حافظ یا زبان ِ حافظ?!
تا کنون هرآنچه در مورد حافظ گفته شده، نه درجهت کشف ِ رازهای پنهان و نهان زبانی و ساختار ِ زبانی ِ او که در راستای کشف ِ نیت، قصد، زاویه و زاویههای پنهان ِ اندیشه و جهان بینی وچگونه زیستن ِحافظ (مؤلف) بوده است و اگر چه هر کسی از ظن خود و از زاویهٔ دید و وسعت ِ دانش خویش گوشه ای از نظام ِ کلامی او را کشف کرده، اما هر تأویلی بر نوشتارهای او از نگاه و رویکرد هرمونتیک سنتی جهت کشف ِ معنائی و موضوعی از خواستگاه مؤلف بوده است. یعنی این که او (مؤلف) چه گفته است، چگونه اندیشیده، چه برسراو رفته و یا چگونه زیسته است و… عقیده او چه بوده است، چه سفرهایی کرده است، دین و باور اوچه بوده است. با که زیسته و بر که عاشق بوده است. یا منظورش از این بیت یا آن مصرع چه بوده است.
بعضی اورا لسان الغیب دانسته. حافظ قرآن، بعضی اورا رند ِ عالم ِ طریقت و بعضی و میخواره ای عیاش و بعضی او را فیلسوفی اندیشمند و کاشف رازهای هستی و… میدانند.
داریوش آشوری او را ازنگاه هستی شناسی مینگرد و ازجان بینی بود میگوید و زرین کوب اورا انسانی متدین و یکتا پرست. شاملو و طبری اورا شاعری منتقدحکومت، انقلابی وعدهای (دکتر مقدم و ذبیح بهروز) باستناد به یک واژه «خورآباد» به معنی «خورشید» بر آن میشوند تاثابت کنند که او مهرآیین یا زردشتی بوده است …. بعضی هم تلاش میکردند تا ثابت کنند که حافظ شافعی یا حنفی بوده است و…
حافظ اگرچه با تأثیر پذیری از خواجوی کرمانی و سعدی و اسماعیل اصفهانی به سرودن روی میآورد اما با درک عمیقی ازسخن، شیوهٔ گفتاری خویش را کشف و آن را تا حد ِ ماندگاری بکار میگیرد. او علاوه بر به کار گیری واژگان تازه و بدیع درغزل که برخلاف اسلاف خویش، از یکدستی و وحدت ساختاری ِ کلام عبور میکند و با قطعه قطعه کردن روایت و تنوع زبانی، کثرت تصویری و استقلال موضوعی به کاری دست میزند که نه درماقبلان و نه مابعدان خویش تا کنون آن هم با چنین قدرت وخلاقیتی دیده نشده است. او برآن میشود تا روایت را درهر بیت و گاه حتا درهر مصرع درعین ِحفظ ِ وزن و موسیقی کلامی قطع کند و آن پیوستگی موضوعی که منجر به تمرکز معنایی میشود را ازهم بگسلد، تا دریافت معنا و ازهمه مهمتر معنای نهایی را به تعویق بیندازد، گم وغیر قابل دسترس کند. حقیقت را به شک بیندازد و دریک کلام معنای نهایی را خُرد کند و درگستره ابیات و یا مصرعهای متفاوت و متناقض پخش کند. او درچیدمانش بستری از تناقضهای مسالمت آمیز (تصاویر ِ متنوع) درکنارهم همنشین میکند. اوبا همنشین کردن ِ دو زبان متفاوت ِ فارسی و عربی آنان را دربستر زبانی خویش در صلح می نشاند.. و زبان را از یکدستی عبورمیدهد.
