حفظ کانون کنترل درونی
برخی از افراد علت عدم موفقیت و نرسیدن به اهدافشان و حتی ناکامیها و فقدانهایی که در طول زندگی با آن مواجهه میشوند را بدشانسی و بداقبالی خود یا جبر و سرنوشت میپندارند. این افراد دائماً در حال سرزنش سرنوشت و بدشانس بودن خود هستند و نقش خود را در خلق اتفاقها و پدیدههای پیشآمده ناچیز میپندارند.
اگرچه انسان در برخی از حوادث طبیعی و وقایع غیرمترقبه، انتخاب والدین و ویژگیهای ژنتیکی خود دخل و تصرفی ندارد، اما پس از رسیدن به بلوغ فکری و آگاهی از هویت و نقشهای خود، این ما هستیم که نوع روابط، سبک زندگی و حتی محیط پیرامون خود را انتخاب میکنیم. بنا به اعتقاد گلسر ۱۹۸۵، انسان حتی افسردگی و اضطراب را بهعنوان یک راهکار مقابلهای انتخاب میکند.
مرکز یا کانون کنترل، بخشی نسبتاً پایدار از شخصیت و دیدگاه ما از زندگی است. افرادی که دارای متغیر شخصیتی موسوم به مرکز کنترل درونی هستند، اعتقاددارند تقویتهایی (موفقیت) که دریافت میکنند تابعی از رفتارها یا ویژگیهای خود آنهاست. افرادی با جهتگیری بیرونی که دارای کانون کنترل بیرونی هستند، فکر میکنند که دریافت تقویت آنها در دست مردم دیگر، تقدیر یا شانس است.
متخصصین سلامت روان کنترل درونی را چنین تعریف میکنند: «باور اینکه وضعیت فعلی من، تابع عوامل قابلکنترل مانند تلاش، نگرش، آماده بودن و … است». در مقابل کنترل بیرونی را به این عنوان تعریف میکنند که: «باور اینکه وضعیت فعلی من، تابع عوامل متعددی بوده که همگی از کنترل من خارج هستند».
کسانی که مرکز کنترل بیرونی دارند، رویدادهای بد زندگیشان را ناشی از پیچیده بودن شرایط یا بدشانسی میدانند. این در حالی است که کسانی که مرکز کنترل درونی دارند، رویدادهای منفی زندگی را ناشی از کمبود توانمندیها، یا کمبود تلاش خواهند دانست. این افراد مسئولیت وقایعی که برایشان اتفاق میافتد را میپذیرند. انسانها بهعنوان افراد درونی یا بیرونی به دنیا نمیآیند بلکه کانون کنترل بر اساس تجارب و ادراکات فرد در طول زندگی کسب میشود، بنابراین میتوان آن را مجدداً ارزیابی کرد و تغییر داد.
حوزههای زیادی در زندگی وجود دارد که داشتن کنترل درونی نسبت به آنها، انطباقی و مفید است؛ مثلاً درونیها در مقایسه با بیرونیها از پیشرفت زیادی برخوردارند، زیرا آنها در مقابل شکستهایشان واکنش منفی کمتری نشان میدهند و از موفقیتهایشان نیز رضایت شخصی بیشتری کسب میکنند. درونیها بیشتر تمایل دارند که با رویدادهای تنشزای زندگی با روش حل مسئله مقابله کنند، بهخصوص زمانی که بر رویداد تنشزا کنترل دارند (پارکز، ۱۹۸۴). پژوهشگران دریافتهاند که افراد دارای احساس کنترل قوی، در مقایسه با افرادی که احساس میکنند بخش عمدهای از زندگیشان خارج از کنترلشان است، تنش روانی و جسمی کمتری دارند (فولکمن و لازاروس ۱۹۷۸)
با توجه به تعریف مقابله که در شمارههای گذشته شرح داده شد، مقابله کردن مستلزم طرحریزی، حل مسئله و یادگیری و بکار گیری مهارتهای جدید است. مقابله کردن بر نگرش مسئولیتپذیری و داشتن تسلطی فعال بر روی مسائل زندگی استوار است. افراد بیرونی غالباً ضعیف مقابله میکنند، زیرا هنگام ارزیابی اولیه رویدادهای زندگی، امید کمتری دارند که بتوانند کاری انجام دهند. علاوه بر این ارزیابی ثانویه افراد بیرونی نیز تنشزاست؛ زیرا آنها قادر به یافتن راهحلها و امکانات مختلف برای مقابله با مشکلات نیستند. بیرونیها به علت اینکه نسبت به زندگی نگرش مقابلهای ندارند، بهدشواری میتوانند بهطور فعال و با اتکابهنفس به مشکلات زندگی واکنش نشان دهند.
در مقابل هنگامیکه افراد درونی رویدادهای استرسزا را ارزیابی اولیه میکنند، این موقعیتها را بهعنوان مشکلات حلشدنی تلقی میکنند نه تهدیدات ناراحتکننده. ارزیابی ثانویه افراد درونی نیز امیدبخش است، زیرا آنها میدانند که مهارتهای مقابلهای مفیدی در اختیاردارند. با توجه به اینکه افراد درونی رویدادهای بالقوه تنشزا را بهجای تهدید بهمنزله چالشهایی در زندگی تلقی میکنند، ازاینرو آنها بهاندازه افراد بیرونی واکنش هیجانی یا اجتنابی به موقعیتها نشان نمیدهند. افراد درونی انرژیشان را صرف به دست آوردن اطلاعاتی میکنند که برای حل مشکلات زندگی لازم دارند. آنها میدانند که باید مراقب خودشان باشند و مسئولیت یادگیری آنچه را که برای حفظ سلامت جسمی و روانیشان لازم است، میپذیرند.
شواهد حاکی از آن هستند که کانون کنترل در دوران کودکی آموخته میشود و اینکه الگوی ویژهای از رفتارهای والدین، مسئول آموختن جهتگیری درونی است. والدین کودکانی که دارای کنترل درونی هستند، قویاً حمایت کنندهاند، پیشرفت را شدیداً میستایند (تقویت مثبت) و در انضباط خود ثابتقدم عمل میکنند. آنان ازنظر نگرشی اقتدارطلب نیستند. هر چه که فرزندان آنان بزرگتر میشوند، این والدین استقلال را در کودکان تشویق میکنند و این کار را با کمتر درگیر شدن در امور آنان عملی میسازند (لویب، ۱۹۷۵، ویچرن و نوویکی، ۱۹۷۶).
همچنین تحقیقات روان شناسان نشان میدهند افرادی که دارای نگرشی افراطی در هر دو سوی این موضوع هستند احتمال ادامه دادن تلاش در آنها کم است. این به آن معناست که وقتی فردی دارای نگرش افراطی کنترل درونی است، احتمال دارد بعد از یک شکست با خود فکر کند من که تلاش کرده بودم اینطور شد، و درنتیجه، به دلیل احساس گناه از خیر تلاش دوباره بگذرد. از سویی، فردی که دارای نگرش افراطی کنترل بیرونی است نه با موفقیتهای خود چندان احساس غرور میکنند و نه در زمان شکست احساس گناه میکنند بعد از هر شکستی با خود فکر میکند این راه بیفایده است و درنتیجه، خیلی سریع خود را کنار میکشد؛ اما در مورد افرادی که دارای نگرش جهتدار بهصورت متعادلتری هستند، اوضاع چگونه است؟ در این حالت، نکات مثبت و منفی هر نگرش میتواند تصمیمگیری در مورد مفید بودن آنها را آسانتر کند.
راههای تقویت کنترل درونی:
برای حفظ نگرش متعادل، و تقویت کنترل درونی به شکل معقول در ابتدا باید ارزیابی درستی از موقعیت به وجود آمده داشته باشید. در ارزیابی اولیه تمامی عوامل ایجاد آن واقعه را شناسایی و لیست کنید. لیست خود را بررسی کنید. چند مورد از آن از دیدگاه درونی مورد ارزیابی قرارگرفتهاند و چند مورد از آن از دیدگاه بیرونی.
در مرحله دوم هر دو رویکرد بهکاربرده شده در ارتباط با آن مسئله را با توجه به اصل مسئولیتپذیری اصلاح و بازبینی کنید. اگر قرار باشد نقش تمامی عوامل خارجی را در مواجه با آن واقعه نادیده بگیرید، سهم شما چقدر است؟
به جزییات و فرایند عملکرد خود در به وجود آمدن آن مشکل دقت کنید: آیا مشکل در عدم استفاده از مهارت ارتباطی یا مهارتهای خودآگاهی است؟ آیا امکانات و تواناییهای خود را برای به دست آوردن آنچه میخواهید بررسی کردهاید؟ آیا نقاط قوت و ضعف خود را میشناسید؟ آیا بهدرستی زمان را مدیریت کردهاید؟ آیا از مهارت کنترل خشم برای جلوگیری از وخیمتر شدن اوضاع استفاده کردهاید؟ آیا شما انسانی هستید که از دائماً از عقاید جذمی و نامعقولی مانند «من باید موفق شوم» یا «همه باید من را دوست داشته باشند و به من احترام بگذارند» و «شکست غیرقابلبخشش است» یا «من بهتر از بقیه میفهمم چون هوش بیشتری دارم و همه باید از من پیروی کنند» استفاده میکنید؟ گاهی مشکل از عدم آگاهی نسبت به افکارمان و احساساتمان و درنتیجه رفتارمان است. گاهی مشکل در نقص پیامی است که به سمت شنونده ارسال کردهایم. و یا ناتوانی ما در همدلی است. گاهی ما دچار اضطراب موقعیتی میشویم و به همین خاطر نتیجه درست را نمیگیریم. و گاهی ما هدف را بهدرستی انتخاب نکردهایم. پس از کشف چیستی و چرایی مسئله با استفاده از رویکرد متعادل، سهم خود را در پدیداری واقعه شناسایی کنید و با استفاده از مهارتهای حل مسئله به فکر اصلاح و بازسازی موارد ذکرشده باشید. برای هرکدام از موارد فوق راهحل یا راهحلهای متعددی وجود دارد که با توجه به شرایط و امکانات شما قابلاجرا و استفاده هستند.
نکته آخر اینکه رویدادهای متعددی در جهان هستند که شما نمیتوانید آنها را کنترل کنید. سرزنش کردن خود به خاطر اتفاقات و فجایعی که مسئولشان نیستید کار درست و مفیدی نیست. اغلب ما با رویدادهایی در زندگی مواجه میشویم که دلمان میخواهد تغییرشان دهیم ولی نمیتوانیم. بهترین برخورد این است که این رویدادهای زندگی را بهعنوان واقعیت بپذیرید و با استفاده از کانون کنترل درونی خود، انطباقیترین راهها را برای سازگاری با آنها پیدا کنید.