خروشخوانی
فردا به چیزی خواهم اندیشید. کدام چیز؟
تاج روشنی از گل.
***
سه تن خواهیم بود
زال و کیخسرو و ایزد سروش.
در باران گداختهای که بر سینهمان میریزد
فانوس بلند خود را بر میگیریم.
پیش از آنکه پا در سنگلاخ پهناور نهیم
درنگ میکنیم تا سایههایمان را بیابیم
لا به لای بادام و بلوطهای پست و بالا.
پنداری میگریزند مانی و روزبهان و کسی دیگر.
کدام کس؟
***
آخر ای خداوندگار ما کجایی؟
در گوشم ترانهای میخوانی
نمیدانم با کدام صوت، کدام حرف.
***
هیچ به خیالت نمیآید بوی ریواس و کرهی بهاری نیمروز.
پای کوههایی که سنگی نبودند هنوز
در به در میدویدم تا در خلوت دیگربار آبگیری بجویم.
آن گاه آسمان چندان کوتاه و درخشان شد
که دشت تفتیده ناگهان
با خشخش آویشنها و فوارهی برکههای سفالیاش
در گنبد سبز آن تابید.
سراسیمه بر سنگریزههای شیری آسمان پا نهادم.
***
باد خوشی از سرزمینهای نیمروزی به سویم وزید.
گویی این خوشبوترین بادها را به بینی خود در مییافتم.
آن گاه خواهر سپیدبازوی خود را شناختم
پانزدهساله و دلیر
تاج روشنی بر سر و کوزهی آبی در دست
در نظرم داناتر و زیباتر از هر ایزدی آمد.
***
اکنون پادشاه امروز کیست؟
***
خروسی همچنان بیپروا میخروشد از خانهای دوردست.
گرگ و میشی در دمدمههای پگاه از کنار هم میگذرند.
در راه بیصدای مرگ گاهی مینشینیم.
بر چهرهمان موشهای قهوهای دُم میمالند.
صوتی بریدهبریده و ناشناس میخوانیم.
چندان ستمگریم که بر دریچهی آسمان
جز تک و توکی مرغکانی بی زاد و رود
نتاراندهایم ما
خیل ناکسان.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
بسیار زیبا سرودید 🌹🌿