میدمد صبح و کله بست سحاب/ الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله/ المدام المدام یا احباب
یا درابیات زیر که نمونه ای از صدها غزل اوست، بیت قبلی و بعدی چه به لحاظ معنای، موضوعی وچه به لحاظ تصویری هیچ ارتباطی میتوانند با هم نداشته باشند. و میشود آنان را مستقل از دیگری هم خواند.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن/هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب/عاقبت روزی بیابی کام را
البته نمونهها بسیارند. به همین خاطر درپایان این نوشته به چند بیت برای نمونه اکتفا میکنیم. این پراکندگی تصویری، موضوعی و کلامی و زبانی، یکی از شگردهای زبانی حافظ است که تا کنون از نگاه منتقدان او بدورمانده است. ویژگیهایی که متختص حافظ است و اثر انگشتی است که او را ازدیگران متمایز میکند. حافظ آگاهانه و با وسعت عمیق بینش اش دست به این کار می زند. مورد دیگر این است که او درهر غزل جای گوینده و مخاطب را عوض میکند. از شخص اول به سوم و از سوم به دوم و اول یا سوم یا…. گاه دانای کل میشود و گاه پرسوناژ حکایت که در ماجرا حضور دارد.
منتقدان رمزماندگاری او را رندی دراندیشه و گفتار (در پرده گوئی) دانستهاند. یعنی گوهری معنائی که در لایههای پیچیدهٔ کلامی پنهان شده و برای هر کسی قابل کشف نیست و آن گوهر را نه گوهر زبانی و ساختاری که گوهر اندیشه ای و موضوعی دانستهاند. یعنی اینکه زبان صرفن پوششی برای انتقال آن گوهر (پیام خاص) بوده که بیانگر قصد و نیت اصلی حافظ بوده که میبایست به دست مخاطب برسد.
از اینکه ساختار شعر موزون و کلاسیک (غزل، مثنوی، رباعی، دوبیتی و…) به لحاظ ساختار و براساس قواعد استبدادی و جبری (قراردادی) بنا شده و شکل میگیرد که بستری مناسب برای بازیهای آزاد زبانی به آفریننده نمیدهد. دوراز انتظار نیست که این قوالب سُخنی برای انتقال معنا، پیام و نیتی خاص همواره بکار گرفته شده و میشوند و زمینه بازی خلاقانه محدود است. براین اساس تلاش مخاطب با این گونه نوشتاری برای کشف این پیام کاری دور از انتظار وغیر معمول نیست.
از همین رو است که مفسران و منتقدان ادبی نیز از همین زاویه به خوانش و کشف او و نوشتارش نشسته و مینشینند. با نگاهی گذرا به چند نمونه میتوان به خوبی دریافت که کمترکسی به ویژگیها وکارکردهای زبانی وچیدمان واژگانی وساختار زبانی و ادبی (بوطیقای زبانیاش) توجه نشان داده است.
به چند مورد کوتاه اشاره میکنیم تا ببنیم آن چیزی که حافظ را از بقیه هم عصران، ماقبلان و مابعدان خود متمایز کرده و میکند چیست، و درحقیقت علت جاودانگی او از نگاه دیگران کدامند.
شفیعی کدکنی یکی از برحسته ترین ویژگیهای شعر حافظ را لحن طنزآمیز کلام او میداند.
بهاالدین خرمشاهی معتقد است آن ویژگیهای که شعر حافظ را ماندگار کرده ای است:
«اول اینکه او علاوه بر مسائل ادبی به مسائل ابدی هم پرداخته.» خوب اینجا منظور خرمشاهی از «پرداختن» یعنی به لحاظ موضوعی (معنائی) به آن مسائل پرداخته است. و ادامه میدهد:
«نکته دوم به تنوع وتعدد مضامین ومعانی درشعرحافظ ارتباط دارد که بسی بیشترازهر شاعردیگری حتی سعدی است.
نکته سوم توانایی حافظ درآفرینش معانی با ساختن و پرداختن مضامین خرده ریزههای درونشعری است. مثل رابطه گل و بلبل، شمع و پروانه، ذره و خورشید، قطره و دریا و.»
اینجا خرمشاهی رابطه معنائی را در نظر دارد نه رابطهٔ زبانی.
و ادامه میدهد: «نکته چهارم مؤثر درماندگاری شعرحافظ دستورمندی و فصاحت شعرحافظ است. نکته دیگری که درماندگاری حافظ نقش دارد اصلاحگری اجتماعی و انتقادگری اوست. نکته هفتم اینکه حافظ دعوت به گذران خوش داشته به جای خوشگذرانی.»
اینجا آنچه مورد توجه خرمشاهی است زندگی شخصی و فردیت شاعر است
«هشتم اینکه حافظ دعوت به عشق و رندی میکند و از دیگر عناصر مؤثر درماندگاری شعر حافظ میتوان به زیباییآفرینی او اشاره کرد. سخن حافظ چه در وصف طبیعت و باغ و بهار باشد، چه انتقاد از تباهی روزگار و چه بیان حکمت و اخلاقیات، زیبا بیان میشود. زیبایی شعر حافظ نه طبیعی است نه مصنوعی و نه خیالین. ویژگی دیگر شعرحافظ طنز کمرنگ آن است و در نهایت اینکه حافظ حافظه ماست به این معنی که حافظ سخنگوی ضمیر ناخودآگاه جمعی اقوام ایرانی و فارسیزبان است. دو نکته مهم هم در شعرحافظ هست که یکی خاص حافظ است و دیگری دراشعار دیگر شعرا هم دیده میشود. طربناکی شعرحافظ ویژگی شعر او و برخی شاعران دیگر است که حتی یک وزن نامطبوع دراشعار او دیده نمیشود و نکته انحصاری درباره حافظ این است که او اسطورهساز است. حافظ تنها شاعری است که نه فقط واقعیتهای روزگار خود را به زیبایی بیان کرده، بلکه با طبع خلاق خود اسطورههای رند، پیر مغان، خرابات مغان …و راساخته است.»
خوب دیدم که چند نکته ای که آقای خرمشاهی بر شمردن همه درحوزهٔ موضوع، معنا، فردیت (خصوصویات فردی)، اندیشه، وصناعت و مهارت عروضی حافظ و درنهایت این که حافظ چه میخواسته بگوید است. تنها تنوعی که در کلام حافظ میبیند تنوع موضوعی است. آقای خرمشاهی از درک حرکت خلاقانه حافظ یعنی همان شکست روایت عاجز میماند وعلت راتنوع موضوعی میداند چون همواره موضوع برای منتقدان اهمیت اول را داشته. این که نوشتار همواره برای گفتن و یا انتقال پیام و یا موضوعی است. از این روحرکت حافظ را به حساب تنوع موضوعی میگذارد. که ما در ادامه به آن خواهیم پرداخت. به نمونههای دیگری ادامه میدهیم.
نیما در مقایسه ای از حافظ و سعدی میگوید:
علاوه بر اشتباهات لغوی، شیخ اجل (سعدی) هیچگونه تلفیق عبارت خاصی به کار نمیبرد. این مطلب خیلی برای شناختن وزن اشخاص اهمیت دارد. مثل اینکه هیچ منظور و معنی تازه نداشته است. مطالب اخلاقی او بیانات سهروردی و غزلیات او شوخیهای بارد و عادی است که همه را در قالب تشبیه و فصاحت ریخته، اما حقیقتاً چه چیز است این فصاحت که جواب به معنی عالی نمیدهد؟
شعرای بزرگ کلمات خاصی دارند که شخصیت آنها را میشناساند، زیرا که معنای خاصی داشتهاند و مجبور بودهاند کلمه برای منظورخود پیدا کنند. در صورتی که برای مطالب عادی، کلمات چه زیاد و در دسترس همه هست وهمه میگویند. شما حافظ را میتوانید با یک دسته الفاظ خاص خود او در هر کجا بشناسید، اما شیخ اجل…این است مقام این دو بزرگوار در فصاحت کلام و در خصوص معنی. در نزد شیخ هیچ گونه حسی تطور و تبدیل نیافته وعشق برای او یک عشق عادی است که برای همهٔ ولگردها و عیاشها و جوانها هست، جز اینکه او آن را آب وتاب دارتر ساخته است.
نظرشاملو در مورد حافظ
از نظر شاملو درهنگام خواندن آثار سعدی، «چهگونه گفتن» و هنگام خواندنِ غزلهای حافظ، «چه گفتن» برایمان اهمیت مییابد: «آن یک مشاطه کلام است و این یک مسیحای اندیشه. (حافظ) روح سرگردان اندیشه را در تنِ مرده کلام میدمد. حافظ عمیق میاندیشد و زیبا بیان میکند. سعدی عمیق نمیاندیشد، اما زیبا بیان میکند. پشت بیان اوچیز دیگری سوای آنچه بیان میکند، نیست. دراو هرچه هست، لفاظیست، نه اندیشهپردازی.»
او در گفتوگویی (با ناصر حریری) ضمن آنکه حافظ را «غمخوار بشریت» و «نخستین شاعری که شعر را سلاحِ مبارزه اجتماعی کرد»،
مینامید و «تعهد عمیقِ انسانی- اجتماعی و شاعرانگی جان پاک و فخامت زبانش» را میستود،
خوب اینجا هم در هردو مورد ما میبینیم که نگاه شاملو نه به خود ِ زبان که به اندیشه است (موضوع) و با ترازوی اندیشه و جهانبینی مؤلف را قیاس میکند و او ادامه میدهد:
حافظ را موفقترین شاعران میدانم. گو اینکه افق او، حتی از افق بسیاری از شاعران متوسطِ روزگار ما نیز محدودتر بوده است. نبوغ حافظ چیزی کاملاً قابل لمس است. با این همه، شناخت حافظ نیازمند بررسی انتقادی چندجانبهای دراحوال و اشعار اوست. هیچ یک از شاعرانی که من شناختهام، خواه ایرانی یا فارسیزبان و یا غیرِ آن، و خواه مربوط به اعصار گذشته یا امروز، تا بدین حد عظیم و دور از دسترس نبودهاند. شاید بتوان ادّعا کرد که (فوقش با تلاش فراوان) میتوان در پُرمایهترین اشعار شاعری چون الیوت چنان غوطه خورد که شناگری ماهر در گردابی هایل.
اما هرگز نمیتوان درباره حافظ این چنین ادعایی کرد. این، کوهستان عظیمی است که اگر از دور نظارهاش کنی، تنها طرحی کلی از آن به دست میآید؛ و اگر بدان نزدیک شوی، بیآنکه حتی یکی از صخرههایش را فتح بتوانی کرد، طرح کلی آن از دستت به در میرود.. سعدی- به عقیده من- بزرگترین ناظمی است که تا به امروز، زبان فارسی به خود دیده است. اما من حافظ را شاعر بزرگی میدانم. ولی نمیتوانم بین جلالالدین محمد [مولانا] و وی یکی را انتخاب کنم.»
پس نظرات شاملوهم نسبت به حافظ نتوانست مارا به مرزهای زبانی او نزدیک کند. بلکه دعوتی بود به بینش و جهانبینی انقلابی حافظ و او سعدی و حافظ و مولوی را از زاویه دید و جهانبینی شان با هم وزن میکند…
کسروی خودش را راحت میکند و میگوید که «حافظ یک مشت حرفهای بی اعتبار گفته است. قافیه را گرفته و شعر را با آن قافیهها پرکرده است.»
اینجا کسروی هم نه توجهی به ویژگیهای زبانی (چگونه گفتن) حافظ که به «چه گفتن» او توجه کرده و از آنجا که کسروی افکار و بینشی عرفان ستیزداشت با هراندیشه مذهبی میانه خوبی نداشت. از این رو به نظر او حافظ یک اندیشه و بینش کهنهٔ مذهبی و عرفانی داشت که فقط چرندیاتی را در قوالب عروضی سر هم کرده است، پس فتقد ارزش ادبی است.
اما عبدالعلی دستغیب اندکی جلوتر را میبیند و در نقد نظر دیگران ازحافظ میگوید:
احمد قاسمی از سران حزب توده، سخنرانی در این باره کرد که بعد هم به صورت مقاله در مجله مردم چاپ شد. مطلبی هم احسان طبری در «برخی بررسیهای اجتماعی در ایران» نوشت که حرف اول و آخر این مفسرانِ مارکسیست این بود که حافظ و سعدی از مبارزان و انقلابیون قدیم و طرفدار طبقههای محروم بودند و شعرشان منعکس کننده مبارزات اجتماعی و انقلابی مردم در آن دورهها بوده است. احسان طبری مینویسد «سعدی و حافظ جزو دراویش انقلابی بودند!» خب این تفسیر که خیلی مضحک است. منظور نویسنده ازانقلابی چه بوده؟ مگر درویش، انقلابی هم میشود؟!
چالش ِحافظ در برابرحاکمان زمانهاش را خیلی جدی نگیرید. این قضایا برای حافظ شوخی بوده؛ حافظ اصلاً شاعرِ از سوی دربار بوده؛ اینکه او با شاه شجاع درافتاده یا درویش انقلابی و مبارز بوده درست نیست. حقیقتاً اینها در شعرحافظ اهمیتی ندارد. مثلاً شکسپیرهم همینطور بوده و درام کمیکِ «آنطور که تو بخواهی» را برای دربار الیزابت اول نوشته است. اسناد و مدارک و خودِ شعر حافظ گواهی میدهند که او شاعر درباری بوده و وظیفه و مقرری میگرفته، همانطور که میگوید «وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید». وقتی شاه منصور به شیراز میآید که شاه یحیی را بیرون کند، حافظ درجلو صف مستقبلین بزرگان شیراز منتظر بوده و آنجاست که میگوید: «بیا که رایت منصور پادشاه رسید- نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید». (البته این را میگویند درباره شاهشجاع هم گفته، اما احتمال اینکه درباره منصور باشد بیشتر است.) دستغیب در پاسخ ِ پرسشی که علت این همه محبوبیت حافظ درذهن مردم چیست؟ میگوید:
به نظر من دو دلیل دارد که حافظ اینطور محبوبیت پیدا کرد؛ یکی اینکه او بچهٔ ته تغاری ادبیات کلاسیک است و بعد ازحافظ هم شاعری مثل خودش، یا سعدی و اینها نیامد. البته جامعه یک درخششی دارد، اما خب به پای آن شعرا نمیرسد و غالباً ازجامی تا بسطامی تا ملکالشعرای بهار حرفهایی که زده میشود، از مغ و مغبچه تا شمع و گل و پروانه، همه تکرار مکررات است. دیگر اینکه حافظ – براساس نوشتههایش میگویم – روانپریش بوده و خودش هم میگوید من دیوانه هستم. البته معنی بدی را درنظر نگیریم، چون اصلاً یک نابغه و متفکر شرطش همین است. حافظ وجودش به دو پاره بخش شده، یعنی درمتنی که در اختیار شما هست دو تا حافظ هست نه یک حافظ، که البته گرفتاری حافظ پژوهان ما هم که نتوانستند این شکاف را پرکناند وهرکدام یک طرفش را گرفتند و مناظره میکنند ناشی ازهمین است که حافظ یکی نیست و دو حافظ کاملاً متضاد است، مثل دو قله یک کوهستان که درعین وحدت کثرت هم دارند. یعنی شاعری بوده به نام شمسالدین محمد که اهل عرفان بوده و شاعری به همین نام بوده اهل رندی و خرابات که این دوتا با هم نمیخوانند؛ یعنی بین مطالبات عرفانی و مطالبات عشرتطلبی نمیشود جمع کرد. اما حافظ آمده جمع اضداد کرده یعنی مثل نیچه عمل کرده؛ وقتی کسی نیچه را میخواند میبیند قضاوتهای متضاد به دست میدهد؛ از درون طوفانی حافظ هم گدازههای آتشفشانی بیرون میجهد که این گدازهها به صورت ابیات حتی دریک غزل حافظ، تضاد میگوید.
خوب باز دیدیم که آقای دستغیب نه تنها عبور از یکدستی در زبان و روایت حافظ را روانپریشی و تضاد گوئی میداند که همه صفات حافظ را از دریچه عقیده و باور شخصی حافظ (رندی و عرفان) مقایسه کرده و با توجه به (مطالبات عشرت طلبی و مطالبات عرفانی) او که این دو را دو ضد که درحافظ به وحدت رسیدهاند میبیند. یعنی بازهمان موضوع و ویژگیهای شخصی مؤلف مد نظر است تا زبان.. (نوشتار)
عبدالحسین زرین کوب هم درکوچه رندان در مورد حافظ میگوید:
عشقی چنین بلندپرواز، آسمانی، و تصعید یافته که جز درتعدادی معدود ازغزلهای عرفانی حافظ رنگ نگذاشتهاست البته معرف لحظههای عادی زندگی شاعرنیست، فقط رسوبی است ازلحظههای درخشان اما دیریاب تجربههای بیخودی که اگر در بین تمام سالهای فعالیت آفرینندگی او پخش شود شاید به زحمت فرصت یافته باشد که درهر سال بیش از یک دو غزل از این دست سروده باشد. شک نیست که این لحظههای تابناک بیخودی و ازخود رهایی برای شاعری که در یک دنیای آگنده ازخشم و کین و هیاهو، درمیان جنگلی وحشی ازشهرها و شهریاریهای بی لجام و تجاوزگر، میخواهد زندگی را تا آخرین قطرهاش بنوشد، میخواهد از مدرسه تا خانقاه درهرجا که روشنی امیدی هست سربکشد، میخواهد از بزم عشرت سلطان و وزیر تا حلقه اوراد شیخ و صوفی هیچ گوشه زندگی را ناآزموده باقی نگذارد، میخواهد از خرابات شیراز، ازسرای مغان، ازشرب الیهود شیخ و قاضی، ازعشق و جسم دلبران شهری که “معدن لب لعل است و کان حسن” تا آنجا که برایش دست میدهد هر بهرهای که ممکن هست بگیرد، میخواهد لحظههای عمررا بین مطالعه و تفکر، بین خواب و لذت جویی تقسیم کند، و میخواهد آنجا که فراغتی و کتابی و گوشه چمنی دست میدهد لذتهای ساده اما نشناختهای را که “ارباب بی موت دنیا” در حریم آن نامحرم ماندهاند ادراک کند فراوان نیست و وی البته دیگر نمیتواند مثل یک شبلی، مثل یک بایزید، و مثل یک حلاج واقعی تمام عمرخویش درکمین این لحظههای درخشان خلسه و مکاشفه باشد.
خوب این هم از زرین کوب. با این نثر روان و زیبا باز نه زبان وساختار زبانی و ادبی و کارکردهای زبانی حافظ را که فردیت و اندیشه حافظ را به تصویر کشیده و محک ِ قیاسش قرار میدهد.
براهنی هم درکتاب بحران رهبری در پاسخ سوالی از زاویه عمیقتر و درعین حال که به ساختار زبان میرسد، ولی باز درهمان محدوده موضوع دور میزند و میگوید:
س: جناب استاد! آنجا که شعرهم میتواند مال حافظ باشد، و هم نمیتواند باشد، این اشکال به خود حافظ بر نمیگردد؟ تصور میکنم به تنگنای شکل صوری بر میگردد که ناگزیر بوده است حافظ، در آن شرایط آن تنگنا را بپذیرد و …
ج: درعین حال به محدود بودن مضامین هم بر میگردد ببینید، شما چند تا مضمون میتوانید داشته باشید؟ مضمون عشق، مضمون رسیدن به خدا، مضمون رسیدن به معبود، مضمون دور افتادن از معبود و … مضامین محدود است، ولی برخورد با مضامین بینهایت است. طبیعی است که شاعر میتواند چند تا مضمون محدود داشته باشد. مضمون مرگ، مضمون عشق، مضمون خدا، مضمون وصل، و غیره. ولی موقعی که اینها جزء به جزء میشوند، وضع خاصی پیش میآید: امروز دربارهٔ مضمون عشق چه فکر کردید؟ به چه وسایلی فکر کردید؟ امروز به وسیلهٔ سرو و گل و غنچه فکر کردید، فردا به وسیلهٔ خاک و سرو و … پس فردا به یک صورت دیگری فکر میکنید. مجموع اینها، همان مضامین، خودشان را به عنوان عناصر «وحدت»، ترجمه میکنند به «کثرتها». در نتیجه، حافظ از نظر مضمون شدیداً گرایش به توحید دارد، از نظر عناصر منشعب و سرچشمه گرفته از آن مضمون، گرایش به کثرت و در واقع ساخت کثرت دارد. از این بابت او عناصر کثرت را به صورت تصاویر بیان میکند؛ و بعد اینها را ردیف میکند در شعرش که وزن دارد؛ قافیه دارد؛ ردیف دارد؛ صدا دارد؛ زیباست؛ حرکت از توحید مضامین به طرف شرک تصاویر، توحید وزن حاکم برهمه اشعار، به طرف تعدد اوزان در شعرهای مختلف، از ساخت عمقی واحد، به طرف ساختهای صوری متعدد. این مضامین «مثل» حافظ هستند، ساختهای عمقی او هستند، صور ازلی و نوعی شعر او هستند. دراعماق جهانبینی اوجا دارند. این مضامین خود را به صورت محتوای هرغزل و یا در واقع محتوای تک تک بیتها، و به صورت تصاویر مختلف بیرون میپرانند، این تصاویر، ساختهای صوری، دگردیسیهای شکلی آن مضامین «مثل» – گونه هستند و شاید یک مضمون ازلی و واحد، یک مثال اعلا در شعرحافظ هست که اگر خلاصه کنیم، میشود این: تو و من ازهم فاصله داریم، من باید به تو برسم، میدانم که به تو نخواهم رسید، ولی معنی زندگی من در این است که باید بکوشم به تو برسم..»
اینجا هم دیدیم که براهنی عمل آگاهانه حافظ را (شکست روایت و قطع قطعه کردن زبان) را به تنگنای مضمونی نسبت میدهد که از روی ناچاری و کمبود و محدود بودن مضمونی بوده است. درحالی که همین امر یکی از عالیترین حرکتهای زبانی بوده است که تا کنون در شعر کلاسیک پارسی رخ داده است. او تنها کسی است که غزل را آن هم در چند قرن پیش از رویکردهای مدرن امروزی از نوشتاری که وصف حال شخصی است خارج میکند.
بیتها و گاه مصرعهای او از پیوستگی معمول و منطقی پیروی نمیکنند. دراغلب غزلهای او بیتها با هم ارتباطی ندارند و هر بیت یا هرمصرع یک بیت یا مصرع مستقل است که هیچ ارتباطی نه با بیت قبل از خود دارد و نه با بیت بعد از خود و میتوان بعنوان یک بیت ِ یا مصرع مستقل هرکدام از آنها را خواند. درهمهٔ غزلیات او این شیوه قطع روایت معمول و مشهود است.
از آنجا که قافیه و ردیف بی شک از جبر یکدستی و هماهنگی گریزی نیست او این شکست روایت را اغلب در مصرع اول هر بیت انجام داده است.
بطورمثال: حالاما فقط مصرع اول ِ دوغزل رابرای نمونه پشت سرهم میگذاریم. تا شاهکارحافظ را به وضوح دریابیم.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
دردمندی من سوخته زار و نزار
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
غزل بعدی
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
به باورمن وقت آن رسیده است که منتقدان ادبی ما ازاین پس به ساختار زبانی نوشتار بپردازند ومؤلف و جهانبینی و اندیشه و زندگی شخصی نویسنده را از نوشتارجدا کنند. این رویکرد هرمونتیکی سنتی نه تنها درمورد حافظ و یا آثار کلاسیک که در نقد نوشتارهای مدرن (چه نقد شعر، قصه، رمان، و غیره) هم مرسوم و قابل مشاهده است. در این راستا شاید کسی مانند دکتر داریوش آشوری به لحاظ تخصص اش در حوزهٔ زبان بتواند زاویهٔ نقد ادبی را به روی دیگرش و رویکردی زبان شناسانه سوق دهد…