیگری را مورد ضرب و شتم و اهانت قرار دهد، آن هم در حالی که هیچ اختلاف شخصی میان این دو نیست. بازجوئی داشتم که جانانه میزد، منصفانه بگویم، با دقت میزد. با دل و جان کارش را انجام میداد. هیچ ضربهای را هدر نمیداد و با هر ضربهاش نیتی هم به پیشگاه ائمه چاشنی میکرد و صوابی میطلبید. تعهدش به کارش جداً مثالزدنی بود. یک بار در آخرِ یک جلسهی اساسی که حسابی آشولاش شده بودم، بعد از این که دیگران اتاق را ترک کردند، در عینِ بیرمقی و با ترس بسیار گفتمش: «بد جوری میزنی… حساب نمیکنی این که زیر دستت شلاق میخورد هم آدم است؟» با خونسردی گفت: «حقوقم از بیتالمال این ملت میآید. میگوئی حقوقم را حلال نکنم؟ در مذهب تو خدا را خوش میآید؟ تازه از جنبهی صواب و قربتاً الااللهش هم به ملحد منافقی مثل تو اصلاً نمیگویم.» بعد پاهایم را موقتی بانداژ کرد تا برخیزم و دلسوزانه کمکم کرد تا راه بروم تا پاهایم دچار خونمردگی و کلیهام دچار گرفتاریهای بعدی نشوند. پیش از آن که پاهایم را خودش دوباره و این بار با دقت باندپیچی کند، با توجه و احساس مسئولیتِ تمام لیوانی قنداب به دستم داد تا مبادا فشارم پایین بیافتد. و البته یادآوری کرد که ستارهی اقبالم بلند بوده، چون به خاطر آن که تنها «معاند» بودم و نه «محارب» ــ و البته نیز به مراعات سنوسالم ــ بازجویان عزیز از پیش تصمیم گرفته بودهاند تا از چپاندن پتو در دهانم در هنگام کابل خوردن که موجب احساس خفگی میشود، خودداری کنند.
بعد که باقیِ شب را از درد به خود میپیچیدم و به بخت و اقبالم ناسزا میگفتم که چرا در این گوشهی دنیا به دنیا آمدهام و نه در یک جای بهتر، به فکرم رسید که چه آدمهای صادقی به این کشور خدمت میکنند. آرزو کردم که این مملکت از چنین آدمهای صادق و با وجدانی پُر باشد. فکر کردم اگر روزی تمام امورات این کشور بر شانهی چنین انسانهای با وجدانی باشد، در چه بهشتی خواهیم زیست! لحظهای بعد، اما، از آرزوی خودم غرق شگفتی شدم و بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد.
و البته این حکایت قدیمترهاست.
■
قدیمترها که ساده بودم، چه اعتقاد کاملی به زندگیِ اخلاقی خود داشتم. بازجوئی، اما، آغاز تردید در شصت و چند سال زندگی بود. پس از مدتی روشن شد که دیگر مسئلهی اعترافگیری برای پروندهسازی در دستور کار نبود. مرحلهی کتکخوردن را پشت سر گذاشته بودم و فشار اندکی بهتر شده بود. بازجوئیهای بیپایانی که همیشه نیمههای شب آغاز میشد و دمدمای سحر به انجامِ بیفرجام میرسید، هر چه بیشتر جنبهی سرگذشتنامهنویسی به خود گرفته بود، آنهم زیر نظر «کارشناس پرونده» که ویراستاری دقیق و سخت علاقمند به داستانی که توسط زندانی نوشته میشود بود. و این البته ابداً سبب دلگرمی نبود. در کم شدن فشار و تبدیل اعترافگیری به نوشتن سرگذشت ابهامی وجود داشت که بر دغدغههایم میافزود. راهی وجود نداشت تا بدانم کم شدن فشار برای اعترافگیری ناشی از این بود که از آن صرفنظر کردهاند یا این که خودشان برایم پرونده ساختهاند (شاید با توجه به اعترافات دیگران) و دیگر از نظر کارکردی نیازی به اعترافات من ندارند.
در طول این نوشتنهای شبانه فهمیدم که سرگذشتم وسیعتر از زندگی واقعیام بوده. این را مرهون «کارشناس» پروندهام هستم، کسی که حالا دیگر کارشناس زندگی من شده بود. چیزهائی را در زندگیم بر من آشکار میکرد که بر خودم پوشیده مانده بود. نکتهی قضیهی هشت روزه شدن هفته در همینجاست، وقتی به یُمن کارشناسان و ویراستارانِ دقیق و ایثارگر آدم میفهمد که بیشتر از آنچه عمر کرده زندگی کرده است. من همچنان به نوعی بر سرِ موضع بودم. عناد نمیکردم ولی همکاری هم نمیکردم. بیشتر سعی میکردم از زیر مسائل و اتهامات در بروم. همین شد که کمکم در این بازجوئیهای بیپایان کار به روانکاوی از من رسید. کارشناسم نقش روانپزشکی را پذیرفته بود که باید در هزارتوی ناآخودآگاهِ من کندوکاو میکرد. بعدها فهمیدم که من هم برای رفع فشار، برای این که به شلاق و کتک بازنگردم، خودبهخود نقش بیمار را پذیرفته بودم، هر چند در دل میدانستم بیمار آنهایند که بیمارسازی میکنند.
نتیجه آن که پس از آن که تکنویسیهایم زیر نظر بازجویان و کارشناس محترم ظاهراً به پایان رسید، زندگی غیراخلاقیام بر من آشکار شد. تازه فهمیدم که چگونه برای رفع فشار و برای آن که «اعترافات» من برای دوستان و همفکرانم دردسر ایجاد نکند، در خلال این بازجوئیها به «اعترافات» شخصیتی و خصلتی رسیده بودم. منی که عمری را با ملاحظهی اخلاق و تربیت گذرانده بودم، در پایان بازجوئی به فردی بدل شدم که به اعتیاد به مواد مخدر و اعمال منافی عفت و فساد اخلاقی، آنهم به گونهای حیوانی، مبادرت کرده بود. به من میگفتند برای آن که شخصیت ایدهآلی برای خود قائل شوم به طور ناخودآگاه انحرافات اخلاقیام را از حافظهام پاک کردهام. دوباره و چندبارهنویسی زندگیام، به زعم ایشان، لایههای فراموشی را کنار میزند و مرا به آنچه واقعاً هستم آگاه میکند. از این نظر، بازجویم میگفت، من باید مدیون زندان باشم.
و اکنون که ماجراهای بیپایانِ آن دوره را به خاطر میآورم، به تردید میافتم که آیا به راستی در زندگی همان آدم اخلاقی که میپنداشتم، بودهام. شبح یک هیولا، که از بازجوئیهایم سر بر کشیده بود، حالا همه جا با من بود. این تردیدها نقشهائی بودند که تنها در دل آن تاریکخانه ظاهر میشوند.
و البته این حکایت قدیمترهاست.
■
قدیمترها که سادهتر بودم، فکر میکردم که روشنفکر و مبارز آبروی یک ملّت است. پس در حقیقتگوئی در برابر قدرت و در مقاومت به خاطر عقیدهام نوعی وظیفهی ملّی میدیدم. خودم را نمایندهی مردمی میدانستم که بیحضورِ من کسی از منافع آنها دفاع نمیکرد. قدیمترها که ساده بودم فکر میکردم وظیفهی مبارز محافظت از وجدانِ بیدارِ ملّت است.
ماهها پس از این گرفتاری، هنگامی که از زندان آزاد شدم و به اجتماع بازگشتم، به خواندن روزنامههای قدیمی که دوستان و خانوادهام برایم جمع کرده بودند پرداختم، روزنامههائی بیشرم که چهلوچند سال مبارزه و حقخواهی و عدالتدوستی مرا در اوراق ارزانشان وارونه جلوه داده بودند، روزنامههائی که سفیدی افتخاراتِ زندگیم را به یُمن مرکّب اتهام سیاه کرده بودند. بعد فهمیدم که در این زمانهی غریب اتهام را اعتراف بازنامیدهاند. کمکم که به آزادی خو کردم و به بیتفاوتی مردمی که در خیابانها و خانهها فارغ از آنها که در زندانها به عشق همین مردم و آیندهی آنها رنج میبرند پی بُردم، در این که کار روشنفکر دفاع از وجدان مردمش است سخت به تردید افتادم. یاد گرفتم که اول باید چیزی برای محافظت وجود داشته باشد تا مبارز بتواند از آن دفاع کند.
و البته اینها همه حکایت قدیمترهاست. خیلی قدیمترها… آن موقع که میدانستم که هستم و برای چه مبارزه میکنم و برای چه کسانی دلم میتپد… این حکایتِ زمانی است گذشته و عمری سپری شده…
۱۰ فوریه ۲۰۰۳ تا ژوئن ۲۰۰۷
———————
پیمان وهابزاده، نویسنده این کتاب، دکتر در جامعهشناسی است و در حال حاضر در دپارتمان علوم انسانی دانشگاه ویکتوریا – استان بریتیش کلمبیا، استاد در جامعهشناسی است.
از وهابزاده تاکنون چند مجموعهی داستان و شعر و چندین مقاله در حوزه ادبیات و پدیدارشناسی شعر به زبان فارسی منتشر شدهاست. آثار منتشر شدهی دیگر او در زمینههای پژوهشی و جامعهشناختی به زبان انگلیسی است و کتاب «اودیسه چریکی» او در دست ترجمه است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
دکتر پیمان وهابزاده از سال ۱۹۸۹ در کانادا زندگی میکند. او هماکنون استاد جامعهشناسی در دانشگاه ویکتوریا، استان بریتیش کلمبیاست.
دکتر وهابزاده نویسنده چهار کتاب به زبان انگلیسی و ۸ کتاب به زبان فارسی است. از او تاکنون ۵۰ مقاله و گفتگو منتشر شدهاست. داستانها، شعرها، مقالهها، و خاطرههایش تاکنون به فارسی،انگلیسی، آلمانی و کردی منتشر شدهاند.
صفحه ویکیپیدیا دکتر پیمان وهاب زاده را در لینک زیر بیابید:
https://en.wikipedia.org/wiki/Peyman_Vahabzadeh