خرگوشها؛ شعری از احمد بیرانوند
خرگوشهای قهوهای
خرگوش های سفید
از ساق پاهای من
تا دشتی از برف.
———
چقدر قطب جنوب است حرف های من
میان دویدن نفسهای تو
توی سینه ای سپید.
———
رگ های مرا ساده نگیر
که تمام خرگوش های جهان
توی قلب من
لانه کرده اند.
———
دهلیزهای من چپ و راست
نفس کم می آورند
از بس که گرگ میان برف
به توله ی گرسنه اش
اندیشیده است.
———
شکارچی سپید
شکارچی سیاه.
———
گرگی شده ام
که میان برف
گریسته است.
وقتی خرگوش سفید
خرگوش قهوه ای
هراسش را توی لانه اش می دود.
———
از بس که دویده ام
کاش دانه های برف یکی سیاه
یکی سپید
می بارید
تا خانه خانه شود دشت.
———
تا اگر سفید کیش
تا اگر سیاه مات
به گرگ بگویم
پوزه ات را از لانه ام بردار.
———
رد خون تا انتهای دشت گریخته است.
———
توله که سرک می کشد
می بیند:
ماده گرگی که توی برف رفت
شکل برنگشتن است.