تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

داستان خالی، تهی

داستان خالی، تهی

 

زن، شاید برای پر کردن یک حفره خالی مخوف بود که تلفن را برداشت و به مردی که سال ها پیش دوست می داشت، تلفن کرد. حفره درونش عمیقا خالی بود. عمیق تر و هراس انگیز تر از چاه های هوایی، که تنها نگاره مه آلودی از آن ها در ذهن داشت.

یک‌شب زمستانی بود که تصمیم گرفت که در سالگرد تولد مرد، او را تحقیر کند. نه برای این که بین‌شان پهنه ژرف آبی اقیانوس، فاصله انداخته بود. یا رابطه‌شان به سردی گراییده بود. یا این که مرد، به خاطر دوری زیستگاهی‌شان، زن دیگری را به زندگی خاموشش راه داده بود. و یا اینکه هر دو برای پایان دادن به عشق توفنده شان سکوت را برگزیده بودند. یا اینکه زن دریافته بود که مثل هیچکس دیگر نیست. که رنگ چشم هایش روشن نیست و رنگ پوستش صورتی نیست. و موهایش قهوه‌ای بلوطی است.  یا اینکه برای نان و آب و خانه و آموختن زبان جدید، باید رگه‌های از هم گسیخته عصب‌هایش را پیوسته با یک نخ نامریی بدوزد تا آرام شود و یا خودش را پاره پوره بکند. یا اینکه تا چند سال پیش برای خودش و برای دیگران موجود بوده است. مرئی بوده است. با دیگران غذا خورده است و حرف زده است و بغل شده است و رقصیده است و خندیده است و جوک گفته است و یا حرف‌های روشنفکرانه زده است و می‌دانسته است که تسلط یعنی چه و کنش و واکنش تسلط چگونه است.

این را برای خود نهادینه کرده بود که هر شعله ای عمری دارد و یکزمان خاموش می شود. چه با باد، چه با سرشت زیست یک چیز. یک تکه چوب افروخته که خاکستر می شود. یک تن گر گرفته که ناگهان سرد می شود… این یک اصل است در نهاد طبیعت.

اما، زن تصمیم گرفته بود که مرد را تحقیر کند. آن هم در سالگرد تولدش. دلیلش برای خودش ساده بود. شاید هم نبود. اما یک خشم در او افروخته شده بود که تنها با فرستادن پول برای مرد می توانست، فرو کش کند. قبل از فرستادن پول، رفته بود توی دستشویی تا تمام آن تکه های کوچک گوشت استیک و بیفتک و همبرگر را که سال ها پیش در رستوران های گوناگون در سفرهای گردشگری اش، مرد  برای او سفارش داده بود، و او آن ها را با لذت و عشق جویده بود و بلعیده بود، توی کاسه آبریزگاه استفراغ کند. مثل یک زن آبستن که یک تکه مشترک از سلول های نو در وجودش، بوی گوشت های قدیمی او را به حالت تهوع می کشاند .

در دستشویی، در کاسه سفید آبریزگاه، همه را استفراغ کرد.

از دستشویی که آمد بیرون، سه پیراهن زیبا را که مرد برایش هدیه آورده بود، از روی چوب لباسی بیرون آورد و روی موکت قهوه ای روشن پهن کرد. یک دو پیس شکیل شیک با طرح سیاه و سفید شطرنجی، با مارک «پردویی آکای» که وقتی آن را می پوشید، و موهای خرمایی اش را که تا روی کمرش رها می کرد، نگاه ها به سویش چرخانده می شد و روی موهایش ثابت می ماند. با چرخش طبیعی تنش، لژگ های باریک موهایش روی هم می لغزیدند، مثل پاهای موزون بالرین ها و صدای خنده ای دلگشایش در خیابان و رستوران ها و فرودگاه ها چشم های بسیاری را بر تن او می سراند و خیره می خراماند روی یک رشته دندان سفید و ردیف… روی لب های شفاف و سرخ…  و روی موهایش و لغزندگی و پیچ و تاب اندام بلند و موزونش زیراین پیراهن با طرح سیاه و سفید شطرنجی.  بعد….  زن به دو بلوز دستباف سفید و صورتی که مادر آن مرد برایش بافته بود با نخ ابریشم، دست کشید.

نه…. چرا آن ها را آتش بزند. او با آتش زدن هر چیزی، حتا یک تکه چوب در خشمگین ترین لحظه های زندگی اش، نا همدل بود. مگر انقلابیون انقلاب فرانسه، در سخت ترین لحظات بین مرگ و زندگی، کاخ ورسای را به آتش کشیده بودند؟ مگر زندان های مخوف را ویران کرده بودند؟ نه…. در هر تکه آجری حس آفرینش گنجانده شده بود. در تار هر پیراهنی عشق تنیده شده بود. حتا در آن تکه های گوشت گاو های مهربان و بی آزار که سالیان دور آن ها را با لذت و عشق جویده بود و بلعیده بود.

چگونه می توانست اینقدر بیرحم باشد که آنهمه گوشت را که از تن گاوهای مقدس در وجودش انباشته کرده بود، در آبریزگاه بریزد؟ آن همه گوشت که در هنگام کشتار، کسی به لرزش دردناکشان در زیر پوست نیندیشیده بود. آن همه گوشت که از تکه های تن خدا بودند.

خدا؟

خدا برایش عشق بود و نه یک مرد در هیئت یک پیکر.

نه… تحقیر فقط با فرستادن پول مفهوم پیدا می کند. اینگونه می توان با ویرانی، چیزی فرا تر از سازندگی را بیافرینی که به تو آرامش بدهد.

می دانست که مرد پول را دریافت کرده است. تلفن را برداشت و شماره گرفت. شماره کشوری دیگر را. یک زیستگاه دیگر. مرد گوشی را برداشت و با لحنی قدرتمند گفت: الو….

زن در این لحن یکجور قدرت یافت. قدرت از یک تن نو. یک آغوش نو. یک خانه. چند بطری شراب کهنسال. قدرتی که از سفیدی پوستش بر می خاست و چشم های درخشان و روشنش. و زبانی که سال های بیشمار بر گوشه هایی از جهان تسلط داشت. زن می دانست زبان چیره مند به آدم های چیره پذیر حس چیره مندی می دهد. 

مرد بی آنکه حال زن را بپرسد، گفت: این چه ایده احمقانه ای بوده است که برایم پول فرستاده ای!! این دیوانگی محض است!!

زن مثل یک شعله باریک شمع با هجوم باد، ناگهان خم و راست شد. او خواسته بود که مرد را تحقیر کند، اما با لحن تحقیر آمیز جدیدی روبرو شده بود که انتظارش را نداشت. سکوت کرد.

مرد در سکوت زن اندکی درنگ کرد. پرسید: آیا در فرهنگ شما به جای هدیه پول می فرستند؟

زن انتظار این لحن را نداشت. به آرامی گفت: خواستم برایت کتاب بفرستم. اما بعد فکر کردم دوست داری با دوستانت شام بروی بیرون….

مرد به سرعت گفت: بهرحال… مرسی!

و دوباره سکوت بود.

زن گفت: تلفن کردم که فقط حالت را بپرسم!

مرد گفت: خوبم. زندگی و کارهای معمول!

زن گفت: من هم با کارهای معمولی مشغولم. چند اتفاق خوب هم افتاده!

مرد هیچ نگفت. تمایلی به دانستن هیچ چیز در زن را نداشت.

صدای خنده و شادی در زمینه اتاق، در آنسوی تلفن شنیده می شد. صدای نرم زنی که چند جمله کوتاه گفت و به نرمی خندید. لیوان هایی روی میز جا به جا می شد.

مرد پرسید: از زندگیت راضی هستی؟

زن گفت: آره.

می دانست که او با این پرسش گفت و گو را تمام خواهد کرد.

مرد گفت: من هم از زندگیم راضی ام.

زن گفت: فقط تلفن کردم که حالت را بپرسم.

مرد سکوت کرد.

زن گفت: پس خداحافظ!

مرد به سردی گفت: خداحافظ.

زن گوشی را سر جایش گذاشت. خالی و مبهوت، در حسی دوگانه، ناگهان احساس کرد که سبک شده است. سبکی اش از یک حس محرز بود. از روشنی و شکوه حقیقت. حس کرد که دوست دارد در یک چاه هوایی فرو برود. در سیاهی کامل و گرداب چرخنده چرخ بخورد مثل ابرهای چرخان نقاشی های ون گوک. توی گرداب ها چرخ بزند و با فشار جهانده بشود به یک مدار پر دوران. از یک مدار مدور به مداری دیگر با سرعت چرخشی فراتر از سرعت نور…. و اینگونه است که چنین چرخش و سرعتی در بیهودگی، از هیچ کامل تر است. از هیچ که هیچ نیست جز سکون مطلق.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights