Advertisement

Select Page

داستان کوتاه «آزادی»

داستان کوتاه «آزادی»

 

 دیگر نمی‌توانم در حال و هوای آن روزها راه بروم خیز بردارم سمت صحرا، ولو بشوم روی چمن‌ها و مثل گاو عمو نعمت از سرمستی ماغ‌ بکشم، یونجه بجوم وبه حرف‌های در گوشی آزادی دل ببندم: خودت باش‌ ببین دلت چه می‌خواد اگه به طرفش بری رَدِتو می‌گیره و دنبالت می‌آد.

 به گنجشک‌ها نگاه می‌کردم و به دم جنبانک‌ها که از روی این شاخه به آن شاخه می‌پریدند آزادی نگاهم را می‌خواند و می‌گفت: پروازم میشه گرفت اگه حرفِ دلتو بچسبی و به دهان این آن خیره نشی.

 به آبی آسمان که لابلای‌چنارها موج برمی‌داشت نگاه می‌کردم و می‌گفتم: پس خدا چی خداپرستم یا نه؟

 آزادی قهقهه می‌زد و می‌گفت: اگه خداپرستی اون به هر جا که می‌خوای تو رو می‌بره اگه خداپرست نیستی ناخدایی و سکان کشتی به دستته، جهت باد‌ رو باید بسنجی و تلاطم امواج و جذر و مدِ‌ دریا.

 با پچ پچ‌های آزادی توش‌وتوانی می‌گرفتم به این و آن خودی نشان می‌دادم حرف زور را توی گلوی زورگور خفه می‌کردم در خانه کسی جرات جیک زدن نداشت کار به جایی کشید که اهل خانه برای نشنیدن‌نعرهایم صبح علی الطلوع بیرون می‌زدند و تا دیر وقت پیدایشان نمی‌شد ساعت‌های متمادی من بودم و انعکاس صدایم کار به جایی کشید که آزادی هم بی هیچ نشانی از خودش پودر شد‌و به هوا رفت، این را دیگر نمی توانستم تحمل کنم رَدّش را گرفتم به هر کجا و ناکجایی سر زدم از در و همسایه‌ها پرس و جو کردم روزهای اول به حرف‌هایم گوش می‌دادند دلجویی می‌کردند کم کم به من تشر‌زدند: گور باباش خودتو به آب و آتیش نزن بی‌خیال‌شو مطمئن باش سَرو‌مَورو گنده یه روز برمی‌گرده.

می‌دانستم منظور آزادی نه گفتن به بن‌بست‌هاست، نه گفتن به سر ساعت پا شدن و رفتن به مدرسه، دانشگاه و اداره است وقتی فکر می‌کردم که راس ساعت شیش باید از خواب بیدار بشوم تا به موقع به ایستگاه اتوبوس و سرویس اداره برسم آلرژی‌ام عود می‌کرد، چشم‌هایم قرمز، دهانم خشک ولثه‌هایم آفت می‌زد در نوجوانی و جوانی هم همین وضعیت را داشتم برایم سخت‌ترین کار رفتن به مدرسه، دبیرستان و دانشگاه بود و این که مجبور باشم حتماً به مدرسه بروم، به حرف‌های معلم گوش بدهم، گوش می‌دادم؟ نه! پس چرا شب امتحان کتابی را حفظ می‌کردم و قبولی‌ام رد خور نداشت؟ چون آن کتاب زندان بود تو اون شب می‌خواستی سد را بشکنی، دیوار را برداری تا فردا نه غُولی باشد و نه زنجیری نه دری باشد و نه دیواری روزی هم که لقای‌اداره را به بقایش بخشیدی نیشگون آزادی حرف نداشت بی‌ملاحظه می‌خواست تو را بخنداند، بگریاند، برقصاند.

 تو بلند شدی چرخ خوردی و گفتی آماده‌ام گفت: از چند حرکت ورزشی شروع می‌کنیم روی زمین ولو شد، پا در هوا دوچرخه زد، شنا رفت، خود را از دیوار بالا کشید، روی سقف خزید دریچه کولر را کنار زد پشتِ کرکره‌های آن ایستاد و دریچه‌ را‌ بست

 داد زدم: چکار می‌کنی؟ بیا پایین!

چیزی نگفت، بعد از چند لحظه گفتم: تو‌رو به خدا بیا پایین حوصله قایم باشک‌‌بازی‌ندارم

سکوت کش‌آمد، روی کاناپه نشستم صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و گفتم: بی‌مزه برای آخرین بار می‌گم بیا پایین!

 بعد به سقف نگاه کردم ، به گوشه و کنارهای دیوار خیره شدم اثری از آزادی نبود.

#آفاق_شوهانی

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights