خونیاری (بخش نخست)
قسمت اول:
فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِیهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِینَ ﴿۳۰﴾
نفس سرکش، کم کم او را به کشتن برادرش ترغیب کرد؛ (سرانجام) او را کشت؛ و از زیانکاران شد. (۳۰)
دلاک، مرد ریزه میزۀ ترتمیزی بود. معمولاً اواسط هر ماه میآمد و بساطش را پهن میکرد میدان ده. همه کاری میکرد؛ از ریشتراشی گرفته، تا کشیدن دندان. بچه سال هم که بود، همراه پدر، تابستان و زمستان، از این روستا به آن روستا میرفت. اول موی سرشان را تراشید؛
– حالا شدی دستۀ گل. پسر باید کف سرش دیده شه. موهات که بلند باشه، کک و خوره میفته تو جونت. الکی که نیس میگن تمیزی، نصف ایمانه. حرف من نیستا، حدیثه. پیمبرمون (اللهم صل علی محمد و آل محمد) گفته. تازه، به نظر من، نصفِ بیشتر ایمانه.
هشت ساله بود که کنار بچه های ده، ردیف نشسته بود. بعضی از بچهها با خودشان ور میرفتند. بعضی دیگر، چیز خودشان را با دیگری مقایسه میکردند. بیشترشان خجالت میکشیدند. هر کدامشان که داخل چادر دلاک میشد، دو نفر از بزرگترها به همراهش میرفتند. اگر مرد بودند، آستین ها را بالا میزدند و اگر زن، چادر به کمرشان میبستند.
– حضرت، خودشون گفتن که نصف دیگه شم ازدواجه. ایشالا وقتی که زن گرفتی، برا دومادیت، خودم سر و وضعتو مرتب میکنم.
به این قسمت که میرسید، دیگر کار اصلاح سر، تمام بود و با اشاره ای به بزرگترها میفهماند که میخواهد چه کار کند و ادامه میداد:
– ولی این وسط، من موندم نماز، روزه مون کجای کارن؟ جهاد و حج چی میشن؟ حالا هر چی. اونی که برا من مهمه النظافه من الایمانه. این برا من نونه. بقیه کشکن. کشکم که نه. اونام باید باشن. حتماً یه چیزی دونسته که گفته. هر چی باشه، پیمبر با اون جلال و جبروت، به زور معده ش که حرف نمیزنه. از قدیم ندیما سینه به سینه اومده رسیده به ما. قدیمیا حتماً یه چیزی میدونن که قبولش کردن. تازه شم، اگه برا کسی آب نیست، برا من که نونه.
کار دلاک، زمانی آسان میشد که پسرها از قبل میدانستند که کجا میروند و برای چه کاری. آقای صابون با تشریفات خاص، معجون ژله مانندی ساخت. مالید آنجای پسرها. بعد چند دقیقه، بیحس شد عضو مگویشان.
– من که ویلون کوه و کمرم. این ده به اون ده. حجامت، ختنه، ریشتراشی و اصلاح سر از آغام بهم ارث رسیده، این حدیثم روش. چه ایرادی داره؟ ها؟ چه ایرادی داره برا من که ویلونم؟ ده که کوچیکه. نمیشه موندگار شد. شهرم که را نمیدن ماها رو. خودشون سلمونی دارن.
مگه این که برا خرید شونه و تیزی تیغ برم به اون خراب شده.
تیغ را داخل آب جوش کرد و روی شعلۀ چراغ رقصاند و داد دست یکی از بزرگترها. از زیر سیبیل قیتانی اش ـ که شبیه خط کسری بود که صورتش دماغ، و دهنش عین مخرج بود ـ صدای نامشخصی بیرون میآمد که معلوم بود دارد سر بچه ها شیره میمالد:
– تازه شم، آغام میگفت: قدیما، خدا رحمتش کنه خان بزرگ (اللهم صل علی محمد و آل محمد)، برا کسبه ها دربون گذاشته بود. دهاتیا رو را نمیدادن تو. اونام که میتونستن برن، باید ورودیه میدادن و به وقتش بر میگشتن. ندیدم. شنیدم. گناهش گردن کسی که گفته، نه، گناهش گردن خودم،آغام که دنیاشو عوض کرده، تو دنیای حقه. اصلاً تو هم نشنیده بگیر. منم نگفتم. یه فاتحه بفرست برا اموات. روحشون شاد.
شور و اشتیاقی که برای حرف زدن از خود نشان میداد، امانش نمیداد تا حمد و سورۀ دست و پا شکسته اش را تمام کند. فاتحه به مقصد نمیرسید که هیچ، معصیتی هم اگر در کار بود، میافتاد گردن صاحب سخن. از پسرها میپرسید و امان نمیداد تا پسرها لب باز کنند؛
– میدونی بعد مرگ چی میشه؟ بعد مرگ چه شکلیه؟ چی میشن آدما؟ میگن روح از بدن جدا میشه. جدا میشه کجا میره؟ پس آ شیخ فضل الله چی به شما یاد داده؟ میره آسمونا. ولی نعشت میمونه. خاکش نکنن، بو گند میگیری. تو فک کن اگه این نفس حق نیاد و نره، ما چقد گُهیم! فک میکنی آواره میشه روح؟ چیکار میکنه این همه وقت؟ آغام بیست ساله مرده. آغای آغام، ده سال قبل این که من به دنیا بیام. آغای آغای آغام کی مرده، نمیدونم. این همه وقت چیکار میکنن؟ گیریم تن با خاک یکی میشه. روح با چی قاطی میشه؟ میدونی تا حالا چند نفر به دنیا اومدن و رفتن؟ این روحا کجا جا میشن؟ تازه، اگرم جا شدن، این همه مدت بلاتکلیفن. به غیر خدا، کی میدونه چه کسی مؤمنه و چه کسی نه. حالا کاری با نامسلونا ندارم که اونا با کله میرن تو جهنم. آخه اونام برا رفتن تو جهنم، باید منتظر شن تا روز قیام قیامت. کلاً تو صف انتظاریم. از حالامون ببین دیگه؛ رفیقات منتظرن تا کار تو تموم شه. شاید آغات تو خونۀ خان منتظره تا خان، دست از بافور بکشه و از پای منتقلش بلند شه تا گندمای امسالتون رو مفت بخره و دعوای سهم آبتون رو حل کنه. همه منتظریم ایشالا حضرت قائم خودش بیاد همه مونو خلاص کنه. گفتم آ شیخ فضل الله یادم افتاد. خودم از آ شیخ شنیدم که پای منبر میگفت: آدما هر چی میتونن باید خوبی کنن. از خلقت حضرت آدم (اللهم صل علی محمد و آل محمد) تا حالا، آدمای بد تو برزخ با افعی و عقرب، حشر و نشر دارن. زمان برا مرده ها از حضرت آدم تا حالا، قد یه شب و روز ماست. نمیدونم که. منم شنیدم. ولی اگه اینجوریه که همه بد میشن! یه عمر آتیش بسوزون، حق رو ناحق کن، حلال و حروم، چشت به ناموس مردم باشه، آدم بکش، به جاش یه روز با افعی باش؟ نمیدونم که! آ شیخ فضل الله مرد خداس. دروغ نمیگه. حتماً یه روزه که میگه یه روز. بعد، موهای رنگ شدۀ روی پیشانی اش را که احتمالاً جلوی چشمانش را گرفته بود، کنار زد. با آن ژله جوری ورشان داد که کنده شوند از زمین و زمان. خر کیف که شدند، چشم که بستند به خیالات موهوم، تیغ را بیامان کشید:
_ ها! تموم شد. دیگه تمومه. پسرم به سلامتی دینت تکمیله.
یکی هوار کشید. دیگری فحش داد بر پدر و مادر هر چه دلاک. آن دیگری از ترس شاشید. نوبت فیروز که شد، لخت و عورو بی تنبان، سه شبانه روز غیبش زد. بعدها معلوم شد رفته بود ده بالا، خانۀ گلابتون، خواهر بزرگش.
تیغ دستش بود و من شمشیر میدیدم. با انگشتان کلفت و دستان بزرگش جوری مچ دستم را فشار میداد که انگار گردن قوچ است، نه بال کبوتر. دستم را گرفته بود و ورنداز میکرد:
– نترسیا! ترس نداره. من دوماد شجاع میخوام. این بار که رفتم ده، به لطیف میگم برات دختر بزاد. اگه عروس میخوای، باید شجاع باشی.
لطیف، زن مهربانی بود. سر و همسرش، زنی که به وقت نو رسی، پسرها و نو بلوغ ها به نیتش در پشت بامها میخوابیدند. دهاتی زنی بود با کپلی بزرگ. سینه های ورآمده اش با هر گام، خطی میکشیدند از یمین تا به یسار. قلچماق، بزن بهادری که به هیچ نری پا نمیداد به وقتش، خوش بر و رو. شایع بود که یکی از روزهای سیزدهمین زمستان سال و عمرش به نیت کبک، به کوه زده و شب بر نگشته بود. تمام ده آن شب نخوابیدند که مبادا دختر به گلّۀ گرگها بخورد. سر صبح، با صورتی خونی و بالاپوشی پاره، پایین کوه در زمین های کلب عباس، میان شکاف دو سنگ پیدایش کردند. از دست خرس پیری، قسر در رفته بود. زخم ابروی چپش، امضای خرس بود روی صورتش. گواه قلچماقی اش، زیباترش کرده بود، دلرباتر… .
زن حاجی شد. چند شکم که زایید، دیگر طوری مینشست که انگار همیشه دارد رخت میشوید. طوری راه میرفت که انگار چیزی گم کرده در این خاک. حالا اگر یک شکم دیگر دختر میزایید، چیزی از او باقی نمیماند، چه برسد به لطافت. دختری که حاجی به عشق و هوس او، جار انداخت که عزم خانۀ خدا کرده و بی آن که کسی بفهمد، تیغ دلاک را کش رفت – بی ترکیب معجون بیحسی – به حمام شهر پناه برد و با شجاعت تمام، یا لطیف گفت و اضافات مردانگی اش را برید. یک ماه آزگار، شلوارش را با دست، جلو نگه داشت تا مبادا بخورد به نرینگی تراشخورده اش. چند روز شاشبند شد. آب میخورد، خون پس میداد. فحش خواهر و مادر میداد به خودش که چرا به وقتش نگذاشته دلاک، کارش را بکند. فحش میخورد، خون پس میداد. معلوم نشد با کدام کاروان عازم است. میگفت با شهری ها میروم. کی رفت و کی آمد، کسی نفهمید. از شیخ فضل الله یاد گرفته بود که نباید ریا کرد. ریا نکرد. برگشت. گوسفندی زمین زد و ترانه های قمرالملوک از زبانش نیفتاد.
سیگار را با کون دیگری روشن میکرد. دودش امانم را بریده بود. انگار میمکید که پف کند به صورتم. دود که جلو چشمش جمع شده بود. سال جنگ بود. علیخان، پسر ارشد کلب عباس را به زور برده بودند اجباری. فیروز، کوچکتر از علیخان بود. همین که شنید جریان اجباری را، رگ غیرتش گل کرد. این ور و آن ور نشست و گفت:
– من چیزی از علیخان کم ندارم. مردی که به پشت لب سبز کردن نیس. نمیشه صبر کرد. نامردها ریخته ن اندیمشک. چه کارایی که نکردن.
رو میکرد به هر کس که دم دستش بود:
– ها! مشدی! تو چیکار میکنی، یکی به ناموست تجاوز کنه؟ چیکار میکنی؟
– گه گنده تر از دهنت نخور. جنگ مردشو میخواد. میری خودتو به کشتن میدی، خونوادت یه عمر بدبخت میشن. به ننه بابات رحم کن.
– نه من باس برم. وظیفۀ شرعیمه. اینا که رفتن رو چی میگی؟ هم سن و سال من کم رفتن؟
– اونام یه خری ان مثِ تو، ننه باباشونو بدبخت کردن.
– هیچی ام نباشه میتونم که چای و شربت بدم به رزمنده ها.
—————————————————–
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید