تقدیم به محسن مخملباف؛ رؤیایی که محقق شد
نمیدانم در روزگاری که به یُمنِ ساده شدنِ همه چیز اِلّا خودِ زندگی، هر پاراگراف و چه بسا سطری از کلامِ روزمرّه، حکم شعری ناب را در سایتها و شبکههای اجتماعی پیدا کرده است، باز هم شاعر بودن آنقدر اهمیت دارد که به خاطرش به آنهایی که زندگیات را تغییر دادند به سَمتِ این شاعر بودن، ادای دین کنی؟
به هر حال، از بیست و پنج سال پیش این میل را با خود داشتم که روزی دربارهی کسی که بیشترین تاثیر را بر انتخابهایم، ریسکپذیریام و در نهایت، شاعر بودنام گذاشته است بنویسم. اکنون به نظر میرسد که آن روز فرا رسیده است.
دوست دارم به بهانهی اینکه آقای مخملباف داستانِ تازهای نوشته است، برگردم به بیست و پنج سال پیش، به روزی که همکلاسیام در مدرسه با شور و حرارتِ بسیار برایم از «کلوزآپِ» کیارستمی گفت و داستانِ عشقِ آدمی معمولی به «مخملباف» شدن. رفتم فیلم را دیدم و با حسین سبزیان احساسِ همذاتپنداری کردم که دوست داشت مخملباف باشد نه یک آدم معمولی.[i] دیگر حتی یک فیلم مخملباف را هم از دست ندادم. در صفهای طویل جشنواره در سرمای پُر سوزِ آن سالها کنار صدها تن از عشاقِ مخملباف، ساعتها منتظر میایستادم تا در زمرهی آن نخستین کسانی (عُشاقی) باشم که فیلم تازهی محسن مخملباف را میبینند؛ به خصوص که برخی فیلمهایش چون «نوبت عاشقی» و «شبهای زایندهرود» فقط به هنگام جشنواره اجازهی نمایش پیدا میکرد و بلافاصله پس از آن، توقیف میشد. برای پیدا کردنِ نسخهی ویدئویی فیلمهایی از او که پیشتر از دست داده بودم، به هر دری میزدم و البته در نهایت، مییافتم. خوب به یاد میآورم آن جنونی را که وادارم کرد «دستفروش» را شاید پنج بارِ پشت سر هم ببینم و چندین بار نیز در سالهای بعد. «عروسی خوبان» را هم. سرِ «بایسیکل ران» شانس با من یار بود و توانستم در یکی از نمایشهای مجددش بعد از سالها، در سینما آن را ببینم. هر چه فیلمنامه از مخملباف میدیدم میخریدم، هر چه کتاب نوشته بود، تا سه جلدیِ «گنگ خوابدیده» را نشر نی چاپ کرد و من با خواندناش بیشتر از پیش با روحیاتِ مخملبافِ نویسنده و سبک منحصر به فردش در نوشتن آشنا شدم و انگار خوابنما شده باشم مثل حسین سبزیان میخواستم مخملباف بشوم. نمیخواستم باقی بمانم در وضعیتی که برایم تعیین شده بود. سالها با زمین و زمان جنگیدم که با جامهی تحمیلیِ «مهندس» که بنا به خواستهی خانوادهام بر تنام دوخته شده بود شناخته نشوم، و نشدم. سالها سبکِ زندگیِ «مخملبافها» را که ریسکپذیریِ مطلق بود و در پیِ دل رفتن، برای خودم مثال زدم تا نترسم از ریسک، نترسم از انتخابِ آنچه دلم میگفت. انتخاب کردم، رفتم پیِ آنچه از کودکی رهایم نمیکرد، پیِ شعر.
محسن مخملباف بیش از آن که فیلمساز باشد شاعر است: زندگی را چون شعر میسراید؛ سینما را چون شعر میسراید؛ حتی داستانهایش را نیز چون شعر میسراید. خود نیز چون شعری، از رئالیسمِ روزمرّهی زندگی فاصله میگیرد و رهاییاش را در به دنبالِ رؤیا رفتن جستوجو میکند؛ رؤیای محض؛ نه فقط رؤیای خودش، که رؤیاهای فرزندان و خانوادهاش و رؤیاهای سبزِ مردم سرزمیناش، حتی اگر به اجبار، در مسافتی دور از آنها زندگی کند. این است که فرزندان نیز، مدرسه را به مفهوم رئالیستی و رسمیاش رها میکنند تا رؤیای خود را در شعری که پدر برایشان میسراید محقق کنند؛ در زندگی، در خودِ آن زندگی که به مثابه شعر است.
با این مقدمهی نسبتاً طولانی، خواستم بگویم که داستان کوتاهی که اخیراً آقای مخملباف نوشته است مرا برد به همان حال و هوایی که در سنین نوجوانیام هنگام خواندنِ داستانهایش در جلد اولِ «گنگ خوابدیده» تجربه کرده بودم. داستانی که پیوندمان میدهد با آنچه میتوانسته تنها یک رؤیا باشد و آنچه رؤیاییست که هر چند به تلخی، تحقق پیدا کرده است.
داستان کوتاه «درخت»[ii] که آقای مخملباف آن را به مادرش تقدیم کرده است، با رؤیایی تحقق یافته (درخت شدن) آغاز میشود و سپس به شرح چگونگیِ روی دادنِ این استحاله (از انسان به درخت) میپردازد.
زنی کهنسال (نود ساله) که تنها و بیکس در خانهاش رها شده است، در روز تولدش جریان سیال ذهناش را دنبال میکند و حینِ رفتن در پیِ آرزویی که به باور خودش آرزوی خوبیست چرا که «نه نزدیک است و نه دور»، یعنی آرزوی رسیدناش به پای تنها داشتهاش (تک درختی که در باغچهی خانهاش روییده است)، خود در نهایت تبدیل به یک درخت میشود. اما این تنها سهمِ این داستان از جادو نیست. جادو از جایی دیگر شروع میشود؛ آنجا که پیرزن دستش را دراز میکند و یکی از میوههای درختاش را میچیند و نزدیک چشم که میآورد، میبیند یک اسکناس است:
«چشمش رمق گرفت و درخت را روشنتر دید. از همه شاخههاى درختش اسکناس آویزان بود. نکند بچههایش براى آن که سر به سرش بگذارند، به درخت پول بستهاند. پس خودشان کجا قایم شدهاند؟ چرا یکىشان جلو نمى آید او را بغل کند و پیشانىاش را ببوسد و بگوید: مادر جان تولدت مبارک. خیلى ممنون که ما را ۹ ماه به دل کشیدى. درد زایمان را تحمل کردى. اگر ما را نمىزاییدى که ما به دنیا نمىآمدیم. نه این همه اسکناس بر درخت کار آدمیزاد نبود. کور که نبود. چشمش به خوبى درختش را مىدید. این طرف حیاط که آفتابرو بود درخت پر میوهتر بود. آن طرف که سایهنشین بود درخت کم میوهتر بود. میوهها البته خیلى هم میوه نبودند و بیشتر شبیه گل بودند. گل چهار برگ که هر پرش یک برگ اسکناس بود و بعضىشان هم شبیه غنچه بودند. اسکناسهاى لوله شده.»
انسانِ داستانِ «درخت» به مانند اغلبِ شخصیتهای داستانی که مخملباف تا کنون آفریده است، انسانیست که چه درونِ خود و چه بیرون، تنهاست؛ تنهایی – از نوعی که در این داستان نیز به نظر میرسد سرنوشتِ محتومِ هر بشریست – به دغدغهی این پیرزن تبدیل شده، تنهاییای چنان عظیم که نه اسم بچههایش یادش میآید، نه تعدادشان، نه حتی یکی از آنها کنارش هست که دستی زیر بغلش بگیرد. این است که پیِ رؤیایش میرود. رؤیای یافتنِ یک مونس، رؤیای همدم شدن با درخت، نزدیک شدن به درخت و لمساش، و در نهایت، درخت شدن. او در خیال، به جای درختی میایستد که پیشتر مونساش بود و حالا به دستِ پسربچههای گدای «شهر» شاخههایش بریده و ریشهکن شده است؛ این شهر بی هویت است چرا که طبیعیست در ذهن سیالی که با خودش تنها مانده است، هر شهر و ملتی بی نام و نشان شود:
«چه شهر بدى. اسمت چه بود شهر؟ اما هرچه فکر کرد نام شهرى را که در آن زندگى مىکرد به یاد نیاورد. چه ملت بدى. نامت چه بود ملت؟ اما هرچه کرد نام ملتش را به یاد نیاورد. حافظه که نباشد آدم با زندگى چه مىکند؟ هر چه را مىبینم یادم مىرود. انگار نه انگار که چشم داشتهام و دیدهام. هر چه را مىشنوم یادم مىرود. انگار نه انگار که شنیدهام. هر چه را مىبویم یادم مىرود. انگار نه انگار که بوییدهام. بوى درختم به یادم نمىآید. مزه نمک را از یاد بردهام.»
پیرزنِ داستان مخملباف هر چند که در خیال، اما به هر حال، رؤیایش را محقق میکند و درخت میشود، هر چند به تلخی؛ چرا که وضع او با درختی که سابق بر این در باغچه بود یک تفاوت دارد؛ تنهاتر است: «دیگر کسى در خانه نمانده بود که با درختى که او بود درد دل کند.»
تنهاییِ محتومِ پیرزن-درخت در پایان داستان، ذهنِ مرا که خوانندهی همیشگیِ آثار محسن مخملباف بودهام رها نمیکند چرا که میدانم پیوندی میان فلسفهی پنهان پشتِ داستانهای یک نویسنده و فلسفهای که خودش از زندگی دریافته است وجود دارد. با خودم فکر میکنم: اما آقای مخملباف که در محقق کردنِ رؤیاهایی که برای بخشیدنِ زیبایی و صلح به جهان در سر دارد تنها نیست. هنوز هستیم و هستند کسانی که کنارش بایستند تا رؤیاهایش را محقق کند؛ تا رؤیاهایشان را.
_________________
[i] خلاصهی فیلم «کلوزآپ» (از ویکیپدیا فارسی) : حسین سبزیان به دلیل شباهتش به محسن مخملباف خود را به خانوادهٔ آهنخواه بهعنوان مخملباف معرفی میکند و به بهانهٔ ساختن فیلم به خانهٔ آنها راه مییابد. آنها گاهی صحنههای فیلم را، که باید ساخته شود، تمرین هم میکنند. پدر خانواده که به سبزیان مشکوک است به کمک یکی از دوستانش که آهنگساز تلویزیون است از طریق حسن فرازمند، خبرنگار مجله «سروش» هویت سبزیان را برملا میکنند و پس از دستگیری او را به دادگاه میکشانند. در دادگاه پس از بررسی ماجرا و گرفتن تعهد از سبزیان و رضایت خانوادهٔ آهنخواه پرونده بسته میشود. روز آزادی سبزیان محسن مخملباف به دیدار او میرود و هر دو، برای رفع کدورت، به خانه آهنخواه میروند.
[ii] داستان را میتوانید در این آدرس، روی وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف بخوانید:
http://www.makhmalbaf.com/?q=fa%2Farticle%2F%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA
عکس ها از وبسایت «خانه فیلم مخملباف»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.